🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۳۹
حالش از صبح بهتر بود. نگاه شرمگینی به امیرزاده انداخت و بعد از سلام گفت:
–من شرمندهی روی شما هستم من چیکار کردم با شما، اونوقت شما این طور بد جنسی من رو جواب میدید. اونقدر لطف کردید که اصلا قابل جبران نیست که بخوام بگم جبران میکنم.
امیر زاده اصلا سرش را بلند نکرد و فقط با گفتن وظیفمونه، کاری نیست. ساره را مجبور کرد که موضوع را عوض کند.
–خیلی خوش امدید. بفرمایید، بفرمایید. واقعا منو شرمنده کردید.
امیرزاده اشاره کرد که من اول وارد بشوم.
جعبه شیرینی را دست ساره دادم و پا به درون خانه گذاشتم. تا به حال حیاط به آن کوچکی ندیده بودم.
شاید با قدم بلند مردانه دو قدم کافی بود تا به درب ورود به اتاق برسیم. عرض خیلی کمی داشت. یک مستطیل کوچک.
گوشهی حیاط پر بود از گونیهایی که معلوم بود داخلش از انواع ظروف پلاستیک و ظرفهای چهار لیتری که برای مصارف مختلف از جمله مایع ظرفشویی و دستشویی و غیره به کار میرود پر شده است.
چون هم بعضی جاهای گونی پاره بود و مشخص بود هم چندتا از آن ظروف بیرون ریخته شده بود. احتمالا کسی اینجا برای بازیافت ضایعات جمع میکرد.
گوشهی دیگر حیاط یک دستشویی بود که درش نیمه باز بود. آنقدر درش زنگ زده و بیرنگ و رو بود که فکر میکردی با یک تکان فرو خواهد ریخت.
آجرهای دیوارهای حیاط مشخص بود ولی انگار در زمانهای دور پوشش سیمان سفید داشته، چون هنوز بعضیجاهایش آثارش باقی مانده بود. حتی چند جای دیوار آجرش ریخته بود.
جلوی درب ورودی ساختمان دختر بچهی کوچکی ایستاده بود و نگاه میکرد.
آنقدر نحیف و غیر عادی لاغر بود که در برخورد اول ماتم برد.
آقای امیر زاده خودش را به من رساند وگفت:
–خانم حصیری شما تو حیاط بمونید لازم نیست داخل بیایید.
میدانستم نگران من است. همین نگرانیاش احساس خوشایندی را نصیبم میکرد که تا به حال تجربه نکرده بودم.
سرم را کج کردم و گفتم:
–چشم.
نگاه محبت آمیزش را به چشمهایم کوک زد و همانطور که نایلون وسایل را از دستم میگرفت زمزمه کرد.
–چشمتون بی بلا.
ساره تعارف کرد که به داخل برویم.
امیرزاده پا به درون خانه گذاشت و به طرف ساره برگشت.
–خانم حصیری داخل نیان بهتره.
ساره سرش را تکان داد و رو به من گفت:
–ببخش تلما جان.
یک قدم عفب رفتم.
–خواهش میکنم. من همینجا منتظر میمونم.
چند دقیقه بعد از رفتن آنها آن پسر بچه برایم یک چهار پایهی پلاستیکی آورد و گفت:
–مامانم گفت بشینید روی این.
چهارپایه را گرفتم و گفتم:
–ممنون. بگو ببینم اسمت چیه؟
عقبتر ایستاد و جوابم را نداد.
داخل کیفم را گشتم، همیشه داخلش یک چیزهایی پیدا میشد. دوتا ویفر شکلاتی پیدا کردم و مقابلش گرفتم.
–بیا یدونه بده خواهرت یدونه هم مال خودت.
فوری ویفرها را گرفت و به داخل رفت.
صدای امیرزاده میآمد که با شوهر ساره صحبت میکرد و میگفت:
–من داروهای مادرم رو هم براتون آوردم همونا رو مصرف کنید.
قرار شد پول تزریق آمپولها را هم بدهد تا خودشان بروند و انجام دهند.
دلم میخواست هیچ صدایی نباشد تا واضحتر حرفهایش را بشنوم. حتی گاهی نفسم را حبس میکردم تا حرفهای زمزمه وارش را نیز بشنوم.
نه این که بدانم چه میگوید، نه، فقط برای این صدایش باعث آرامشم میشد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
enc_16844548907765903913370.mp3
4.2M
⊰•🔒⛓❤️🔥•⊱
.
سـلاممھـربون
عـزیزבݪـمقـربونٺبرم:/
مـنچـشمگذاشٺمڪحپیـבاٺڪنم"🥺❤️
#بابارضـا
#ٺـولـבٺپیشـاپیشمبارڪـבلیلتپـشقـلبم🌱
.
⊰•❤️🔥•⊱¦⇢#نمـاهنگبابارضـا
⊰•❤️🔥•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🤍🦋•⊱
.
ایڪاشڪسیمیآمـدوغـمهارا،
ازقلـباهـالیزمیـنبرمیداشـت💔:)!"
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#سـهشنبـههـاےمھدوے
⊰•🤍•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🎉⛓♥️•⊱
.
صدایٺمیزنمجانـا!
جوابممیدهی"جانـم"
بهقربانتووآنجانممشڪلگشا؎تو!
#ٺولدٺمبارڪتمومهسٺـےمـن❤️🩹
.
⊰•🎉•⊱¦⇢#جـاندلـمرضـا
⊰•🎉•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💟🔗🌿•⊱
.
باشمویانباشم
اگردرمیـانتان
دستِغریبهها
ندهیدانقلابرا🖐🏿!
.
⊰•💟•⊱¦⇢ #امام_خمینی_ره
⊰•💟•⊱¦⇢ #خـادم_الـرضـا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🌝⛓🪐•⊱
.
منودلبریدنازٺـو ...
چـهمحــاݪخنـدـهدار؎!👀♥️
.
⊰•🪐•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•🪐•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
شمارهتلفنـحرمـِامـامرضـا
📞 05148888
{بالاےضریحمیڪروفوننصبشده}
زنـگزدیـنواشڪتـوندࢪاومـد
بعددعاےفرجماروهمدعاڪنید:)
نشـربـدیـدشـایـدڪـسےدلـتـنـگباشـه:)