『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🤍🔗🪐•⊱
.
دلتنگ بیقرارۍ هایمان با شُهدا
کاش ما را صدا بزنید
از لا بھ لای نگفته های دلمان💔
.
⊰•🪐•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•🪐•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۵۷
ایستگاه نزدیک خانه پیاده شدم. تمام طول مسیر فقط به این فکر میکردم که به امیرزاده زنگ بزنم یا نه، در آخر به این نتیجه رسیدم که اگر زنگ نزنم دلشوره مرا خواهد کشت.
شمارهاش را گرفتم. مثل دیروز خیلی زنگ خورد. دیگر ناامیدانه میخواستم قطع کنم که جواب داد با صدایی که از ته چاه شنیده میشد.
–الو، سلام.
فقط همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم چه شده. با نگرانی پرسیدم:
–وای خدایا، چرا صداتون اینجوریه؟ نکنه کرونا گرفتید؟
سخت نفس میکشید، صدای نفسهایش واضح میآمد. به زحمت جواب داد.
–بله دیگه، فکر کنم اونروز که رفتم کپسول اکسیژن رو بدم آلوده شدم.
من چه فکرهایی میکردم. به خاطر افکاری که داشتم خیلی ناراحت شدم. بدتر از آن خودم را مقصر میدانستم. چون من باعث شده بودم که او برای کمک به خانهی ساره برود.
با نگرانی پرسیدم.
–الان حالتون چطوره؟ دکتر رفتین؟
–بله، دیدم یه کم نفسم سنگین شده رفتم دکتر، تازه امدم. اسکن کردم، گفتن ریهام درگیر شده.
ناله کردم.
–ای وای، خدایا،
سعی کرد با آرامش بیشتری حرف بزند.
–نگران نباشید. چیزی نیست. بعد خندهی ریزی کرد و ادامه داد
–کاش اون روز حرفم رو بهتون میزدما حالا دیگه رفت تا دو هفته دیگه تازه اونم اگر زنده بمونم.
نمیدانستم از حرفش خوشحال باشم یا ناراحت. از این که در این شرایط فکر حرف آن روزش بود حس خوبی پیدا کردم.
ولی از شرایطش قلبم به درد امد.
–این چه حرفیه میزنید، حتماحالتون خوب میشه.
نفسش را بیرون داد و صدایش غمگین شد.
–دیگه اونش دست خداست. البته با دعای شما حتما عزراییل پشیمون میشه و میره.
حرفهایش نگرانم میکرد.
–میشه از این حرفهای استرس زا نزنید. تک سرفهای کرد.
–همین که میبینم نگرانم شدید و زنگ زدید تا حالم رو بپرسید خودش یه انگیزهی قویه برای خوب شدنم.
یاد کپسول اکسیژن افتادم. حتما حالا خودش به آن نیاز دارد.
نتوانستم بگویم ساره هم به آن نیاز دارد.
–میخواهید برم کپسول رو از ساره بگیرم براتون بیارم؟
مکثی کرد و بعد با منو من گفت:
–مگه خودشون لازم ندارن؟ چه میتوانستم بگویم جز این که:
–شوهرش حالش خوب شد.
نفس عمیقی کشید که منجر به سرفههای پیدر پیاش شد.
–شما الان نباید حرف بزنید، سرفتون بدتر میشه.
پس من میرم کپسول رو میگیرم. فقط آدرستون رو برام بفرستید.
–شما چرا؟ زحمت نکشید، یکی رو میفرستم بره بگیره.
اگر کسی را میفرستاد حتما متوجهی قضیه میشدند.
برای همین اصرار کردم.
–اصلا زحمتی نیست. غریبه نره جلو در خونشون بهتره من خودم میرم.
دوباره سرفههایش مجال حرف زدن به او نداد.
صدایی از دورتر میآمد که میگفت مادر حرف زدن برات خوب نیست.
با عجله گفتم:
–شما برید استراحت کنید. من تا شب کپسول اکسیژن رو میارم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۵۸
حرفی زده بودم که خودم هم نمیدانستم چطور باید جمعش کنم.
در این طور مواقع کسی را جز رستا نداشتم که زنگ بزنم و کمک بخواهم.
همین که زنگ زدم گفت که به خانهشان بروم.
راه زیادی نبود خانهشان نزدیک خانهی ما بود.
از در که وارد شدم بدون این شالم را باز کنم و یا حتی ماسکم را دربیاورم. تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. رستا در حالی که بچههایش از سرو کولش بالا میرفتند با دقت به حرفهایم گوش کرد.
بعد هم به فکر رفت.
با عجله گفتم.
–رستا حالا بگو چیکار کنم؟
دخترش را از روی شانهاش پایین کشید وگفت:
–چند وقت پیش ما هم برای برادر شوهرم دنبال کپسول اکسیڗن بودیم. ولی نخریدیم اجاره کردیم.
اگه بخوای به رضا میگم که دوباره اجاره کنه.
–نمیخواد به اون بگی، اونوقت باید کلی براش توضیح بدی.
–نه خب اونجوری نمیگم که. میگم واسه دوستت میخوای. واسه این که حرفمونم دروغ نشه بهتره کپسول رو واسه اون دوستت اجاره کنیم ببریم بهش بدیم، بعد مال اون آقای امیرزاده رو ازش بگیریم ببریم پسش بدیم.
به نظر من هم فکر خوبی بود.
فقط میماند هزینهاش.
قبل از این که من حرفی بزنم رستا خودش گفت:
–اصلا فکر پولشم نکنیا، اونش با من.
–رستا واقعا ممنونم. سربرج حقوق گرفتم بهت میدم. خیلی کمکم کردی.
رستا خندید.
–چون این آقای امیرزاده میخواد بهت پیشنهاد ازدواج بده این کارارو میکنما چون نمیخوام از کرونا بیفته بمیره من بی شوهر خواهر بشم.
–عه رستا، پیشنهاد ازدواج چیه؟ حالا شاید بدبخت یه چیز دیگه میخواسته بگه.
بعدشم خدا نکنه جوون مردم، تو روخدا براش دعا کن اتفاقی براش نیفته.
رستا چشمکی زد.
–معلومه که براش دعا میکنم، اگه یه بلایی سرش بیاد از کجا دوباره یه خواستگار پیدا میشه...
کشیده گفتم:
–رستا! حالا من انگار چند سالمه،
–ببین گول سن و سالت رو نخورا، فرصت ازدواج اینجوری نیست که بگی حالا سنم کمه وقتم زیاده، ممکنه بعدها شرایط بهتری برات پیش نیاد.
خواستگار خوب رو شده آدم از تو دهن کرونا بکشه بیرون باید پیاش رو بگیره. فرصت خوب همیشه نیستا.
بین آن همه مشغلهی فکری خندهام گرفت.
پیشانیاش چین افتاد.
–نخند، جدی گفتم.
از جایم بلند شدم.
–باشه پس من برم به جنگ کرونا. آخه لعنتی خودش رو نشونم نمیده که آدم یقهاش رو بگیره و بگه چی میخوای از جون ما.
مریم که روی پای مادرش نشسته بود و نگاهم میکرد با آن زبان شیرینش گفت:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۵۹
–خاله میخوای بری به جنگ کرونا با ماسک برو، مهدی هم بین حرفش دوید.
–خاله کروناها از ماسک میترسن. با لبخند گفتم:
–نه خاله جان. این کرونا به هیچ صراطی مستقیم نیست، ماسک زدههاش الان زیر کپسول اکسیژن هستن.
بعد رو به رستا کردم.
–رستا، کی به آقا رضا میگی؟ تا شب باید براش ببرما.
گوشی تلفن را برداشت.
–همین الان.
نگران نباش.
آقا رضا فقط بهشون زنگ میزنه اونا خودشون میبرن هر آدرسی که بهشون بدیم تحویل میدن و یادشون میدن که باید چیکار کنن.
–عه، چه خوب، پس هر وقت انجام شد بهم بگو. که منم برم کپسول رو ازشون بگیرم ببرم بدم به آقای امیرزاده.
رستا نگاه معنی به من انداخت.
–نیاز نیست حتما پاشی این همه راه بری، میتونی زنگ بزنی آژانس ببره.
خودم بهتر از رستا این موضوع را میدانستم.
ولی آن وقت دلم را چه میکردم. چطور بیتاب رهایش میکردم، قرنطینه را چطور برایش میگفتم. اصلا در فرهنگنامهی او قرنطینه معنی نشده بود. اصلا او کرونا را نمیفهمید.
–آره میدونم. ولی آدم نمیتونه اعتماد کنه، امانت مردمه، حالا تو این کمبود کپسول طرف برداره بره چی؟
رستا لبخند زد و برای تایید حرف من گفت:
–البته از یه طرفم برای جبران کاری که یرای دوستت کرد خودت ببری بهتره. بدهکارش نباشی.
میدانستم رستا به خاطر من این حرفها را میگوید.
ولی از طرفی هم حرفش درست بود. همین که من هم میتوانستم برای او کاری انجام بدهم یک جوری جبران کارش بود.
به خانه که رسیدم مادر سفرهی ناهار را پهن کرد.
–رستا نمک قرقره کن بیا.
–چشم مامان.
سر سفره نشستم و سرم را نزدیک گوش نادیا بردم و پچ پچ کردم.
–نادی، یادته چند وقت پیش در مورد پول تو جیبییت و رنگ کردن موهات حرف زدی؟
قاشق پر از سوپش را داخل دهانش برد و با تعجب نگاهم کرد.
–خب؟
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
–چیه؟ نکنه از مامان اجازه گرفتی که موهام رو رنگ کنم؟ لبخند زدم.
ثقلمهایی نثارم کرد.
–ای ناقلا حالا که همهی آرایشگاهها بستن و قرنطینس لابد میخوای بگی همین چند روز فقط وقت دارم برم موهام رو رنگ کنم وگرنه...
خندیدم. نگاهی به مادر و محمد امین انداختم. هر دو نگاهشان به ما بود. بلند گفتم:
–نه بابا توام، خواستم بگم اگه پولت رو لازم نداری میدیش به من؟ واسه کاری لازم دارم.
نادیا هم بلند گفت:
–اونوقت واسه چه کاری؟
–میخوام واسه همون خانواده که مامان براشون سوپ پخته بود یه سری مایحتاج زندگی بخرم. ازت قرض میخوام. ولی شاید تا دو ماه نتونم بهت برگردونم.
محمد امین گفت:
–آخ آخ، معلوم نیست مامان چقدرواسه اونا سوپ پخته که هر چی میخوریم تموم نمیشه. حالا کلی هم به اونا داد.
با تعجب گفتم:
–ما که تازه اولین وعدمونه داریم سوپ میخوریم.
نادیا گفت:
تو آره، ولی ما صبحونه هم سوپ خوردیم.
مادر چشمی برّاق کرد.
–نگاشون کنا، خودتون اصرار کردید وگرنه که صبحونه پنیر بود.
کلافه گفتم:
–وای ول کنید بچه ها...من میگم طرف هیچی نداره بخوره، شما سر این که چی خوردید بحث میکنید؟
محمد امین رو به نادیا کرد و جدی گفت:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
ادرڪنی!💔🚶♀️
⊰•🌼🔥•⊱
.
بهتماشایِتویکعمر،تعلُّلکردم...
گفتهبودندمیایید،تحمّلکردم...
منسرمگرمِگناهاست،توراگمکردم...
بانگاهی،بطلب،سویِخودَتبرگردم...
کفر،بازآمده،ایمانِمرا،پَسگیرد...
بیتوایننَفْس،گریبانِمَرامیگیرد...
کاسهیصبر،بهسرآمدهآقا،برگرد...
جانِاین«قلب»،بهلبآمدهآقا،برگرد...
.
⊰•🌼•⊱¦⇢#امـامزمـانم
⊰•🌼•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌟🔗🌿•⊱
.
ولی رِزقِ اشکُ هیئترفتنِ مُحرَّم رو
روزِ #عیدِغَدیر
امیرالمؤمنین به
نوکرای پسرش میده (:
.
⊰•🌟•⊱¦⇢ #یاعلی🌿
⊰•🌟•⊱¦⇢ #خـادم_الـرضـا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🤍🔗👀•⊱
.
مهربونے؛
خوبے!
نابے؛
محبوبے🥰♥️:)))!
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#رهبرانـھ
⊰•🤍•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۶۰
–اگه تو نمیتونی من خودم پسانداز دارم بهش میدم.
نادیا لقمهنانی در دهانش گذاشت.
–چرا نمیتونم. من که لازم ندارم واسه یه کاری میخواستم که نشد. بعد رو به من ادامه داد:
–تلما بهت میدم اما نه قرض، من خودمم میخوام کمکشون کنم. نمیخواد بهم برگردونی
بهت زده نگاهش کردم.
–مطمئنی؟
با اطمینان سرش را تکان داد.
–اتفاقا همین ساچی هم همینو گفت که تو این وضعیت کرونا باید به همدیگه کمک کنیم، منم میخوام کمک کنم.
محمد امین پوفی کرد:
–ببین کارمون به کجا رسیده ساچی واسه ما شده معلم اخلاق.
نادیا اخم کرد.
–عیبش چیه؟
–عیبش اینه که همین حرفو تا حالا از آدمهای درست و حسابی زیادی شنیدی ولی انجام ندادی، ولی حالا چون ساچی خانم امر کردن شما با کله انجام میدی.
–خب مگه چیه؟
–بچه، نباید الگوی تو اون باشه، الان شاید حرف خوبی بزنه ولی فردا یه کاری میکنه که اگه توام بخوای تکرارش کنی واسه ما اُف داره.
بعد چون الگوی توئه تو اصرار داری همون کار رو انجام بدی.
نادیا حق به جانب گفت:
–نخیرم من حواسم هست هر کاری اون میکنه که کار درستی نیست.
–خب اگه خودتم میگی بعضی کاراش اشتباهه پس چرا اینقدر قبولش داری و همش ازش طرفداری میکنی؟
احساس کردم کمکم میخواهد دلخوری پیش بیاید گفتم:
–بچهها میشه دیگه بحث نکنید. دور هم نشستیم غذا بخوریم حالا هی بگو مگو کنیدا. میخواهید حرف بزنید برید یه گوشه بشینید دوتایی تا شب با هم بحث کنید.
محمد امین اعتراض آمیز گفت:
–آخه چیکار کنم، دلم براش میسوزه هر روز کلی از وقتش رو میزاره ببینه ساچی چیکار میکنه.
نوچی کردم و گفتم:
–ای بابا
اصلا این ساچی خانم چی کار کنه، امثال ساچی تو شبکههای مجازی پر هستن. هر کدوم هم طرفدارای خودشون رو دارن.
مگه قرار اونا هر کاری میکنن بقیه تقلید کنن؟ یا وقتشون رو بزارن ببینن اون چیکار کرده، اون یکی کجا رفته؟
محمد امین با خوشحالی گفت:
–آفرین، خب منم همینو میگم دیگه.
–خب به کی میگی؟ نادیا که اصلا اینجوری که تو میگی نیست.
مادر آرام غذایش را میخورد و اعتنایی به حرفهای ما نمیکرد و این یعنی این که موافق حرفهای محمد امین بود.
از جایم بلند شدم رو به نادیاگفتم:
– میای کارتت رو بدی من برم؟
نادیا هم بلند شد.
– منم باهات بیام؟
با خودم فکر کردم اتفاقا بد هم نیست همراهم بیاید.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۶۱
از ترس کرونا، چون نادیا همراهم بود سوار مترو نشدیم. مسافت زیادی را پیاده رفتیم و بعد بقیهی مسیر را تاکسی گرفتیم.
با پولی که نادیا داشت فقط توانستیم یک بسته بلدرچین و
یک کیلو گوشت و چند کیلو سیب بخریم.
نادیا با دیدن بلدرچینها پرسید:
–هرکس کرونا بگیره باید از اینا بخوره؟
یکی از نایلونها را به دستش دادم.
–رستا میگفت موقعی که برادر شوهرش مریض شده از اینا براش خریدن. واسه بنیه بدن خوبه.
–یعنی منم کرونا بگیرم از اینا برام میخری؟
لبخند زدم.
–نه بابا، پولم کجا بود. به نفع خودت بلایی سرت نیاد.
به رستا زنگ زدم تا بپرسم آقا رضا چه ساعتی کپسول اکسیژن را میفرستد.
رستا گفت:
–اتفاقا همین الان زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه میرسن.
خیالم راحت شد. به در خانهی ساره که رسیدیم در باز بود و جلوی در یک وسیلهای مثل گاری بود.
ما همانجا جلوی در ایستادیم. از ترسم نمیتواستم زنگ بزنم.
نادیا که همان طور با حیرت به اطراف نگاه میکرد پرسید:
–خونشون اینجاست؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
دستش را به طرف زنگ برد.
–خب زنگ بزن یکی بیاد جلو در دیگه.
فوری دستش را کشیدم.
–بیا کنار، زنگشون خرابه ممکنه برق بگیرتت.
همان لحظه شوهر ساره با دوگونی از خانه خارج شد. قد متوسطی داشت با موهای کم پشت و صورت آفتاب سوخته، تقریبا سی ساله با لباسهایی کهنه و رنگ و رو رفته، قبلا که میخواستم سوپ را تحویلش دهم دیده بودمش، گونیهایی که دستش بود همانها بود که آن روز در گوشهی حیاط دیده بودم.
شوهر ساره با دیدن ما کمی خوش و بش کرد و بعد به وسایلی که در دستمان بود نگاه کرد.
قبل از این که او حرفی بزند من زودتر گفتم:
–امدیم ملاقات ساره. حالش چطوره؟
گونیها را روی چرخ گذاشت.
–دست شما درد نکنه، شرمنده میکنید. ساره هم بد نیست. البته زیاد فرقی نکرده.
نایلونها را به طرفش گرفتم.
–بفرمایید، ببخشید دلم میخواست بیام ببینمش ولی...
بین حرفم دوید.
–شما ببخشید که به خاطر این بیماری لعنتی نمیتونم تعارفتون کنم بیایید خونه. خیلی تو زحمت افتادین.
نایلونها را گرفت و دوباره تشکر کرد و در ادامهی حرفش را گفت:
–آقا مهندس چیکار میکنن؟ حالشون خوبه؟ اون روز خیلی زحمت افتادن.
اول متوجه نشدم منظورش از مهندس کیست؟ ولی وقتی ادامهی حرفش را شنیدم فهمیدم امیر زاده را میگوید.
نادیا با تعجب نگاهم کرد.
و من فقط لبخند زدم و او ادامه داد.
–واقعا یه انسان واقعیه، اون روز بدون این که از کرونا بترسه امد همهی کارهای من رو انجام داد. خدا خیرش بده، از اون روز نگرانش بودم گفتم نکنه از من گرفته باشه، بخصوص وقتی ساره مریض شد.
بعد رویش را برگرداند و چند سرفه کرد.
لیلا فتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•💙⛓👀•⊱
.
-نوجـوانانوجـواناندهههشتـٰادے؛
دستکمیازجـوانانحکمدهنـدهیچھلسـٰآلپیشندارد!
.
⊰•💙•⊱¦⇢#رهبـرانـه
⊰•💙•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💚⛓☁️•⊱
.
- شَهـادَٺ
حکایٺعاشقانہآنانۍاسٺکہدانستَند
دُنیاجاۍمـٰاندننیسٺبایدپروازکرد!'
.
⊰•☁️•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•☁️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
سلامعلیـڪممشٺـراڪگرامےعـزیز!🌱
ازامـروزتایڪمحـرمچھـلروززمانداریـم🥺
سعےڪنیمدورگـناـهرواینچھـلروزخط بڪشیمتامحـرمواسـهآقـامونسنگتمـومبزاریم...💔
وقٺـۍپامـونتوروضـهبازشد
نـهبخاطرگرفتار؎هـاومشڪلاٺخودمـونگریـهڪنیمنه! واسـهخودامـامحـسینایناشڪاروبریزیـمッ
از³⁰ذ؎القعـدههمتا¹⁰محـرمچلـه
زیارتعاشـوراداریـم...
بدجـورتاثیـرمـیذارـه:/
یـهیاحـسینبگـووشـروعڪنシ
ببینیـمچقـدهبرا؎اربابـمون
سـنگتمـوممیـذارین!💚
برا؎شـرڪتبـهآیـدےزیرمراجعـهڪنید↯
@Alllip
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
سلامعلیـڪممشٺـراڪگرامےعـزیز!🌱 ازامـروزتایڪمحـرمچھـلروززمانداریـم🥺 سعےڪنیمدورگـناـهرواین
ٺـوجـهداشـٺـهباشیـد❗️
چلـموناز³⁰ذ؎القـعدهشـروعخواهـدشد:)
منتـظرٺونهسـتیم🙂💚
تاریـخشـروع↯
《1402/3/29 》
تاریـخاتمـام↯
《1402/5/6 》
⊰•🌚⛓🎬•⊱
.
منفراموشـتنڪردمحاجـی!
فقـطگاهــیازڪثــــرتگنــاه
خجالــتمیڪشـمصـداتکنـم!
.
⊰•🌚•⊱¦⇢#حـاجیـمونـه
⊰•🌚•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۶۲
من و نادیا یک قدم عقب رفتیم.
–نگران نشید، دوتا ماسک زدم.
بعد منتظر ماند که جواب سوالش را بدهم.
چشم به زمین دوختم.
–راستش آقای امیر زاده مریض شدن.
آه از نهادش بلند شد.
–یعنی از من گرفته؟ بعد سرش را تکان داد:
–بیچاره امد ثواب کنه کباب شد. با نگرانی پرسید:
–الان حالشون چطوره؟
دستهایم را در هم قفل کردم.
–راستش به کپسول اکسیژن نیاز داره، بعد برایش توضیح دادم که میخواهم کپسول را ببرم ولی جایگزین میشود.
کف دستش را به پیشانیاش زد.
–ای خدا، پس حالش بده.
–ریهاش درگیر شده، البته فکر کنم کپسول اجارهایی تا یه ربع دیگه برسه. من که اینو ببرم یکی دیگه جاش میاد.
خواست به داخل خانه برود که برگشت.
–شما بفرمایید حداقل تو حیاط با ایستید، اینجا جلوی در خوب نیست. من الان میرم بازش میکنم براتون میارم.
داخل حیاط که شدیم نگاهی به نادیا انداختم. با ابروهای به هم گره خورده مات و متحیر جزٔ جزء حیاط و خانه را از نظر میگذراند.
جالب بود برایم که اصلا حرفی نمیزد.
بچههای ساره آمدند و جلوی در ورودی ساختمان ایستادند و به ما زل زدند.
نادیا هم مات آنها خیرهشان شده بود.
من از قبل برایشان خوراکی خریده بودم.
زیپ کیفم را باز کردم و نایلون خوراکیها را به دستشان دادم.
فوری گرفتند و رفتند.
بالاخره نادیا زبانش باز شد.
–اینا بچههاشن؟
–آره.
–با بغض پرسید:
–کاش میگفتی بچه دارن یه اسباب بازی چیزی براشون میاوردم.
–من که قبلا گفته بودم، جنابعالی وقتی سرت تو اون تبلته هر چی میشنوی بازتاب میشه.
شالش را روی سرش مرتب کرد.
–حالا این بیچاره ها مریض نشن.
–بچهها هم مریض بودن، ولی خیلی خفیف، حالا دیگه خوبن.
–باز خدا رو شکر خونه از خودشون دارن.
–نه بابا مستاجرن.
چشمهایش گرد شد.
–واسه این خرابه پولم میدن؟
سرم را تکان دادم.
–بالاخره سقف رو سرشونه دیگه.
–شبا اینجا نمیترسن دزد بیاد؟
پوزخندی زدم.
–دزد بیاد چی رو ببره؟ اینا که چیزی ندارن.
–راست میگی، دزد بیاد یه چیزی هم میزاره میره.
همان موقع کپسول اکسیژنی که قرار بود آقا رضا اجاره کند را آوردند.
ساره از پنجره اتاقی که رو به حیاط بود سلام کرد.
خواستم جلو بروم که نادیا گوشه ی آستینم را گرفت و زمزمه کرد.
–خطرناکه کجا میری؟
ساره هم دستش را به نشانه ی این که همانجا بمان بالا برد و با بی حالی گفت:
_بازم که من رو شرمنده کردی.
صدایش از ته چاه می آمد.
_من که کاری نکردم ساره جان. انگشانش را دور میله ی فلزی پنجره حلقه کرد با بغض گفت:
_تلما جان من اون روز تو مسجد به خاطر خواست تو اونم به خاطر پول، نماز خوندم، همون نماز باعث شد خدا تو و آقای امیرزاده رو جلوی راه من قرار بده...بعد صدای گریه اش بلند شد. شوهرش کنار کشیدش و پنجره را بست.
تاکسی اینترنتی گرفتم و شوهر ساره کپسول امیرزاده را داخلش گذاشت و حرکت کردیم.
در راه نادیا پرسید:
–تلما الان کجا میریم؟
–میریم کپسول اکسیژن رو بدیم به یه خیّر.
نادیا هنوز تحت تاثیر بچههای ساره بود.
–دلم برای اون بچهها خیلی میسوزه، لباساشون رو دیدی؟ الان پاییزه هوا سرده، دیدی چه پوشیده بودن؟ من جای اونا سردم شد.
لیلا فتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸