『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💛🔗📒•⊱
.
مـرگ بر مردم نوشتـه شده و
زندگـی براے شهدا ! ..✨
.
⊰•🌼•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•🌼•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۳
–رستا بدو بیا کمک، تا تنور داغه بچسبون الان پشیمون میشهها.
نادیا خندید.
–تلما خوب منو شناختهها.
با عجله چراغ اتاق را روشن کردم.
–تو تاریکی نور تبلت چشمامون رو اذیت میکنه.
میگم نادی بنویس امروز که دقت کردم دیدم این ساچی خیلی صداش بده ها شما هم دقت کردید.
رستا کمی روی تبلت خم شد.
– بعدش بنویس این حرکات مسخره چیه اصلا موقع آواز خوندن انجام میده آدم فکر میکنه یه تختش کمه. پا میشه با تیشرت وشلوارک میاد کنسرت اجرا میکنه
نادیا نگاه متعجبش را به رستا انداخت.
–اینجوری خیلی دیگه...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–نه بابا، بنویس ماها اونقدر ازش حمایت کردیم آدمش کردیم وگرنه...
رستا نوچی کرد.
–نه دیگه تلما، حالا همون دوتا جمله کافیه، یه کار نکنه دوستاش نصفه شب پاشن بیان در خونه.
خندیدم.
–باشه، پس همونا که گفتیم رو بنویس.
نادیا همانطور که لبش را با دندانش گرفته بود تند تند تایپ میکرد.
بعد هم زیرلب زمزمه کرد.
–خدایا من رو ببخش.
با شنیدن این حرفش من و رستا هر دو زیر خنده زدیم.
هر چند دقیقه یک بار من و رستا از نادیا میپرسیدیم کسی چیزی نگفت و نادیا بعد از چک کردن میگفت نه. تا این که یک باره سراسیمه گفت یکی پیام داد جواب آزمایش امد.
هرسه پقی زیر خنده زدیم.
پرسیدم کیه؟
–اوه اوه همون دو آتیشه نوشته نادیا گوشیت دست کیه؟ من میدونم تو خودت از این حرفها نمیزنی.
فکری کردم و گفتم:
–بگو که خودت پیام رو فرستادی.
رستا گفت:
–به نظرم صوت بفرسته بهتره، دیگه صدای خودش رو که میشناسن.
نادیا صوت گذاشت که خودش این حرفها را زده و فکر میکند تا حالا کلی از وقتش هدر رفته که دنبال این خواننده بوده.
چند نفر استیکر تعجب گذاشتند.
یک نفر گروه را ترک کرد.
دونفر هم که نادیا میگفت هیچ وقت نظری در این مورد نمیدادند حرفهای نادیا را تایید کردند.
رستا تعجب زده گفت:
–این دخترا مگه خواب ندارن؟ همه آنلاینن؟
–دیگه درس خوندن که مجازی باشه همینه دیگه.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۴
بعد از کلی چت کردن نادیا گفت:
–نگاه کن چند نفری ریختن سر من و هی دارن حرف میزنن.
پرسیدم:
–بخون ببینیم چی گفتن.
تبلت را خاموش کرد و گفت:
–حرفهاشون قابل پخش نیست.
–پس حسابی از خجالتت درامدن؟
–سرش را پایین انداخت و گفت:
–حالا آخرش بهشون گفتم شوخی کردما، ولی اونا ول کن نیستن.
حالا میگن باید عذر خواهی کنم.
ساچی اون سر دنیا داره زندگیش رو میکنه اونوقت ما باید به خاطرش دوستیمون رو به هم بزنیم.
رستا نگران پرسید:
–یعنی اینقدر ناراحت شدن؟
نادیا سرش را به علامت تایید تکان داد.
–اهوم. خیلی زیاد.
رستا نوچی کرد.
–چه بد شد، اگر با یه عذرخواهی همه چی حل میشه خب بگو...
نادیا نگذاشت حرفش را ادامه دهد.
–اخه موضوع فقط این نیست. اونا به خاطر ساچی هر چی دلشون خواست به من گفتن. فکر نمیکردم اینقدر بیادب باشن.
دستش را گرفتم:
–همش تقصیر من بود، پیشنهاد من بود که گفتم بیا امتحان کنیم.
سرش را بالا کرد و با لبخند نگاهم کرد.
–ولشون کن اصلا برام مهم نیست. همین که تو رو با کارام خندوندم و حالت خوب شد برام کلی ارزش داشت.
حالا که دارم فکر میکنم میبینم من اصلا ساچی رو نمیشناختم، اونقدر که دوستام ازش تعریف کردن و از کاراش گفتن تا منم شدم مثل خودشون.
بعدشم به مرور اونقدر کارهای ساچی رو دنبال کردم که بهش عادت کردم.
سرش را دو دستی گرفتم و بوسیدم.
–چقدر تو مهربونی، من مطمئنم دوستات قدر تو رو نمیدونن. دوستی مثل تو داشتن لیاقت میخواد.
نادیا خندید.
–مگر این که آبجیم ازم تعریف کنه. همین که تو خوشحال شدی خیلی خوب شد.
رستا گفت:
–اتفاقا تلما، منم هی میخواستم ازت بپرسم چرا ناراحتی؟ دیدم پکری، ولی مگه این بچهها گذاشتن بپرسم.
–هیچی بابا، رفتیم کپسول رو بدیم به اون آقای امیرزاده، بهت گفتم تو کار خیر و این چیزاس. دیدم حالش خیلی بده، یه کم نگرانش شدم، همین. بعد با بالا انداختن ابروهایم به رستا فهماندم که دیگر چیزی نپرسد.
زمزمه کرد.
–خدا شفاش بده، مریضیه بدیه، منم برادرشوهرم مریض بود همش نگران بودم، این ویروس لعنتی یه استرسی انداخته تو جون مردم که همه افسردگی گرفتن. پدر شوهرم که از همه حلالیت گرفته بود و وصیتشم نوشته بود و منتظر بود بمیره.
–مگه اونم گرفته بود؟
–نه، ولی میگه هر لحظه ممکنه بگیرم و بمیرم، باید آماده باشم. اخلاقشم خیلی خوب شده، یادته با مادرشوهرم چه بد رفتاری میکرد؟ الان شدن لیلی و مجنون، مادر شوهرم میگه کاش این ویروس هیچ وقت نره.
ابروهایم را بالا دادم.
–خدا نکنه، آخه این چه دعاییه؟
–منم بهش گفتم، بعدش دعا کرد گفت خدا کنه یه ویروسی بیاد که همه هر لحظه یاد مرگشون باشن.
چند روزی که رستا در خانهمان بود آنقدر سوال پیچم کرد تا این که روز آخری که میخواست به خانهشان برود توانست از زیر زبانم اصل قضیه را بیرون بکشد.
اول باورش نشد ولی وقتی تمام جریان را برایش تعریف کردم گفت:
–چی بگم، اگر همهی چیزهایی که تا حالا در موردش گفتی درست مثل حقیقت باشه همچین آدمی هیچ وقت این کار رو نمیکنه. مگر این که تو با تخیلات خودت این حرفهارو در موردش زدی و اون یه شخصیت دیگهایی بوده.
تیز نگاهش کردم.
–دستت درد نکنه، من همچین آدمی هستم؟ یعنی تو من رو نمیشناسی؟ هر چی بهت گفتم عین حقیقت بوده.
یک چشمش به کارش بود و یک چشمش به من. دامنی که روی پایش بود را کمی جابهجا کرد و مرواریدی از داخل شیشه برداشت و داخل سوزن انداخت و گفت:
–آخه اونقدر از حرفت شوکه شدم که باورم نمیشه، بعدشم تو که میگی زنش مثل پنجهی آفتابه، پس چرا...
–منم از اون روز دارم به همین موضوع فکر میکنم. بعد تازه زنش با این که چادری بود ولی از اون دخترای به روز و شیک بودا مثل خودت. اصلا خود امیرزاده هم به روز و شیکه ولی در عین حال نجیبه، رفته بودیم خونهی ساره، اصلا سرش رو بلند نکرد نگاهش کنه، با این که ساره یه بلوز شلوار تنش بود. با یه شال زورکی، شاید طبیعی بود که نگاه هر مردی به طرفش کشیده بشه.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🖤⛓📰•⊱
.
◖گام برداشتن درجادهۍ عشق
هزینہ مۍخواهد؛هزینہهایۍ ڪہ
انسانراعاشق و بعدشھیدمۍڪند..
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#شـھیدانـه
⊰•🖤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥🔗🌿•⊱
.
- حاجحسینیکتا میگفت؛
دهه هشتادیا
نوجوونیتون رو مفت نفروشید..
.
⊰•♥•⊱¦⇢ #حاجحسینیکتا🌿
⊰•♥•⊱¦⇢ #خـادم_الـرضـا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥️🔗🛍•⊱
.
وخداتنها،تنهاییستڪہ،
هیچتنهاییراتنهانمیگذارد✋🏿❤...!
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#خـداگونھ
⊰•♥️•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii