eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۴ –ممنون دارم. –حالا به کجا نگاه میکردی؟ –به اون مغازه، خواستم ببینم بازه یا نه. –اونجا؟ اشاره کرد به مغازه‌ آقای امیر زاده. –آخه مغازه دفتر مداد فروشی کله سحر چرا باید باز باشه مگه کله پاچه‌اییه؟ من هر روز از اینجا رد میشم، صبح های زود بستس. بعد وسایلش را تکانی داد و نجوا کرد. –برم ببینم مسجد سر خیابون بازه، دستامو بشورم یه وقت مریضی پریضی نگیرم حالا تو این بدبختی. با شنیدم اسم مسجد ناگهان در ذهنم ساعقه ایی رخ داد. –میخوای بری همین مسجد سر خیابون. –آره، چطور؟ البته بعیده الان باز باشه، دم اذان باز میکنن، ولی گاهی در حیاطش بازه واسه دستشویی میرم اونجا. به خاطر کرونا نبستن؟ –چرا؟ ولی یه روزایی باز میکنن. بگیر نگیر داره. –یعنی تو زیاد میری مسجد؟ خندید. –نه بابا، گاهی که فروش خوبه دیگه سر ظهر تو این ایستگاه مترو پیاده میشم و میرم خونه، قبلش اونجا تو مسجد سرو روم رو میشورم بعد میرم. آخه من دوتا بچه دارم، نمی‌‌خوام زیاد تو خونه تنها باشن. –واقعا؟ اصلا بهتون نمیاد. حرفم را به حساب تعریف گذاشت و تشکر کرد. چند دقیقه‌ایی با هم صحبت کردیم. می‌خواست برود. فکری کردم و با من و من گفتم: –ببخشید امروز همون سر ظهر که مسجد باز میشه یه کاری بخوام برام انجام میدید؟ مشکوک نگاهم کرد. –مثل این که این تصادف کار داد دستم. –کار چی؟ من که همینجوری نمیگم پولم بهت میدم. چشمهایش برق زد و سرتا پایم را از نظر گذراند. –بهت اصلا نمیاد اهل خلاف ملاف باشی. نگاهی به اطراف انداختم و دستش را گرفتم و کشیدم. –اول بیا بریم اونور خیابون، اینجا ممکنه آشنا بیاد رد بشه. از عرض خیابان رد شدیم. پول کش سر را مقابلش گرفتم. بی تعارف پول را گرفت و مشت کرد و داخل کیفش چپاند و غرید: _چته دختر, منو کشون کشون از اونور آوردی اینور که این چندر غازو بهم بدی؟ خب همونجا میدادی دیگه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🤍🔗🌿•⊱ . اونجاڪہ‌‌سھراب‌سِپھࢪۍگفت: کٌجاسٺ‌جـاۍِࢪِسيدَن وَپَھن‌ڪَࢪدَنِ‌یِڪ‌فَرش وَبیخیـٰال‌نِشَستن..!؟ دَࢪجَواب‌بٰایَدگٌفت:بِین‌ٌالحَࢪَمِـین..♥️ . ⊰•🤍•⊱¦⇢ ⊰•🤍•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
23.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊰•🎊🔗🛍•⊱ . دختـر یعنے: نجـابت دختـر یعنے: لطافـت دختـر یعنے: حـرمت دختـر یعنے: برڪت دختـر یعنے: احساس دختـر یعنے: عشـق دختـر یعنے: پرنسس باباش دختـر یعنے: ناموس داداشاش دختـر یعنی: لبخند خــــدا...🤍 . ⊰•🎊•⊱¦⇢ ⊰•🎊•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
تبـریـزیـاااا😁
تبریزی‌هاے‌عزیزاگھ‌‌تو‌ڪانال‌هستین‌و‌تو‌ این‌مراسم‌شرڪت‌ڪردین‌برامون‌عکس‌ وڪلیپ‌بفرستین🌸 @Bent_ali_313
⊰•💚🔗🌿•⊱ . گمنامۍ‌یعنۍ‌درد.. درد؎‌شیرین.. یعنۍ‌با؏ـشق‌یڪۍ‌شدن.. یعنۍ‌اثبات‌اینڪه‌ازهمہ‌چیزت‌برا؎ معشوقت‌گذشتۍ.. یعنۍ‌فقط‌خدارادید؎ورضا؎اورا خواستۍ‌نہ‌تعریف‌وتمجید‌مردم‌را.. -ا؎ڪاش‌همہ‌ماگمنام‌باشیم(:🌱 . ⊰•💚•⊱¦⇢ ⊰•💚•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•♥🔗🌿•⊱ . ❪ دختر خورشید، خواهر دریا عمه مھتاب خوش‌آمَدي!🌱 ❫ "س" 💝 . ⊰•♥•⊱¦⇢ ⊰•♥•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت‌۱۵ همانطور که نگاهش میکردم فکر میکردم که چطور موضوع را بگویم. –چی میخوای چرا مثل بز اخوش منو نگاه میکنی? سعی کردم قیافه ی مهربانی به خودم بگیرم و خاکی باشم تا مرا از خودش بداند. لبهایم را با زبانم خیس کردم و با منو من گفتم: –من فقط میخوام تو سر ظهر به اون مسجد بری و سراغ یه نفر رو از اونجا بگیری. –چی؟ چیکار کنم؟ زاغ کی رو چوب بزنم؟ نچی کردم و به فکر رفتم. –آهان فهمیدم. –ببین یه خانمی تو اون مسجد هست که کمک جمع میکنه، تو بهش بگو از آقای امیر زاده شنیدی که شما کمک جمع میکنی، چند روزه میری مغازش نیست، ازش خبر داره یا نه. بگو میخواستی پول رو بدی به اون آقا ولی نیست. بعدشم یه چند تا اسکناس بهش بده. بعدم شماره کارت بگیر بگو ماهانه یه مبلغی کمک میکنی. د,خب از اول حرفت رو بزن که میخوای از یکی خبر بگیری دیگه. یه جورایی مخ زنیه دیگه؟ حالا چقدر میخوای تیغش بزنی؟ بعد قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و ادامه داد - نصف نصفه ها...فکر نکنی با دوزار میتونی سرم شیره بمالی... مبهوت نگاهش کردم. –چی میگی تو؟ همون که گفتی فقط میخوام از یکی خبر بگیرم، همین. اصلا نه نیازی به دروغ هست نه چیزی، من واقعا میخوام به مسجد کمک کنم. چند اسکناس کف دستش گذاشتم. –بیا بگیر. –ببین من الان خودم، شخصیتم، کاری که میخوام انجام بدم دروغه، اونوقت تو میگی نیازی به دروغ نیست؟ چشم هایم را به آسمان دادم. –چه دروغی؟ برو نماز ظهرت رو بخون، بعدشم اون خانم رو پیدا کن و حرفهایی که گفتم رو بهش بگو. –همون دیگه...اخه من که گذرم به مسجد نمیوفته، جز واسه دست و رو شستن...اصلا زیاد کاری با خدا ندارم. با چشم های گرد شده نگاهش کردم. –چرا؟ سرش را کمی کج کرد. –ولمون کرده مام ولش کردیم دیگه... معلوم بود دلش پر است. خندیدم. –یه جوری حرف میزنی انگار خدا دوست پسرته، حالا میشه این دفعه رو کوتاه بیای؟ واسه خدا شاخ و شونه نکشی؟ مجانی که نمیخوای نماز بخونی. –یعنی راست راسکی نماز بخونم؟ حرصی شدم. –نه پس الکی بخون، میخوای تابلو بشی، اونوقت خانمه حرفهات رو باور نمیکنه. یه جوری مخلصانه نماز بخون، اصلا زودتر از اذان برو با نافله استارت بزن. چشم هایش گرد شد. –اونا رو فهمیدم. ولی این نافله دیگه چیه؟ دعاش طولانیه؟ ضربه ی آرامی روی پیشانی ام زدم. –دعا چیه؟ نافله نمازه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸