🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پارت171
–یعنی چی؟
–چه میدونم.
–البته تو این سن واسه جلب توجه دخترا از این کارای عجیب میکنن، دورهاییه، به خاطر بلوغشه.
گنگ نگاهم کرد.
–من یه چیزایی از دوستام شنیده بودم، ولی فکر میکردم این حرفها الکیه، یعنی این دوستمم الکی میگه؟
لبهایم را بیرون دادم.
–الکی که نیست. بالاخره حتما کسانی اطرافش هستن که از این حرفها میزنن و اونم فکر نکرده قبول میکنه بخصوص اگر خانوادش از نظر اعتقادی ضعف باشن خب اینم تحت تاثیر قرار میگیره.
هلما بعد از این که فهمید امیرزاده به خاطر چاقو زدن میخواهد از نامزدش شکایت کند چند بار به سراغم آمد و خواهش کرد که از امیرزاده بخواهم از تصمیمش منصرف شود. حتی بار آخر گریه کرد و گفت که نامزدش پولی ندارد که بخواهد دیه بدهد و آن وقت باید به زندان برود.
هر چقدر با خودم کلنجار میرفتم میدیدم نمیتوانم این در خواست را از امیرزاده بکنم چون اصلا به من مربوط نمیشد.
وقتی این حرف را به هلما میگفتم او بیشتر اصرار میکرد و میگفت من علی را میشناسم اگر تو لب تر کنی هر کاری بخواهی برایت انجام میدهد.
وقتی دید از من آبی برایش گرم نمیشود سراغ ساره رفت و از او خواست که همین حرفها را به من بگوید.
ساره همانطور که اجناس جدیدی که خریده بود را روی پیشخوان جابهجا میکرد گفت :
–میگم تلما تو که اینقدر سنگ دل نبودی، خب یه کلمه به امیرزاده بگو بیخیال این شکایتش بشه دیگه، اون هلمای بدبخت به سنگ اینقدر التماس میکرد جواب میگرفت. اینجوری کنی باهات لج میکنهها، بلا ملایی سرت میارهها...
نگاه چپی به ساره انداختم.
–چیه؟ نکنه گفته اگر از من رضایت بگیری ازت شهریه نمیگیره؟ خیلی از هلما و اون به اصطلاح نامزدش خوشم میاد برم پادر میونی هم بکنم. میدونی چقدر من رو حرص داده، اگه میشد منم از هلما شکایت میکردم.
نوچی کرد و گفت:
–من از روی دلسوزی گفتم، وگرنه به من چه مربوطه، این روزا همش به این فکر میکنم امیرزاده کجا و نامزد هلما کجا، خاک بر سر هلما که میخواد به یه
چاقو کش شوهر کنه. این هلما دیوونس شوهر به این خوبی رو ول کرده میخواد زن کی بشه. میدونستی پسره یکی از شاگرداشه؟
دهانم باز ماند.
–چی؟ شاگردشه؟ پس تو اون کلاسا چی یاد میده؟ چاقو کشی؟ اون که میگفت اون کلاسها آرامش میده، مگه تو خودت نمیگفتی از وقتی رفتی تو کلاساش خیلی تاکید دارن با همه مهربون باشید. پس چی شد؟ این هلما با این که چند ساله داره کلاس میره و خودشم مربی شده هنوزم دنبال اینه از خواهر و مادر امیرزاده یه انتقامی بگیره، اونوقت خروجی این همه وقت گذاشتن و کلاس رفتن میخواد این باشه؟
ساره خندید.
–به قول شوهرم وقتی منم از دست خانوادش لجم میگیره میخوام کاری کنم که اونا حرص بخورن، بهم میگه، اگه دوست داری چشم خواهر شوهرتو دربیاری یا کاری کنی که جاریت حسرتتو بخوره یا دوست داری مادرشوهرت رو با کارات دیوونه کنی، همش از نشانه های اینه که حسودی،بدبخت، حسود، خاک تو سر من با این زن گرفتنم.
پوفی کردم. فکر کنم هلما هم درگیر همچین چیزیه...
–پس یهو بگو همه اونجا از دم مریض تشریف دارید دیگه، بیچاره امیرزاده از دست هلما چی کشیده.
ساره شانهایی بالا انداخت.
–چی بگم، اونجا میگن آدمها باید با هم فاز خودشون ازدواج کنن، اون پسره هم طبق گفتهی استاد با هلما همفاز هستن. البته پسر بدی نیستا، فقط گاهی نمیدونم چش میشه انگار اختیارش رو از دست میده، تو کلاسم یکی دوبار صوتهای عجیب گذاشت بعدم پاک کرد.
پوزخندی زدم.
–حالا این یارو که میخواد شوهر هلما بشه نمیخواد بره خونه مادرش؟ آخه هلما همش میگفت امیرزاده زیادی به مادرش توجه میکرده،
–اون کلا مادر نداره. هلما میگفت با خانوادش ارتباطی نداره، فکر کنم بعد از ازدواجشون هلما میره یه گوشه مثل جغد تنها میشینه و خودشه و خودش. راست میگن تو این دوره زمونه از ویروس کرونا بدتر ویروس تنهاییه...
بعد با حسرت ادامه داد:
–ما تو حسرت پدر و مادریم که یه دقیقه بریم بشینیم پیششون، اینا از پدر و مادر فراری هستن.
پرسیدم:
–تو این کلاسها چیکار میکنید؟
–فعلا که همش میگن چشمهاتون رو ببندید و سعی کنید ذهنتون رو خالی کنید. هلما میگه اولش باید آرامش بگیریم بعد بقیهی آموزشها...
–حالا تو آرامش میگیری؟
لبهایش را بیرون داد.
–یه کم آره، بد نیست، ، تلما توام بیا، تجربهی جالبیه. آدم کمتر به بدبختیهاش فکر میکنه. یه حس سبکی بهم دست میده.
–اونجا میگن موقع نماز خوندنم آدم همین حس بهش دست میده، آره؟
پوفی کردم.
–به من که از این حسها دست نمیده، مگه اونجا میگن باید نماز بخونی؟
–نه اتفاقا، میگن همین تمرینات خودش انگار نماز میخونی. اینجوری به خدا نزدیکتر میشیم.
چشمهایم گرد شد.
من رو یاد حرف رستا انداختی. اینجور وقتها میگه باید ببینی هر کسی با چی به آرامش میرسه، بعضیها حتی با انکار خدا احساس خوشی و آرامش دارن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🤎🔗📔•⊱
.
دل هر کس کہ حسینیست ز خود
بی خبر است
کشتہی عشقِ حسین (ع) از همہکس
زندهتر است . .♥️!'
.
⊰•🤎•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•🤎•⊱¦⇢#چࢪیڪتنهاےانقـلاب
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🖤⛓️🖤•⊱
.
آلوده تر زِ من نبود بر دَرَت ولی
آقاتری از اینکه بِرانی مَرا حسین(ع)...
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#امام_حسینم
⊰•🖤•⊱¦⇢#چࢪیڪتنهاےانقـلاب
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🖤🔗👀•⊱
.
دارنثوابشھـادتبھـتمیدن ؛
شوخےنیست.. !!
.
⊰•👀•⊱¦⇢#چـادرانـه
⊰•👀•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🔏🔗📔•⊱
.
ومنتڪرارِنامِخوبترا
بہآسـمـانِقـلبمآویـختم✨🖇
.
⊰•🔏•⊱¦⇢#داداشبابڪم
⊰•🔏•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
سـلامعلیڪمرفقـٰاシ!
آیمـو؎مـداحے
"بازمنـوبارونچـشامحسیـن"
روڪسےدارهبرامبفـرسٺـهمچڪرم:)
یاڪسےآیـموےدرسـتمیڪنـهبیادپےوے
آیـدیمـونـه↯
@Alllip
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت172
ساره بیتوجه به حرفم گفت:
–ولی یه چیزی بگم تلما؟
سوزن دوزیام را برداشتم و شروع به دوختن کردم.
–بگو.
–من چند جلسه بیشتر نیست دارم این کلاس رو میرم خیلی خوبهها فقط نمیدونم چرا یه کم فکر و خیالم زیادتر شده،
–یعنی چی؟
–گاهی فکر میکنم یکی داره تعقیبم میکنه، یا تو خونه که هستم فکر میکنم یکی...
صدای زنگ گوشیام مرا به طرف کیفم کشاند و حرف ساره ماند.
با دیدن شماره جیغ زدم و گفتم:
–وای ساره خودشه، بعد زمزمه کردم.
–چقدر امروز دل تنگش بودم. خدایا ممنونم.
ساره با چشمهای گرد نگاهم کرد. و زمزمه کرد.
–یه جوری ذوق میکنه انگار رئیس جمهور بورکینا فاسو بهش زنگ زده.
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:
–الو.
–سلام خانم فعال.
قبلم به تپش افتاد.
–سلام. حالتون خوبه؟ بهتر شدید؟
–از احوالپرسیهای شما، نمیگید یه زنگی بزنم یه حالی بپرسم. پیامم میدم که جواب نمیدید.
نگاهی به ساره انداختم. کف دستم را روی قلبم گذاشتم و لیخند زدم.
ساره لبهایش را بیرون داد پچ پچ کرد.
–غش نکنی.
پشت به ساره کردم و به سمت آشپزخانهی نقلی راه افتادم.
–ببخشید، من نخواستم مزاحمتون بشم، گفتم کنار خانواده هستید یه وقت...
واقعا هم در این چند روز تمام فکر و ذکرم پیشش بود ولی چون میدانستم از بیمارستان مرخص شده و کنار خانوادهاش است خجالت میکشیدم زنگ بزنم.
با خندهاش حرفم نیمه ماند.
–اتفاقا همون خانوادم گفتن چرا پس این تلما خانم که شما اینقدر ازش تعریف میکنید هیچ سراغی ازت نمیگیره.
–ببخشید، من چند بار خواستم پیام بدم دیدم اصلا آنلاین نمیشید گفتم شاید دارید استراحت میکنید.
–من فکر کردم میخواهید بیایید ملاقاتم.
از حرفش جا خوردم نمیدانستم چه بگویم با کمی من و من تکرار کردم.
–ملاقاتتون؟
–اهوم، اگر من شرایطم جور بود الان با خانوادم خدمت شما و خانوادتون بودیم، ولی خب چه کنم که فعلا باید صبر کنم.
مکثی کردم. از حرفهایش هول شده بودم.
–یعنی بیام خونتون؟
–اشکالی داره؟ خیالتون راحت من در مورد شما با مادرم خیلی وقته صحبت کردم. ایشونم اصرار دارن شما رو ببینن. وقتی سکوت مرا دید ادامه داد:
–راستش الان چند روزه مادرم اصرار داره پاشه بیاد مغازه شما رو ببینه و باهاتون حرف بزنه، من نزاشتم گفتم مامان اجازه بده اول من باهاش حرف بزنم بعد.
آرام گفتم:
–من شرمندهام که نمیتونم بیام ملاقاتتون. راستش اصلا روی این کار رو ندارم. به نظرم کار درستی نیسن. بخصوص که مادرتون اون روز با اون اوضاع من رو هم دیده که دیگه...
حرفم را برید.
–اون رو من درستش کردم. گفتم واقعا شما نیروی داوطلب کادر درمان بودید و اون لحظه هم فشارتون افتاده و حالتون بد شده. همین.
به نظرم الان لزومی نداره حرف دیگهایی بزنیم. تا بعد که شما رو شناختن کم کم همه چیز رو بهشون میگیم.
سکوت طولانی کردم.
امیرزاده با خنده ادامه داد:
–نگران نباشید بابت ملاقات شوخی کردم خواستم ببینم شما چی میگید. فعلا کسی اجازه ملافات نداره. مادرم حتی خواهرمم نذاشته بیاد.
با نگرانی پرسیدم:
–چرا؟ نکنه مشکلی براتون پیش امده؟
–فعلا که نه، ولی به خاطر کرونا باید احتیاط کنم ممکنه تو بیمارستان آلوده شده باشم. خواستم ببینم شما حواستون به این قضیه بود یا نه.
–من بهش فکر نکردم. فکر کنم مادرتون خیلی محتاط هستن.
آهی کشید.
–شاید به خاطر بلایی بود که چند سال پیش سر پدرم امد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸