eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•💙🔗•⊱ . متبرڪ است روزۍ کہ تمـامش با یاد تـو سپرے شـود ؛ اۍ شهیـد /" . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۵۲ تصمیم گرفتم دو هفته قرنطینه را به درسهایم برسم. بالا شدن معدلم برایم مهم بود. اکثر کلاس‌های مجازی‌ام بعد از ظهرها برگزار میشد. چند روزی بود که به خاطر قرنطینه وقت بیشتری داشتم برای فعال بودن در کلاسها. جزوه ها را از کمد بیرون آوردم و مایوسانه نگاهشان کردم. آنقدر فکرم مشغول امیر زاده بود که فکر نمی‌کردم تمرکزی برای درس‌خواندن داشته باشم. ولی علاقه‌ی زیادم به درس خواندن باعث شد کم‌کم تمرکزم را به دست بیاورم. بعد از گذشت دو روز در حال درس خواندن بودم و مشغول کلاس آنلاین که خانم نقره زنگ زد و گفت که فردا به کافی شاپ بروم. –خانم نقره مگه تعطیل نشده. خانم نقره چند سرفه پشت سر هم کرد و گفت: –چرا، تعطیله، منتها آقای غلامی گفت یه جلسه ایی بزاریم که بعضی نکته ها در مورد مشتری مداری و مسائل دیگه کافی‌شاپ گفته بشه، من که کرونا گرفتم نمیتونم برم. تو برو بعدا بهم بگو چی گفته شد. آنقدر از شنیدن این حرف خوشحال شدم که فراموش کردم حتی حال خانم نقره را بپرسم. به گوشی زل زده بودم و به فردا فکر می‌کردم. دلم می‌خواست زودتر وقت بگذردو فردا شود تا من بتوانم دوباره از کنار آن درخت چنار عبور کنم. دوباره تمام تنم چشم شود و فقط او را ببینم و وقتی او نگاهش به من افتاد، دوباره سربه‌ زیر شوم و تپشهای قلبم را بشمارم. ولی بعد با خودم فکر کردم چطور تا به حال خبری از آقای امیر زاده نشده، چرا حتی یک پیام هم نداده، مگر آن روز نگفت که می‌خواهد در مورد موضوعی با من صحبت کند. نکند دوباره اتفاقی افتاده، اصلا نکند از شوهره ساره کرونا گرفته باشد. چرا من سراغش را نگرفتم. دل شوره عجیبی به دلم افتاد. می‌خواستم زنگ بزنم و خبری بگیرم ولی با خودم گفتم به خاطر حرفهای آن روزش شاید من پیش قدم در زنگ زدن نباشم بهتر باشد. گوشی را باز کردم تا فقط یک پیام کوتاه بدهم ولی باز منصرف شدم. با خودم گفتم فردا می‌بینمش بهتر است عجله نکنم. بعد از کلاس و درس نادیا وارد اتاق شد و گفت: –تلما بیا ببین مامان ناهار چی درست کرده. سرم را سوالی تکان دادم. انگشتش را روی لبش گذاشت و زمزمه کرد. – اسمش چی بود؟ آهان، آلفرادو، میگه یه غذای خارجیه. من که تا حالا اسمش رو نشنیدم. تو شنیدی. فقط لبخند زدم و همراهش به آشپزخانه رفتم. محمد امین نان در دست از در وارد شد و گفت: –دیدم غذا ماکارانیه گفتم با نون می‌چسبه. مادر حندید. –بیا یه بارم که غذای با کلاس براتون درست کردم میگید ماکارانیه. همون حقتونه سیب زمینی بخورید. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۵۳ محمد امین نگاهی به قابلمه‌ی روی گاز انداخت. –عه مامان خودم صبح رفتم ماکارانی خریدم که. –اون اسمش پاستاست نه ماکارانی. موقع خوردن غذا نادیا گفت: –خوشمزس‌ها ولی انگار یه چیزیش کمه. یک حله از سینه‌ی مرغ که آنقدر ریز خرد شده بود، به زور سر چنگال می‌آمد را برداشتم و در دهانم گذاشتم. –یه چیز نه چندتا چیزش کمه. مادر اخمی کرد و رو به من گفت: –آخه اونجور که تو گفتی اندازه‌ی خورشت قیمه باید خرجش می‌کردم. اینجوری سبکتره، تازه سالم‌ترم هست. –آخه مامان این غذا بدون سس و... مادر ابروهایش را تند تند بالا انداخت، که یعنی ادامه ندهم. نادیا گفت: –مامان نمیخواد اشاره کنی من خودم اسم غذا رو سرچ کردم. شما سس و قارچ و پنیر پارمزان توش نریختین. –خب مادر سس قرمز تو یخچال هست پاشو بیاربریز. –سس قرمز چیه مامان، این سس مخصوص داره که باید جدا درست بشه. من ترکیباتش رو خوندم فکر کنم شیرم داشت. محمد امین گفت: –احتمالا این از غذاهای کافی شاپه که تلما یاد مامان داده. از این که محمد امین اینقدر دیر متوجه اصل قضیه‌ میشد خنده‌ام گرفت. شاید این خاصیت مرد بودن است که زیاد ذهنشان را درگیر نمیکنند. نادیا گفت: –خسته نباشی داداش من، پس الان چی داشتن می‌گفتن. گفتم: –از بس اون روز غر زدید. خواستم یه تنوعی تو غذا بشه، حداقل از مشتفات سیب زمینی که بهتره. نادیا لقمه‌اش را قورت داد: –اره بابا، خیلی بهتره، تازه اسمشم باکلاسه، از الان من منتظرم یکی بپرسه ناهار چی خوردید، بگم آلفرودو. محمد امین لقمه‌ی بزرگی گرفت و گفت: –تو که به این نیتی مطمئن باش کسی نمی‌پرسه. –نادیا گفت: –ضایع، یه کم کلاس داشته باش، اینو که با نون نمیخورن. –من که بدون نون سیر نمیشم. بعدشم این همون ماکارانی شکل دار خودمونه دیگه، فقط اسمش عوض شده. نادیا پوفی کرد. –نه بابا یه فرقایی داره، مثلا به جای سویا مرغ ریخته، محمد امین نگاهی به لقمه‌اش انداخت، مرغ؟ عه مرغم داره؟ نادیا با چنگال کمی پاستاهای داخل بشقابش را زیرو کرد و یک تکه مرغ به سر چنگال زد. –ایناها، مرغ نیست پس چیه؟ –عه من ندیدم. پشت چشمی نازک کرد. –تو همون باید سیب زمینی بخوری. البته حق داری، چون این یه پیش غذاست که ما جای غذای اصلی می‌خوریم. مادر نگاهی به من انداخت. –وا! مگه مردم چقدر شکم دارن که این غذای به این سنگینی رو بخورن بعد یه غذای اصلی هم روش بخورن؟ به خدا اسرافه، همین جوری غذا میخورن که الان چاقی شده یه معزل. گفتم:: –البته اکثر چاقیها از بی‌تحرکیه ها. مادر لبهایش را بیرون داد. –همون دیگه، از جاشون تکون نمیخورن، نمیسوزونن، ولی هی میخودن. با شنیدن صدای زنگ گوشی‌ام لبخندم را جمع کردم و به اتاق رفتم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•💖🔗🌿•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شهادت.. شوخی‌نیست! به‌حرف‌نیست، قلبت‌رابومی‌کنند بوی‌دنیا‌بدهی‌ردی . .💔🚶🏾‍♂ . ⊰•💖•⊱¦⇢ 🌿 ⊰•💖•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💙🔗🌏•⊱ . -انت‌أعزما‌لدےفی‌قلبی تو‌عزیز‌ترین‌چیزۍهستۍ ك‌درقلبم‌دارم💙🔏:)))! . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•☁️⛓🕊•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وقتۍ؏ـقل‌؏ـاشق‌ میشود‌؏ـشق؏ـاقل‌ میشودانگاھ‌شھید‌میشوۍシ-! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•☁️•⊱¦⇢ ⊰•☁️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۵۴ آنقدر صدای ساره ضعیف و بی‌جان بود که گفتم: –ساره می‌تونی یه کم بلندتر صحبت کنی؟ توام مریض شدی؟ صدای مردانه ای جایش را به صدای ساره داد. –سلام خانم. بله ساره مریض شده میخواد ازتون اجازه بگیره برای استفاده از کپسول اکسیژن. چون من یه کم بهتر شدم ساره می‌خواست بیاره پستون بده. که خودشم مریض شد. لبم را گاز گرفتم. –ای وای، حالا کی بهش میرسه شما که خودتونم سرفه می‌کنید، حالتون هنوز خوب نشده. –حالا یه کاریش میکنم. –فکر نمی‌کنم آقای امیرزاده مخالفتی داشته باشه، خوشحال شد. –خیلی ممنون، لطف کردید. بعد هم تلفن را قطع کرد. با خودم گفتم نکند من نباید از جانب امیرزاده حرف میزدم. حالا دیگر بهانه‌ی خوبی داشتم برای زنگ زدن به امیر زاده. در لیست مخاطبینم دنبال شماره‌اش گشتم. همین که انگشتم شماره‌اش را لمس کرد، تنم گرم شد. انگار جایی میان آسمان و زمین معلق شدم، برای ضربان قلبم هم که اصلا اختیاری نداشتم، وقتی صدای بوق از آن طرف خط به گوشم رسید قلبم مثل یک دیوانه‌ی زنجیری شد که کنترلش غیر ممکن بود. یک آن خواستم تماس را قطع کنم تا کمی آرامش بگیرم بعد دوباره زنگ بزنم ولی وقتی چند بوق خورد و جواب نداد نگرانی نگذاشت این کار را انجام دهم. آنقدر بوق خورد که قطع شد. به فکر رفتم. شاید مغازه را تعطیل نکرده و سرش شلوغ است و نمی‌تواند تلفنش را جواب بدهد. ولی آخر در این اوضاع کسی مگر برای خرید، آن هم لوازم التحریر و اسباب بازی بیرون می‌رود. شاید اصلا صدای تلفنش را نشنیده. امکان دارد روی سکوت گذاشته باشد. به خودم دلداری دادم که طولی نمی‌کشد که با دیدن شماره‌ام روی گوشی‌اش حتما خودش تماس میگیرد. مادر از آشپزخانه صدایم کرد. –تلما بیا بقیه‌ی غذات رو بخور، می‌خوام جمع کنما. –من سیر شدم مامان، دیگه نمی‌خورم. صدای محمدامین را شنیدم که غر زد. –خب از اول می‌گفتی من اینقدر نون نمی‌خوردم. مامان سهمشو بده به من. مادر گفت: –نه مادر، آخه این دختره که چیزی نخورد. براش کنار میزارم، بعدا میاد میخوره. نادیا گفت: –مامان جان اون تو کافی شاپ اونقدر خوشمزه‌ی این غذارو خورده که الان این به دهنش مزه نداره. –کی تلما بخوره؟ من می‌شناسمش قول بهت میدم تا حالا لب نزده. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۵۵ اصلا اگر می‌خواستم هم نمی‌توانستم چیزی بخورم. نگرانی اجازه نمیداد. نگران ساره هم بودم نمی‌دانم شوهرش می‌توانست چیزی برایش درست کند یا نه؟ یا اصلا دیگر چیزی دارند که بخواهد غذا یا سوپ درست کند. چون مدتیست که هر دو سرکار نرفته‌اند. کنار مادر نشستم و وضعیت ساره و خانواده‌اش را برایش توضیح دادم و از او کمک خواستم. –مامان می‌تونی براش سوپ درست کنی. مادر فکری کرد. –بنده خداها تو چه وضعیتی افتادن، باشه میپزم. فقط تو چطوری میخوای ببری؟ خوشحال شدم. –فردا می‌برم کافی‌شاپ زنگ میزنم شوهرش بیاد از اونجا ببره راه زیادی نیست یه خط تاکسیه. مادر گفت: –پس پاشم دست به کار بشم. آماده شد میزارم تا صبح خنک شه، بعد می‌ریزم تو این دبه ماستا که راحت تو مترو بتونی ببری. –باشه مامان، فقط بعدش بزارید تو یه نایلون رنگی که معلوم نباشه. چند ساعتی گذشت، ولی خبری نشد. نه زنگی نه پیامی. گوشی را برداشتم تا دوباره تماس بگیرم ولی پشیمان شدم. اصلا شاید دلش نخواسته جواب دهد. چرا دوباره زنگ بزنم. بعد به این فکر کردم که در این دو سه روز قرنطینه حتی یک پیام نداده. پس من هم نباید زنگ بزنم. تصمیم گرفتم با پیام دادن قضیه‌ی کپسول اکسیژن را برایش بگویم. قبل از فرستادن پیام بازدیدش را چک کردم. دیروز صبح بود. پیام را فرستادم و گوشی را کناری گذاشتم. صبح که از خواب بیدار شدم اولین کاری که کردم نتم را روشن کردم . پیامی نیامده بود. فوری به صفحه‌اش رفتم و بازدیدش را چک کردم. همان ساعتی بود که دیروز دیدم. به فکر رفتم. شاید زیاد اهل پیام بازی و این حرفها نیست. چه خوب که امروز می‌خواهم به کافی شاپ بروم آنجا می‌بینمش و پیغام ساره را می‌رسانم. اگر ببینمش خیالم راحت می‌شود. دیگر برایم مهم نیست به من زنگ می‌زند یا نه فقط حالش خوب باشد. کم‌کم آماده شدم و صبحانه خورده نخورده راه افتادم. ایستگاه مترو خلوت تر از همیشه بود. مردم از هم فرار می‌کردند. هر کس سعی می‌کرد بیشترین فاصله را با بقیه داشته باشد. یک نفر یک اسپری الکل دستش بود و هر چند دقیقه یکبار دستهایش را اسپری می‌کرد و حتی هوای اطرافش را به خیال خودش ضد عفونی می‌کرد. طوری رفتار می‌کرد که استرس به جانم می‌افتاد. خانمی گوشه‌ایی ایستاده بود و به چشم‌هایم زل زده بود. ترس چشم‌هایش را بلعیده بود و جوری نگاهم می‌کرد که انگار هنوز گرسنه است و قصد بلعیدن چشم‌هایم را دارد. نگاه از او گرفتم سعی کردم خودم را با گوشی‌ام سرگرم کنم کاری به مردم وحشت زده نداشته باشم. قطار ایستاد از پله‌ها بالا آمدم و ماسکم را پایین زدم و ریه‌هایم را از هوای آزاد پر کردم. خوشحال بودم که چند دقیقه‌ی دیگر میبینمش. دلم می‌خواست از ایستگاه مترو تا کنار درخت چنار بدوم. ولی ندویدم سعی کردم آرام و متین راه بروم ولی انگار قلبم پاهایم را هل می‌داد تا سرعتشان را زیاد کنند. اما چیزی قلبم را به عقب هل می‌داد و او را به صبوری توصیه می‌کرد. چشم‌هایم به درخت چنار دوخته شده بود. انگار می‌خواست حال امیرزاده را از او بپرسد. درخت چنار خوشحال به نظر نمی‌رسید. شاید چون برگهایش ریخته بود و دیگر کم‌کم می‌خواست بخوابد و برای مدت طولانی از دست این دنیا، از دست کرونا راحت شود. مغازه بسته بود. پس او هم قانون قرنطینه را رعایت کرده. با این حساب سرش خلوت است پس چرا... صدای آقا ماهان افکارم را به هم ریخت. دیگر نزدیک کافی شاپ بودم. –سلام. شما همیشه با مترو میایید؟ –سلام بله. –تو این کرونا خطرناکه. اگر نادیا اینجا بود جوابش را می‌داد و میگفت پس می‌خواستی با ماشین بابای تو بیام. ولی من به جواب کوتاهی اکتفا کردم. –حواسم هست. نگاه معنی دارش را نمی‌دانستم چه برداشت کنم. –خیلی مواظب خودتون باشید. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸