eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
مستند‌شهید‌بابڪ‌نورے🤍/"
⊰•🤍🔗🌿•⊱ . انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت انقدر که خالی شده بعد از تو جهانم...💔!' . ⊰•🤍•⊱¦⇢ ⊰•🤍•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♥️🐻 پارت۱۰۴ صبح امیر با بابا صحبت کرد قرار شد یه صیغه دوماهه بین منو هاشمی خونده بشه تا بیشتر با هم صحبت کنیم که اینجوری گناه هم نباشه دو روز بعد به همراه سارا و امیر ،هاشمی هم به همراه خواهرش باهم رفتیم آزمایشگاه بعد از آزمایش دادن ،امیر گفت ناهار و بریم یه جایی بخوریم تا جواب آزمایش آماده شه استرس و تو چهره هاشمی میدیدم دل تو دلش نبود امیرم کلی سر به سرش میزاشت ولی من اصلا هیچ حسی نداشتم بعد از خوردن ناهار دوباره رفتیم سمت آزمایشگاه امیر میخواست بره جواب و بگیره که هاشمی نزاشت چون از شوخی های امیر خبر داشت میگفت: تا امیر بگه جواب و جونم به لبم میاد بعد از چند دقیقه با چهره ی خندون از آزمایشگاه بیرون اومد که متوجه شدیم جواب مثبته خرید خاصی نکردیم ،فقط یه مانتو شلوار کتی سفید برای محضر خریدم هاشمی هم یه دست کت و شلوار حتی حلقه هم نخریدیم ،قرار شد خرید حلقه رو بزاریم واسه عقد ،واسه همین یه حلقه نشون برای من خریدن قرار شد صبح بریم محضر تا صیغه عقدمون جاری بشه تا صبح از استرس کاری که میخواستم انجام بدم نخوابیدم هی میگفتم نکنه دارم اشتباه میکنم،یعنی خوشبخت میشم ،یعنی دوباره عاشق میشم اینقدر فکر و خیال کردم که خوابم برد صبح با صدای سارا و مامان و امیر بیدار شدم یعنی هر ده دقیقه یه بار یکی وارد اتاق میشد و صدام میزد که بلند شووو دیر شد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🤎🔗🔏•⊱ . وعشق‌ࢪابایدتاپاے‌جان‌پرستارے‌ڪرد، بیقرارِآمدنت‌میمانم، -تالحظه‌اے‌کہ‌جان‌دربدن‌دارم:))))! . ⊰•🤎•⊱¦⇢ ⊰•🤎•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
امشب‌اخرین‌افطارۍ‌رو‌میڪنیم تا‌سال‌بعد...🌿" یادتون‌نرھ‌برای‌سلامتۍ‌رهبر‌عزیزمون و‌ظهور‌اقاامام‌زمان‌دعاڪنید🤍/" التماس‌دعا🥲
جھٺ‌زیبا‌سازۍ‌ڪانال💚🌿/"
Jaane Jahaan.mp3
12.09M
♡ ㅤ ❍ ⎙ㅤ ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ جان‌جهـان....🤍ツ تقدیـم‌بھ‌ساحت‌مقدس‌امام‌زمان🌿 /"
ادمین تبادلات ‌ویو‌میشم•🌱 کانال‌های.. +1kمیشوم✋🏾 ایدیم👇 @gasmi_72
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♥️🐻 پارت۱۰۵ بلاخره با کلی کلنجار رفتن با خودم بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون که دیدم سارا آماده شده روی مبل نشسته - مگه ساعت چنده؟ سارا: ۸ - وااا پس چرا اینقدر زود آماده شدی سارا: نمیدونم اینقدر استرس دارم گفتم زود آماده شم شاید استرسم کم شه خندیدمو رفتم سمت آشپز خونه مشغول صبحانه خوردن شدم با اومدن مامان از جام پریدمو راهی حمام شدم تا باز شروع نکنه به جیغ و داد کردن بعد از حمام سارا موهامو سشوار کشید لباسمو پوشیدم چادر مشکی مو سرم کردم رفتم بیرون همه توی حیاط منتظرم بودن از جا کفشی کفش مجلسیمو برداشتم و پوشیدم رفتم داخل حیاط بابا و مامان زودتر رفته بودن که اول برن دنبال بی بی بعد برن محضر منم همراه سارا و امیر رفتیم سمت محضر توی محضر فقط خانواده من بودن با خانواده هاشمی وقتی وارد محضر شدم اول رفتم با همه احوال پرسی کردم بعد رفتم سمت هاشمی که با دیدنم از جاش بلند شد و یه دسته گل توی دستش بود و گرفت سمت من هاشمی: سلام ،بفرمایید - سلام ،خیلی ممنونم بعد نشستیم روی صندلی بعد از چند دقیقه مادر هاشمی( ریحانه خانم) اومد سمتم توی دستش یه چادر رنگی بود... ریحانه خانم: آیه جان ،چادرت و عوض کن ،خوب نیست با چادر مشکی بشینی کنار سفره عقد بلند شدمو رفتم یه گوشه چادرمو عوض کردم و دوباره برگشتم کنار هاشمی نشستم هاشمی توی دستش قرآن بود و داشت قرآن میخوند،از شدت لرزش دستاش فهمیدم که خیلی استرس داره بعد از چند دقیقه عاقد شروع کردن به خوندن صیغه عقدمون،با بله گفتن من هاشمی یه نفس عمیقی کشید بعد از بله گفتن هاشمی همه شروع کردن به صلوات فرستادن مادر هاشمی هم اومد کنارمون حلقه انگشتر نشون رو به دستم زد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸