『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🥀🕊•⊱
.
تبریزامروزشاهدتشییعشهیدیبودکه ازآنجوانهایامروزمارکپوشو عطرزدهوالبتهدکتریبودکهجانشرا دادبرایشهرشوعزایحسینی.💔
پدرشهیدمدافعامنیتامیرحسینپور:
اینپسرآنقدریخاصبودکههر چقدرهمبگویمبازهمناگفتههایزیادی میماند!
هیمیگفتمیخواهممدافع حرمشوم!
آنموقعهاکمسنوسال بودواجازهندادم؛مداممیگفتکاشدرکربلاشهیدشوم.
وقتیازپایگاهبهامیرزنگزدندکه انگارچندنفرمیخواهندبنرهایامام حسین(ع)راکهبهمناسبتمحرمدر میدانساعتنصبشدهاستراآتش بزنند،طاقتنیاوردلباسرزمپوشیدو رفت.میگفتنابرادرهابهامام حسین(ع) زورتاننمیرسدبهجان بنرهایشافتادهاید؟پسرمدستخالی بود!
آننابرادرچندضربهبهاوزدو چاقوبهیکیازچشمهایشزدهبودکه شدتجراحتبهقدریزیادبودکهبعد از4روزبهشهادترسیدهمانآرزویی کهداشت:)❤️🩹
.
⊰•🥀•⊱¦⇢#شهیدخوشتیپ
⊰•🥀•⊱¦⇢#ڪمیڵ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🔗🥀•⊱
.
بـرٮـــنگمزارهمـهڪسناـمنویسنـد..
منگـمشده؎عــشقتوامناـمندارـم :)!
.
⊰•🥀•⊱¦⇢#شروعداسـتانعـاشقے
⊰•🥀•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
هنوزمحــرمنرسیـدهاما؛ اینروزهاعجـیب،دلنگـرانِاربعیــنم(:💔😄!
حـرفۍنـدارم ..
فقطدلـٺبرامبسـوزه💔!'
منخیلےبـۍڪسوڪارماباعبـدالله :)
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💙🦋•⊱
.
زیـرآواردردهاےخـودم
مـدتےمُـردهبـودمامـابـاز
دستهـاےتـوازدلِآوار
جسدےنیمـہجـاندرآورد
وآنراحیـاتبخـشـید!
.
⊰•💙•⊱¦⇢#داداشبابڪم
⊰•💙•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
6.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حــسینجـانتوڪیسٺۍ🖤!؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۳۱
– ساره من نمیتونم اینطوری باهاش حرف بزنم. پدر و مادرم این همه ساله دارن با هم زندگی میکنن تا حالا ندیدم مادرم با پدرم اینجوری حرف بزنه، اونوقت من اول کاری با این لحن حرف بزنم؟ خب معلومه ناراحت میشه.
دوباره شکلک تعجب گذاشت و نوشت.
–حالا من با شوهرم که دعوا میکنم همسایهها هم میفهمن، از بس داد میزنم. به نظر من کسایی که عاشق شوهراشون هستن مثل منن، از دوست داشتنه. شکلک خنده گذاشته بود.
در حال خواندن پیام ساره بودم که امیرزاده دوباره پیام داد.
–من منتظر جوابتونم. وقت دارید؟
از پیام ساره آنقدر حیرت کردم که از برنامه بیرون آمدم. بعد تصمیم گرفتم اول جواب ساره را بدهم بعد فکری برای امیرزاده کنم.
بعد از کمی تامل نوشتم.
–با نظرت موافق نیستم. وقتی عاشق یه نفر هستی اصلا دلت نمیاد باهاش بد حرف بزنی. الان ببین من همون روز اول میتونستم همه چی رو به امیرزاده بگم و هر چی ناراحتی دارم سرش خالی کنم و خلاص. ولی نتونستم، یعنی اصلا دلم نیومد، الانم وقتی میفهمم ناراحته قلبم درد میگیره.
گزینهی ارسال را زدم.
بلافاصله از امیرزاده پیام آمد.
–دل به دل راه داره. منم وقتی ناراحتی شما رو میبینم از خواب و خوراک میوفتم.
گنگ چند بار پیام را خواندم و نگاهم به بالا سًر خورد. تازه متوجهی فاجعه شدم.
چه اشتباهی کرده بودم. پیام را به جای این که برای ساره بفرستم برای امیرزاده فرستاده بودم.
لبم را آنقدر محکم گاز گرفتم که مزهی خون را در دهانم احساس کردم.
بلند شدم نشستم.
شمارهی ساره را گرفتم. هول شده بودم، از طرفی خجالت زده و شرمنده، باید حرف میزدم.
–الو
تا صدای ساره را شنیدم با صدای لرزانی گفتم.
–الو، ساره، بدبخت شدم. دوباره دسته گل به آب دادم. نمیدونم چرا همهی خرابکاریها باید از طرف من باشه، خودم آبروی خودم رو میبرم.
ساره پچ پچ کنان گفت:
–چیشده؟
تازه فهمیدم چقدر بد موقع به ساره زنگ زدهام شاید شوهرش کنارش خواب باشد.
–ای وای ببخشید، شوهرت بیدار شد؟
–نه بابا، شوهرم خونه نیست، میترسم بچهها بیدار بشن. بگو بینم چیشده؟
کاری را که انجام داده بودم را برایش تعریف کردم.
خندید و ذوق زده گفت:
–به قرآن، تلما کار خدا بوده. بیچاره امیرزاده چند روزه از این بیمحلی تو ناراحته، توام که لالمونی گرفتی بهش هیچی نمیگی.
فکر کنم نفرینش اثر کرده، خوبت شد؟ حالا هی دل جوون مردم رو بشکن.
بی تفاوت به حرفهایش پرسیدم.
–برم پاک کنم؟
–میخوای پاک کن، بعدشم براش پیام بزار که اشتباه فرستادی.
–باید ازش عذرخواهی کنم.
–ول کن بابا، معذرت خواهی واسه چی؟ قتل که نکردی.
با تعجب گفتم:
–قتل؟ یعنی تو اگه قتل کنی فقط یه عذرخواهی میکنی.
خندید.
–جون به جونت کنن خاطر خواهشی دیگه.
–من برم. راستی شوهرت کجاست؟ تنهایی نمیترسی؟
–از چی بترسم؟
–چه میدونم، از دزدی چیزی.
این بار بلندتر خندید.
–دزد بیاد اینجا باید از ما عذرخواهی کنه، که امده، شوهرمم سرکاره دیگه.
–نصفه شب؟ مگه کارش چیه؟
آهی کشید.
–بیچاره تو این سرما ضایعات و پلاستیک و از این جور چیزا جمع میکنه.
تا تماسم را با ساره قطع کردم دیدم دوباره امیرزاده پیام داده.
صفحهاش را باز کردم. نوشته بود.
–راستش منم از دست شما دلخورم ولی دلم نمیاد حرفی بزنم، میترسم ناراحت بشید.
پیام خودم را پاسخ زدم و زیرش نوشتم.
–ببخشید من این پیام رو اشتباهی برای شما فرستادم.
فوری جواب داد.
–چقدر لذت دارد خواندن پیامهای اشتباهی.
از برنامه بیرون آمدم.
دوباره پیامش آمد. ولی دیگر صفحهاش را باز نکردم از نوار بالای گوشیام خواندم، نوشته بود.
–منظورتون چی بود از این که نوشته بودید میتونستید به من بگید و نگفتید؟ چی رو نگفتید؟
پس یه موضوعی هست که شما رفتارتون عوض شده؟
بعد از چند دقیقه دوباره پیام فرستاد.
–نمیخواهید جواب بدید؟
جوابی نداشتم که بگویم.
نتم را خاموش کردم و گوشی را روی قلبم گذاشتم و چشمهایم را بستم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸