🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۶۴
میگفت اونجا هیچ وقت برام عادی نشد هر دفعه میرفتم اونجا تا چند ماه کمبودی تو زندگیم احساس نمیکردم.
نادیا آه سوزناکی کشید.
–پس یعنی بی کسی خیلی باید سخت تر از حتی مریضی باشه.
–اهوم. البته شایدم چون دوستم بیکسی رو بهتر درک میکرد.
–اونوقت اگه بلایی سر مادرش میومد چی؟
چشمهایم را باز و بسته کردم.
–خودشم همیشه از این اتفاق میترسید.
–الان کجاست؟ ازش خبر داری؟
–نه، من که وارد دانشگاه شدم اونقدر درگیر درس و دانشگاه شدم که ناخواسته از هم دور افتادیم. دیگه ندیدمش.
به خانهی امیر زاده نزدیک شدیم. ماشین وارد کوچهشان شد و سرعتش را کم کرد تا بتواند پلاکها را بخواند.
قلب من که تا آن وقت آرام کنج قفسهی سینهام نشسته بود ناگهان چنان دیوانه وار سرش را به دیوار سینهام میکوبید که احساس کردم کسی مرا به باد مشت گرفته. این ضربات آنقدر پر قدرت بودند که با هر ضربه انگار ضعیفتر میشدم و دیگر راحت نمیتوانستم
نفس بکشم.
به انتهای کوچه که رسیدیم راننده جلوی یک ساختمان سه طبقه توقف کرد.
–رسیدیم خانم اینجاست.
نادیا پرسید.
–حالا چطوری کپسول رو ببریم.
راننده گفت:
–من براتون تا جلوی در میارم.
تشکر کردیم و پیاده شدیم.
راننده کپسول را جلوی در گذاشت و رفت.
نادیا نگاهی به ساختمان انداخت.
–حالا طبقهی چندم هستن؟
نفس عمیقی کشیدم تا بتوانم به خودم مسلط باشم.
–ما که داخل نمیریم نادی جان. تلفن میکنم یکی میاد میبره.
مشغول گرفتن شمارهی امیرزاده شدم.
نادیا هم تبلتش را از کیفش درآورد و به درختی که انجا بود تکیه داد و مشغولش شد.
با اولین بوق امیرزاده گوشی را جواب داد.
صدایش آنچنان خش داشت و بیجان بود که نگران شدم.
–سلام خانم حصیری، کجایید؟
–سلام. من جلوی در خونتون هستم. کپسول رو آوردم.
کسی هست بیاد تحویل بگیره؟
–چقدر افتادید تو زحمت، شرمنده کردید، حلال کنید، همش فکر میکردم آخه شما خودتون تنهایی چطور میخواهید اون کپسول رو بیارید. اگه صبر میکردید یکی رو میفرستادم.
لیلا فتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۶۵
–کاری نکردم. اگر این کارم نمیکردم که عذاب وجدان میگرفتم.
من خودم رو به خاطر مریضی شما مقصر میدونم.
با تعجب پرسید:
–شما مقصرید؟ کی گفته؟
–خب اگه من ماجرای ساره رو نمیگفتم شما هم خونشون نمی رفتید دیگه مریض...
حرفم را برید.
–اصلا این طور نیست خانم حصیری، اصلا از کجا معلوم من از اونجا گرفته باشم، چون همون روز من جای دیگه هم مجبور شدم برم ممکنه از...
سرفه نگذاشت حرفش را تمام کند. سرفههایش جگرم را میسوزاند.
انگار آبی خورد تا سرفهاش کوتاه بیاید و بعد گفت:
–این مریضی یقهی همه رو گرفته، هیچ کس هم مقصر نیست. مقصر اصلی کسای دیگه هستن.
در مورد آوردن کپسول هم نمیدونم چطور این لطفتون رو جبران کنم.
از حرفش خجالت زده گفتم:
–در برابر لطف شما کاری نکردم. کپسول اینجا جلوی در هست.
پرسید:
–چطوری آوردینش؟
–راننده آژانس زحمت کشید.
نفس راحتی کشید.
–الان به دوستم، همین همسایهی بالایی ما هستن زنگ میزنم بیاد ببره. بعد صدای ضعیف خانمی را شنیدم که از پشت خط میآمد.
–علی کجا میری؟
آقای امیرزاده جوابش را داد:
–هیجا مامان، میخوام برم همینجا تو پاگرد وایسم، هوا بخورم.
–هوا سرده، پس بیا اینو بنداز رو دوشت.
پس اسم کوچکش علی بود.
بعد از تک سرفه ایی امیر زاده گفت:
–خانم حصیری ببخشید، از ترسم نمیتونم تعارفتون کنم، لعنت به این بیماری. چقدر ناراحت کنندس که شما تا اینجا امدید اونوقت من نمیتونم ببینمتون.
آنقدر قلبم تند زد که ترسیدم دوباره دچار لرزش صدا شوم. مجبور شدم برای برملا نشدن احساسم سکوت کنم.
الان به مادرم میگم میاد جلوی در، بفهمه شما پایین هستید خیلی خوشحال...
بین حرفش پریدم.
–یه وقت بهش نگیدها،
–چرا؟
–اگه بگید خیلی معذب میشم. من که دارم میرم چه کاریه بنده خدا رو بکشونید جلوی در، اذیت میشن.
نوچی کرد و گفت:
–آخه اینجوری که نمیشه.
–من دیگه دیرم شده باید برم.
صدای پایش و صدای نفسهایش از پشت تلفن میآمد که انگار به زحمت راه میرفت و حرف میزد.
بعد همانطور که نفس نفس میزد گفت:
–یه دقیقه صبر کنید نرید. بالا رو نگاه کنید.
سرم را چرخاندم و بالا را نگاه کردم.
جلوی پنجره در پاگرد طبقهی دوم ایستاده بود و نگاهم میکرد.
پتوی مسافرتی روی دوشش بود. موهای آشفته و چشمهای گود افتادهاش نشان از وخامت حالش میداد.
در آن حال دیدنش بغض به گلویم آورد.
لیلا فتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💙🔗•⊱
.
عشقهمیشگیم؛
رفیقبےࢪیا🤍:)))
.
⊰•💙•⊱¦⇢#امامرضاےقلبـم
⊰•💙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•📰⛓💭•⊱
.
ماواسہامامزمانمون
چقدرسختےکشیدیم؟
- چقدرازگناهدورۍکردیم؟
- چقدرسیلےخوردیم؟
- چقدرحرفشنیدیم؟
- چقدرجلوزبونمونروگرفتیم؟
- چقدرگذشتیمازخواستہهامون؟
اصلـاًحواسمونبہامامزمانمونهست؟
چندچندیمباخودمون!؟🚶🏾♂💔
.
⊰•📰•⊱¦⇢#سـهشنبـههـاےمھـدوے
⊰•📰•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💙🔗🫐•⊱
.
خنده هایت تمام زندگی من است!
.
⊰•💙•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•💙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
‹💔🚶🏿♂›
⊰•🖤⛓👀•⊱
.
- حقیقتاحسابشازدستمدررفتهڪہچندبار
قولدادم؛بندهیخوبیباشمبرات..シ!💔'
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#آرزومـهڪربلا
⊰•🖤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💔🔗🌿•⊱
.
با غرور گفتم :
اگر در #کربلا بودم
تا پای جان برای #حسین
تلاش میکردم...
گفت :یک حسین زنده داریم،
نامش "مهدی" است!
بسم الله...
.
⊰•💔•⊱¦⇢ #یاحسین
⊰•💔•⊱¦⇢ #خـادم_الـرضـا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۶۶
نمیدانم در نگاهش چه داشت که از فاصلهی دور هم میخکوبم میکرد. مگر در دریچهی چشمهایش چه بود که میتوانست مرا چنین زیرورو کند. چه نیرویی درمردمک چشمهایش نهفته بود که درست قلبم را نشانه میرفت، انگار قلبم به اختیار نگاه او تپش میگرفت.
قبل از این که در قاب پنجره ببینمش فراموش کرده بودم که قلبی در سینه دارم ولی حالا چنان پرقدرت به حرکت درآمده که گویی بودنش را برای همیشه میخواهد در ذهنم حک کند.
کاش جلوی پنجره نمیآمد. نفسم را به زور به بیرون پرت کردم.
امیرزاده بدون این نگاه از من بردارد گوشی را به دهانش چسباند و گفت:
–دعا کنید زودتر خوب بشم بازم بیام کافی شاپ، دلم برای...سرفه دوباره حرفش را بلعید...
سرفههایش آنقدر خش دار بود که دستپاچهامکرد.
–با اجازتون من قطع کنم تا شما برید استراحت کنید. اینجوری حالتون بدتر میشه.
چشمش به نادیا که کمی آنطرف تر سرش در تبلتش بود افتاد. به زور سرفهاش را مهار کرد و پرسید.
–تنها نیستید؟
–نه، با خواهرم امدم.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–چه کار خوبی کردید. همش نگران بودم ...
اینبار سرفه جوری حمله ور شد که انگار قصد جانش را کرده بود.
همانطور که نگاهش میکردم از قسمت پیاده رو کوچه به طرف ماشین رو رفتم و گفتم:،
–شما حالتون خوب نیست لطفا برید داخل، آنقدر نگرانی در صدایم بود که نادیا سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. بعد مسیر نگاهم را دنبال کرد و با دیدن امیرزاده تعجب کرد.
با خودم گفتم اگر من بروم امیرزاده هم زودتر به اتاقش میرود. فوری گفتم:
–با اجازتون من دیگه میرم خداحافظ. بعد گوشی را قطع کردم.
با همان حالت سرفه دستی برایم تکان داد
و پتو را محکمتر دور خودش پیچید و رفت.
با این که رفته بود ولی هنوز صدای سرفههایش میآمد.
بغض ورم کرده در گلویم را قورت دادم و برایش دعا کردم.
نادیا گفت:
–بیچاره چقدر حالش بد بودا یه وقت نمیره...
با شنیدن این حرفش آنقدر اضطراب گرفتم که حواسم پرت شد و چیزی نمانده بود که به یک ماشین دویست و ششی که دقیقا جلوی پایم ترمز کرد برخورد کنم.
هینی کشیدم و به عقب پریدم.
نادیا فریاد زد:
–چی شد؟
بعد به طرفم دوید.
من با بهت به راننده ماشین زل زده بودم.
نادیا نگاهی به پایم انداخت.
–خوبی تلما؟
نگاه از راننده گرفتم.
–آره بابا چیزی نشد.
نادیا لگدی به چرخ ماشین زد و رو به خانمی که از ماشین پیاده میشد گفت:
–حواستون کجاست خانم؟
خانم چادرش را زیر بغلش جمع کرد و نگاهی به پایم انداخت و گفت:
–خانم شما چراخیابون رو نگاه نمیکنید؟
از این که طلبکار بود با عصبانیت نگاهش کردم.
ولی وقتی صورت زیبایش را دیدم عصبانیتم به تعجب تبدیل شد.
آرایشی نداشت ولی پوستش آنقدر صاف و روشن بود که در قاب روسری و چادر مشگیاش حسابی به چشم میآمد. صورت گرد و چشمهای توسی با مژه و ابروهای مشگیاش باعث شد که به سختی نگاهم را از او بگیرم و به پسر جوانی که در خانهی امیرزاده را باز کرده بود و به طرفم میآمد بدهم.
فکر کنم پسر همسایه بود و برای بردن کپسول آمده بود.
به کنار ما که رسید سلام کرد و بعد رو به من پرسید:
–خانم حصری شما هستید؟
–بله.
دستش را روی سینهاش گذاشت و گفت:
–علی آقا گفتن ازتون خیلی تشکر کنم. چرا خودتون رو به زحمت انداختین، من میومدم میاوردم.
کیفم را روی دوشم جابه جا کردم.
–زحمتی نبود. آخه باید خودم میرفتم میگرفتم. نمیشد کس دیگه بره. فقط شما زودتر بهشون برسونید حالشون اصلا خوب نیست.
–بله، حتما، شما چند لحظه اینجا صبر کنید من الان برمیگردم علی آقا گفتن شما رو برسونم.
لیلا فتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۶۷
زمانی که ما حرف میزدیم آن خانم به طرف در خانهی امیرزاده رفت و دقیقا زنگ طبقهی خانهی آقای امیرزاده را فشار داد.
گفتم:
–نه ممنون، ما خودمون میریم. تا خواست دوباره اصرار کند. دستم را به طرف در خانه دراز کردم.
–خواهش میکنم شما زودتر برید به آقای امیرزاده برسید.
سرش را کج کرد و گفت:
–چشم.
رفت و کپسول را برداشت و روبه خانم چادری حرفی زد. معلوم بود با هم آشنا هستند.
با خودم فکر کردم شاید خواهر امیرزاده است.
ایستادن آنجا دیگر درست نبود وگرنه خیلی دلم میخواست که بفهمم او کیست. خیلی با تعجب به کپسول اکسیژن نگاه میکرد، انگار از چیزی خبر نداشت.
نادیا کنار گوشم گفت:
–تلما، این خانمه چه خوشگل بود، قیافش شبیهه ساچی نبود؟
دستش را گرفتم و به طرف خانه را افتادیم.
–ساچی انگشت کوچیکه اینم نمیشه، این الان چادر سرشه، ببین بیحجابیش چی میشه.
پشت چشمی نازک کرد و پرسید:
–حالا کی بود؟
شانهایی بالا انداختم.
–چه میدونم، لابد فک و فامیل همین آقای امیرزادس. اصلا به ما چه.
–میگم حالا با چی میریم خونه؟
–بامترو.
–پس کرونا چی میشه؟ بعدشم مگه متروی اینجا رو میشناسی؟
–وقتی پول تاکسی نداریم چارهای نداریم با کرونا مبارزه کنیم، یه کم بریم جلوتر از یکی بپرسم ایستگاه مترو کجاست.
–اینجا که پرنده پر نمیزنه.
نگاهی به اطراف انداختم.
–حالا به خیابون اصلی برسیم.
به سر کوچه که رسیدیم همان ماشین دویست و شش نقرهایی رنگ دوباره جلوی پایمان ترمز زد.
من و نادیا هر دو چشمهایمان گرد شد.
همان خانم چادری بود. ماسکش را پایین کشید و گفت:
–سلام مجدد خانما.
لطفا بفرمایید بالا، من امدم شما رو برسونم.
نادیا زیر گوشم زمزمه کرد.
–آخ جون از مترو راحت شدیم.
لبخند زورکی زدم و رو به خانم گفتم:
–خیلی ممنون، خودمون میریم.
از ماشین پیاده شد و گفت:
–مگه من میزارم. امروز من شما رو ترسوندم باید جبران کنم.
بعد در ماشین را باز کرد و گفت:
–بفرمایید.
من و نادیا با شک و تردید به یکدیگر نگاه کردیم. با خودم گفتم، پس چرا به خانهشان نرفت و برگشت، حتما امیرزاده از او خواسته که ما را برساند.
خندید.
–نترسید بابا، نمیدوزدمتون.
نادیا بلاتکلیف مرا نگاه کرد. من هم دوباره تعارفش را رد کردم. که گفت:
–ای بابا، من غریبه نیستم همسر علی آقا هستم.
لیلا فتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۶۸
با چشمهای گرد شده پرسیدم.
–شما همسر آقای امیرزاده هستید؟
– بله دیگه، منظورم همین علی امیرزاده هست که الان کرونا گرفته.
نادیا زیرگوشم گفت:
–عه تلما چطور تو نمیشناسیش؟
حیران و سرگردان زل زدم به صورت آن خانم، حرفی برای گفتن نداشتم.
دنیا برایم سکوت شده بود.
ان خانم دستش را بر روی کمرم گذاشت و به طرف درب دیگر ماشین هدایتم کرد.
حتماحرفهایی میزد ولی گوشهای من چیزی نمیشنید.
نگاهم به نادیا افتاد که معطل مانده بود و مرا نگاه میکرد.
احساس کردم فشارم افتاده، در پاهایم گز گز حس میکردم. ناچار شدم روی صندلی ماشین بنشینم تا بتوانم بر خودم مسلط شوم.
دیدم که نادیا در صندلی عقب سوار شد ولی نمیدانم چرا صدای باز و بسته شدن در ماشین را نشنیدم.
نادیا از صندلی عقب ثقلمهای به پهلویم زد و این کار را چند بار تکرار کرد.
آخرین بار شنیدم که زیر گوشم گفت:
–نمیشنوی؟
به عقب برگشتم و با چشمهای از حدقه درآمدهی نادیا روبرو شدم.
پچ پچ کنان گفت:
–تو خوبی؟
با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم و نفس عمیقی کشیدم.
تازه صدای رادیو را میشنیدم.
کسی حرفی نمیزد. بعد از چند دقیقه آن خانم رادیو را خاموش کرد و پرسید:
–شما با هم خواهرید؟
من حرفی نزدم.
نادیا جواب داد.
–بله خواهریم.
–چه جالب! ولی اصلا به هم شبیه نیستین.
پرسیدم:
–ببخشید شما میدونید نزدیکترین ایستگاه متروی اینجا کجاست؟
–بله، مگه میشه ندونم. یه دویست سیصدمتر جلوتره.
–پس بیزحمت ما رو همونجا پیاده کنید.
سرعتش را بیشتر کرد و گفت:
–نه بابا، میرسونمتون، تو راه باهم بیشتر آشنا میشیم و یه کم اختلاط میکنیم.
جدی گفتم:
–ممنون. من نیازی نمیبینم با شما اختلاط کنم.
با تعجب نگاهم کرد.
از دور نشان زرد مترو را دیدم.
–همینجا پیاده میشیم.
احساس کردم قصد ترمز کردن ندارد. چون تغییری در سرعتش نداد.
صدایم بلندتر شد، صدایی که بغضآلود بود.
–نگه دارید.
فوری پایش را روی ترمز گذاشت و بعد به من زل زد.
ولی من نگاهش نکردم.
نمیخواستم با دیدنش این همه زیباییش را با خودم مقایسه کنم.
لیلا فتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🤍🌿🔏•⊱
.
گرچہ دوریـم ز
چَشمان تو اما صنما
دائمُ الفڪر به دیدار
تـو مےپردازیم . . .
#مابهشفاعتتوامیدداریم ؛)🤍
.
⊰•🌿•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•🌿•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•💔🔗🌿•⊱ .
⊰•🌪🌥•⊱
.
میگنهرڪینفسشتنگمیشـہ
تویبیمارستانبستریشمیڪنند،
خدایامانفسمونتنگحُسینتشده،
ڪجابستر؎شیـمخوبـه❤️🩹؟!
.
⊰•🌥•⊱¦⇢#دلٺـنگۍ
⊰•🌥•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۶۹
روی صندلی مترو نشستم. مثل مسخ شدهها به روبرویم خیره شده بودم و پلک نمیزدم.
یک علامت سوال بزرگ در سرم چرخ میخورد. چرا امیرزاده با من این کار را کرد.
مگر من چه بدی در حقش کرده بودم.
نکند آن روز میخواست در مورد همین موضوع صحبت کند.
شاید هم من اشتباه کردهام و محبتهایش را به منظور دیگری برداشت کردم.
فکر و خیال دست از سرم برنمیداشت. زورش خیلی زیاد بود نمیتوانستم کنارش بزنم.
آنقدر تقلا کرد که آخر بغض مثل یک گلولهی بزرگ به گلویم راه پیدا کرد.
مترو جایی نبود که بتوانم تخلیهاش کنم. مدام آب دهانم را قورت میدادم.
نادیا که روبرویم نشسته بود با دیدن قیافهی من هم دردم شد و بغض کرد.
مترو که در ایستگاه توقف کرد. خانم کناریام پیاده شد.
نادیا سریع خودش را روی صندلی کناریام انداخت و دستم را
گرفت.
نگاهم کرد میخواست چیزی بپرسد ولی سکوت کرد
شاید نمیدانست چطور بپرسد. شاید هم خجالت میکشید.
سرش را روی شانهام گذاشت و تا مقصد حرفی نزد. نگاهم را به دستش دادم، دستهای ظریف و سفیدش با لاک سفید رنگی که روی ناخنهایش زده بود زیباتر شده بود و با دستهای من که سبزه بودند اصلا سنخیتی نداشت.
همسر امیرزاده راست میگفت ما اصلا به هم شبیه نبودیم.
از مترو پیاده شدیم. دستهایم را در جیب پالتوام بردم و هوای سرد پاییزی را بلعیدم. پاهایم نای راه رفتن نداشتند.
نادیا مظلومانه جلوتر از من قدم برمیداشت و گاهی نگران نگاهم میکرد. دیگر پرچانگی نمیکرد، انگار میدانست اتفاق مهمی افتاده که خواهرش را اینقدر آشفته کرده.
کمی که راه رفتیم و چیزی نمانده بود به کوچهمان برسیم با احتیاط گفت:
–آبجی، میخوای بریم همین پارک سرکوچمون یه کم قدم بزنیم؟ وقتی خیلی مهربان میشد از کلمهی آبجی استفاده میکرد.
ایستادم نگاهی به اطراف انداختم و سرم را به نشانهی موافق بودن تکان دادم.
قدمهایش را کندتر کرد تا دوشا دوش من قدم بر دارد. بعد دستش را به زور داخل جیب پالتوام برد و انگشتهایش را در انگشتهایم گره زد.
در پارک به جز ما هیچ کس نبود. هر جا میرفتیم وجود کرونا زبان درازی میکرد. این ویروس چه قدرتمندانه توانسته بود همه را مطیع خودش کند.
به قسمت آبنمای پارک که رسیدیم دیگر نادیا نتوانست حرف نزند.
–آبجی یادته اون دفعه که من حالم بد بود تو چقدر باهام حرف زدی؟ یادته از شب تا اذان صبح باهات دردو دل کردم؟ تو خیلی خوابت میومد ولی به خاطر من بیدار موندی، یادته اونقدر موهام رو ناز کردی که خوابم برد؟
صبح که از خواب بیدار شدم دیدم تو موقع نماز خوندن همونجا خوابت برده.
لیلا فتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۰
از حرف زدن میترسیدم به بغضم اعتماد نداشتم. گاهی اصلا خوددار نبود.
نگاهم به کفشهایم بود. فقط گفتم:
–اهوم.
نادیا دنبالهی حرفش را گرفت.
–میدونم الان تو فکر میکنی من بچهام نمیتونم درک کنم ولی من میفهمم، میدونم الان یه چیزی خیلی ناراحتت کرده، من اصلا نمیتونم تو رو اینطوری ببینم.
بعد زیر گریه زد.
دستم را از جیب پالتوام درآوردم و دور کمرش حلقه کردم. چند قدم که جلوتر رفتیم توانستم بغضم را شکست بدهم و گفتم:
–ممنونم عزیزم. همین که کنارم هستی یعنی بچه نیستی و درک میکنی. مسئلهی مهمی نیست که، چرا خودتو ناراحت میکنی.
بعد هر دو در سکوت نیم ساعتی قدم زدیم. سردم شده بود و دیگر حتی توان قدم زدن نداشتم.
–نادیا بریم خونه.
نادیا نگاهش را به چشمهایم داد.
–بهتر شدی آبجی؟
لپش را گرفتم.
–آره، خوبم بابا، مگه چیزیم بود.
لبخند زد و دستم را گرفت و به طرف خانه راه افتادیم.
خوشبختانه آن روز رستا مهمان خانهمان بود. سرگرم شدن با بچه های رستا و شیرینکاریهایشان تا حدودی حالم را بهتر کرد.
شوهر رستا هر چند ماهی یک بار برای ماموریت به شهرهای دیگر میرفت و در این چند روز رستا در خانهی ما میماند.
شب موقع خوابیدن عذاب وجدان عجیبی به سراغم آمد. مدام در دلم خودم را سرزنش میکردم که چرا حواسم به این موضوع که ممکن است امیرزاده زن داشته باشد نبود.
تمام فکرم حول این بود که از کجا باید فهمید که یک مرد متاهل است.
اولین نشانه حلقهی ازدواج هست که امیرزاده هیچ انگشتری
نداشت.
نشانهی دوم با تلفن حرف زدن که من هیچ وقت ندیدم با همسرش حرف بزند، فقط یک بار با مادرش صحبت کرد.
اصلا اگر زن داشت چرا صبحانه به کافی شاپ میآمد؟ خانم نقره میگفت که مشتری قدیمیشان است، پس یک روز دو روز نبوده، اصلا چرا همیشه تنهاست؟
احساس کردم دنبال راهی هستم برای توجیح خودم. اصلا مگر این حرفها مهم بود. حالا دیگر چه فرقی میکرد. مهم این بود که من او را از دست داده بودم. از این فکر گریهام گرفت.
پتو را روی سرم کشیدم و سعی کردم فکر نکنم و بخوابم. چه خیال خامی داشتم.
فکر این که دیگر نباید او را ببینم گریهام را شدت بخشید.
مرور دیدارش از پشت پنجرهی خانهشان، با آن حال زارش دلم را ریش میکرد.
قلبم چه غریبانه در کنج قفسهی سینهام چنباتمه زده بود و به سوگ نشسته بود. دیگر دل و دماغ ضربان نداشت. دیگر با یادش نه خودش را به دیوارهی سینهام میکوبید و نه با قدرت، خون را به طرف صورتم پمپاژ میکرد.
مثال کودک مادر مردهایی که درجایی دور از همه زانوهایش را بغل کرده و با بغض به روبرو خیره شده، بود.
خواب با چشمهایم قهر کرده بود. مدام این پهلو و آن پهلو میشدم دوباره وجدانم به سراغم آمد، نکند در این مدت من باعث شده باشم که امیرزاده از همسرش سرد شده باشد؟ شاید در این مدت با زنش قهر بوده، اگر اینطور نبوده چرا با مادرش زندگی میکند.
غرق این افکار بودم که احساس کردم دستی از زیر پتو دستم را گرفت.
پتو را کنار زدم.
نادیا بود، غمگین نگاهم میکرد.
لبخند زورکی خرجش کردم و نگاهی به لامپ انداختم.
پرسید:
–خاموشش کنم؟
–نمیخوای نقشه بکشی یکی بیاد خاموش کنه؟
نگاهش را به پتویم داد.
–نقشه کشیدن حوصله میخواد. وقتی تو اینجوری هستی من حوصلهی هیچ کاری رو ندارم.
لیلا فتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸