⊰•💙🔗🫐•⊱
.
خنده هایت تمام زندگی من است!
.
⊰•💙•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•💙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🌸🔏👀•⊱
.
خـوشبرکسےکہسفرهنشـین
خُـدابود…
ازهـرچہغیـرخواستہاوگـرجـدابود
دربڪلاسدرسخُـداچـون
گشـودهبود..
خوشبـرمطلبےڪہقبـولانتهـابود(:🤍
•طـاعاتوعبـاداتتونقـبول🌸
.
⊰•🔏•⊱¦⇢#عیدتونمبارڪ
⊰•🔏•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامھـاےعـاشقـے♥️🐻
پارت۱۰۶
بعد از عکس گرفتن و تبریک گفتن همه ،رفتم سمت بابا و مامان که باهاشون برگردم خونه
بعد از چند دقیقه امیر اومد کنارم
امیر: آیه ،نمیخوای بری از سید خداحافظی کنی یه دفعه نگاهم به هاشمی افتاد که هنوز کنار سفره عقد ایستاده و نگام میکنه
رفتم نزدیکش
بدون اینکه به چشماش نگاه کنم
گفتم: آقای هاشمی با اجاز ه تون من دیگه برم!
هاشمی با شنیدن حرفم زد زیر خنده
متعجب نگاهش میکردم ،کجای حرفم خنده داشت
بعد از چند ثانیه گفت: آیه خانم ما دیگه محرم شدیم ،دیگه هاشمی نیستمااا ،
با شنیدن حرفش تازه دو زاریم افتاد که چی گفتم بهش، که خندید
لبخندی زدمو گفتم : با اجازه
داشتم دور میشدم که صدام کرد
آیه خانم
برگشتم نگاهش کردم
هاشمی: بابت همه چیز ممنون
لبخندی زدمو رفتم کنار بابا ایستادم
بعد از خداحافظی با خانواده هاشمی سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه
توی راه سایه فقط مسخره ام میکرد و حرص میخورد
میگفت: آخه دخترم ایقدر خشک و مقدسم میشه ،عه عه عه راست راست سرشو انداخت پایین مثل چی از کنارش رد شد
منم فقط از حرفای سارا میخندیدمو چیزی نمیگفتم
وقتی به خونه رسیدیم
بابا و مامان تو پذیرایی نشسته بودن
از خجالت سرمو انداختم پایین و رفتم سمت اتاقم
لباسمو عوض کردم روی تخت نشستم به انگشتر توی دستم نگاه میکردم
صدای پیام گوشیمو شنیدم ،بلند شدم رفتم از داخل کیفم گوشیمو برداشتم نگاه کردم
پیام از طرف هاشمی بود ،باز کردم پیامو نوشته بود: سلام ،ای کاش بیشتر کنار هم بودیم ،از همین الان دلتنگت شدم
اصلا نمیدونستم چی بنویسم ،جوابش و ندادم
که دوباره پیام داد :
لطفا یه سری به تلگرامت بزن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامھـاےعـاشقـے♥️🐻
پارت۱۰۷
تلگراممو باز کردم
دیدم یه عکس فرستاد دانلودش کردم
دیدم اسم منو که داخل گوشیش ذخیره کرده بود عکس گرفته
اسممو نوشته بود« همه زندگی من »
لبخندم بیشتر شد و باز چیزی نتونستم بنویسم
که دوباره پیام داد لطفا از اسم من داخل گوشیت عکس بده ببینم
رفتم داخل مخاطبین اسمشو ویرایش کردم نمیدونستم چی بنویسم ،بعد از کلی فکر نوشتم آقا سید
عکس گرفتم و براش فرستادم
دوباره پیام داد: آقا سید و همه به من میگن ،نمیشه یه چیز متفاوت بنویسی؟
براش نوشتم: بزارید فکر کنم باز بهتون میگم
جواب داد: من عاشق این فکر کردناتم،میدونم آخرش یه چیز خوب پیدا میکنی...
انگار کنارم بود و این حرف و میزد داشتم از خجالت ذوب میشدم...
اون شب تا صبح فقط داشتم به این فکر میکردم اسمشو چی بزارم توی گوشیم
سید جان
علی آقا
سیدم
علی جان
یعنی خودم با گفتن این اسما کلی خندیدم ،
بعد از خوندن نماز صبح خواستم بخوابم که یه اسم به ذهنم رسید
گوشیمو برداشتمو اسمشو ویرایش کردم گذاشتم « هدیه الهی»
یه عکس ازش گرفتم خواستم براش بفرستم
که پشیمون شدم ،آخه این موقع صبح وقت فرستادن پیامه ...
یه هفته ای گذشت و من به بهانه های مختلف نه باهاش صحبت کردم نه جواب پیاماشو دادم نه همراش بیرون رفتم
توی دانشگاه هم هر موقع میدیدمش ،سرمو به نشونه سلام تکون میدادم و از کنارش رد میشدم بماند که سارا کلی فوحش نثارم میکرد با این کارای که انجام میدم خودمم کلافه بودم از این کارای مسخره ام ولی دست خودم نبود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💙🔗•⊱
.
گر بہ صد منزل
فراق افتد ميـان
مـا و دوسـت
همچنـانش
درميـان
جـانِ شيرين
منـزل اسـت🤍✨
.
⊰•💙•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•💙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
تصویرهوایۍازحضورباشڪوهمردمدر
مصلیامامخمینۍ🤍🌿"
#نمازتاریخۍ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🤍🔗🌿•⊱
.
سالروزتاسیسسپاهپاسدارانانقلاب
اسلامےایرانمبارڪباد😎🔥✌🏿!
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#سپاھ
⊰•🤍•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii