eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•💚⛓🌿•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مھـمات‌ڪم‌داریم قدرےلبخنـدبزن♥️🌙..'!(: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🌿•⊱¦⇢ ⊰•🌿•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🥀🔗🇮🇷•⊱ . دِلِــمـان تَــنــگِــــــ کـَـــسي هَــسـت كــــهـِ نــیــســـــتــــــ . ⊰•🥀•⊱¦⇢ ⊰•🥀•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🦋🔗💎•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفتیم‌:شھـادت‌:)🕊 گفتن:محالـ‌ہ‌دخترو‌چہ‌بہ‌شہادت..💔 ندونستن... خداۍ‌ما‌خداۍمَحالـٰاتِ...:) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•💎•⊱¦⇢ ⊰•💎•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت179 –مهم نیست، گذشته تموم شد رفت. من به خاطر تلما خانم همون روز که بهم زنگ زد و گفت می‌خوای بیای مغازه بخشیدمت. دیگه حرفشم نزن. ساره تشکر کرد و رو به من گفت: –گوشیم رو جا گذاشتم. گوشی‌اش را به طرفش گرفتم و پرسیدم: –ساره می‌دونستی این آویز گوشیت از نمادهای شیطان پرستیه. لبهایش را بیرون داد. –واقعا؟ –آره، بندازش دور؟ نگاهش را به آویز گوشی‌اش داد. –چی‌چی بندازمش دور، پول دادم خریدمش. حالا باشه مگه چیه؟ من که نمیخوام... امیرزاده حرفش را برید. –تاثیرات منفی داره، هم برای خودت هم زندگیت. مدام دیدن و نگاه کردن به این جور نمادها انسان رو دچار افسردگی و وسواس فکری و اضطراب میکنه. حالا بگذریم از تاثیرات ماوراییش... ساره گوشی‌اش را داخل کیفش انداخت. –اوووه، نه بابا من اونقدر بدبختی دارم وقت ندارم دچار این چیزا بشم. امیرزاده پوزخندی زد. –اتفاقا دچار سیاه نمایی و بدبینی هم میشی. همین حرفهایی که میزنی، مدام فکر کردن به بدبختیا، تا حالا فکر کردی چرا وارد یه گل فروشی میشی یا یه جایی که پر از رنگهای شاد و پر نور و بو‌های خوب هست احساس خوبی پیدا می‌کنی؟ انگار کلی انرژی به سراغت میاد. ساره سرش را تکان داد. –آره خب. امیرزاده ادامه داد: –دقت کردی وقتی چشمت به جایی میخوره که تو همین شهر خودمون پر از آشغال و لجن و بوی بد و کثیفی و تاریکی هست چقدر حالت بد میشه؟ فقط میخوای زودتر از اونجا عبور کنی، تا دیگه نبینی. –اهوم. امیرزاده رو به من ادامه داد: –خب، پس چیزهایی که می‌بینیم صد در صد توی جسم و روح ما تاثیر داره، حالا گاهی بعضیها سعی میکنن اون قسمت لجن و آشغال و بوی بد رو با رنگ‌های مصنوعی بپوشونن تا ببیننده متوجه نشه ذاتش چیه، مثل همین نمادها... ساره با حیرت گفت: –شما دیگه زیادی پیچیدش کردید اینجورا هم نیست. امیرزاده به من اشاره کرد. –اون پوشه رو بده. پوشه را که کمی هم سنگین بود به طرف امیرزاده گرفتم. امیرزاده پوشه را باز کرد و شروع به ورق زدن کرد. یک صفحه که داخلش پر از عکس نمادهای مختلف بود را به ساره نشان داد. –باید اینا رو یاد بگیری و حواست باشه هر چی میخری هیچ کدوم از اینا رو نداشته باشه، از فردا روزی چند صفحه ازش بخون. من اینو برای یکی از دوستام که گوشی هوشمند نداره آورده بودم. بخونه و برای چاپش نظر بده. حالا بعدا بهش میدم. همه‌ی مطالبش هم از منابع معتبر هست. ساره بی‌تفاوت گفت: –این همه ورق رو فقط در مورد چهارتا نشونه نوشتید؟ امیرزاده پوشه را به من داد. –در مورد خیلی چیزاست، فقط یه قسمت کوچیکش در مورد نمادهاست. این چیزا رو باید تو مدرسه‌ها به بچه‌ها آموزش بدن و آگاهشون کنن. ساره به من نگاه کرد. –من که حوصله خوندن ندارم. تلما تو بخون واسه من توضیح بده. نه که کلا به درس خوندن علاقه داری... بعد هم لبخند زد و رو به امیرزاده کرد. –راستی شما از اون آقا شکایت کردید. –از کی؟ –همون که با چاقو شما رو زد. امیرزاده یک ابرویش را بالا داد. –چطور؟ –آخه نامزدش امده بود اینجا به تلما التماس می‌کرد که ببخشیش و ازش شکایت نکنی. بعد رو به من پرسید: –تلما مگه بهشون نگفتی؟ ✍ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت180 از این حرف ساره غافلگیر شدم و تیز نگاهش کردم. امیرزاده از من پرسید: –چرا چیزی نگفتید؟ با من و من گفتم: –من هم به ایشون هم به ساره گفتم نمی‌تونم این کار رو کنم. چرا باید دخالت کنم. شما خودتون بهتر می‌دونید. ساره فوری گفت: –خب حالا نمی‌خواستی ازش بخوای شکایت نکنه حداقل در جریان قرارش می‌دادی. از حرفهای ساره حرصم گرفته بود. اصلا دلم نمی‌خواست امیرزاده این حرفها را از دهن او بشنود. برای همین جدی گفتم: –اصلا چرا باید بگم، اتفاقا باید مجازات بشه تا دیگه از این کارا نکنه، مگه شهر هرته تو روز روشن بیاد هر کاری دوست داره انجام بده بعدشم واسه خودش بگرده. امیرزاده شاکی نگاهم کرد. نامزدش همون هلماست دیگه درسته؟ ساره جای من جواب داد. –آره دیگه، چند بار امده اینجا که رضایت بگیره. امیرزاده رو به ساره گفت: –دفعه‌ی دیگه که امد بهش بگو اگر خودش بیاد دلیل این کارش رو توضیح بده من کاری باهاش ندارم و شکایتم رو پس می‌گیرم. اون روز همش ناموس، ناموس می‌کرد من اصلا منظورش رو نفهنیدم. حالام که فراری شده. ساره با تعجب پرسید: –جدی میگید؟ یا می‌خواهید بیاد گیرش بندازید. امیرزاده مرموز به ساره نگاه کرد. –نه، جدی گفتم. من فقط چندتا سوال ازش دارم، جواب که داد دیگه کاری باهاش ندارم. حالا تو چرا اینقدر سنگ اونا رو به سینت میزنی؟ ساره فوری گوشی‌اش را درآورد و بی توجه به سوال امیرزاده گفت: –اتفاقا شمارش رو گرفتم الان زنگ میزنم بهش میگم. امیرزاده متعجب نگاهم کرد. توضیح دادم: –کارت و شمارش رو داد به ساره، برای شرکت تو کلاساش. ساره همانطور که گوشی را روی گوشش می‌گذاشت خداحافظی کرد و رفت. امیرزاده ابروهایش بالا رفت. –اونوقت اینم میخواد بره شرکت کنه؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم. امیرزاده دلخور نگاهم کرد. –چرا تا حالا چیزی نگفتید؟ اون هر روز میومده اینجا اونوقت شما یک کلمه حرف نزدید؟ سرم را پایین انداختم. –مگه مهمه؟ اخم ریزی کرد. –آره، خیلی مهمه، من باید از دهن این دختره این حرفهارو بشنوم؟ وقتی سکوت مرا دید اخم ریزی کرد. –نمی‌خواهید جمع کنید بریم. همان لحظه دوتا خانم وارد مغازه شدند و دو بسته مداد رنگی و دو عدد دفتر نقاشی خریدند. نگاهی به امیرزاده انداختم هنوز در هم بود. از یک طرف دلم نمی‌خواست از دست من ناراحت باشد از طرف دیگر روی عذرخواهی نداشتم، یعنی اصلا نمی‌دانستم چطور باید حرفش را پیش بکشم. برای همین بی‌حرف شروع به جمع و جور کردن وسایلم کردم که پرسید: –راستی اون دفعه مجانی چند تا از تابلوها رو دادید به اون آقا که ببره خونه و نشون زنش بده، برات آورد؟ از این که شروع به حرف زدن کرده بود خوشحال شدم. –بله. البته پولش رو آورد چون همه‌ی تابلوها رو خرید. با لحنی که حس حسادت را در آن حس کردم گفت: –اگه می‌خواست بخره چرا برد؟ خب همون موقع پولش رو حساب می‌کرد. کیفم را روی دستم انداختم. –اولش که نمی‌خواسته بخره، به خاطر این که بهش اعتماد کردم خرید. انگار حسادتش را شعله ور کردم چون گفت: –مردم بیکارن. برای التیام حسی که خودم برافروخته بودمش گفتم: –بله واقعا، وقت آدمم میگیرن، با شک پرسید: –از اون روز به بعد دوباره امده؟ "پس حدسم درست بوده،" –نه دیگه، برای چی بیاد؟ موضوع را عوض کرد. –ریموت رو بدید به من، شما برید سوار شید من چراغها رو خاموش می‌کنم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت181 –ریموت را به طرفش گرفتم و از مغازه بیرون آمدم. کنار درخت سرو منتظرش ایستادم. پشت پیشخوان رفت و چند دقیقه‌ایی طول کشید تا بیاید. هوای سرد دی ماه تا مغز استخوانم را می‌لرزاند. با دستهایم بازوهایم را گرفتم تا کمی جلوی سرما و سوز بدی که می‌آمد را بگیرم. از مغازه که بیرون آمد ریموت را زد و با دیدنم تعجب کرد. –چرا نرفتید بشینید تو ماشین؟ تو این سرما وایستادید اینجا؟ آرام گفتم: –موندم با هم بریم. از چهره‌اش فهمیدم که از کارم خوشش آمد ولی عکس العملی از خودش نشان نداد. نوچی کرد و کنارم ایستاد. شال گردن سفید رنگش را از گردنش برداشت. شالش پهن بود و از وسط تا خورده بود. بازش کرد و روی سرم انداخت و زمزمه کرد. –یخ کردی که... بعد هم با گامهای بلند به طرف ماشین راه افتاد. با این کارش ناخوداگاه بغضم گرفت. بوی عطری که از شالش می‌آمد، مشامم را پر کرد. شالش گرم بود. آنقدر گرم که دیگر سرما را حس نکردم. یک قدم جلوتر از من راه می‌رفت. مثل همیشه صاف نمی‌توانست راه برود. خواستم بپرسم به خاطر بخیه‌هایش است که نمی‌تواند خوب راه برود که وقتی چهره‌اش را نگاه کردم پشیمان شدم. هنوز دلخور بود. سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. به کنار ماشین که رسیدیم در عقب را برایم باز کرد و زمرمه کرد. –بفرمایید. تشکر کردم و نشستم. فکر کردم خودش صندلی جلو می‌نشیند ولی ماشین را دور زد و از در دیگر ماشین صندلی عقب نشست. آدرس خانه‌ی ما را به راننده داد و بعد به روبرو خیره شد. خیابان شلوغ بود و ماشین مثل لاک پشت حرکت می‌کرد. نیم نگاهی خرجم کرد و کمی به طرفم خم شد و پچ پچ کرد. –گرم شدید؟ از این همه مهربانی‌اش غافلگیر شده بودم. برای همین فقط سرم را به نشانه‌ی تایید حرفش تکان دادم. چند دقیقه‌ایی گذشت. نگاهش کردم غرق فکر بود. می‌دانستم ناراحت است. من که کار بدی نکرده بودم، یعنی نگفتن یک حرف اینقدر مهم بود؟ همه‌اش تقصیر ساره بود، کاش آن حرف را نمی‌گفت. دلم از این حالش گرفت، تصمیم گرفتم عذرخواهی کنم و از دلش دربیاورم. ولی با وجود راننده که نمی‌توانستم. سکوت بینمان طولانی شد، ناگهان فکری به ذهنم رسید. گوشی‌ام را از کیفم بیرون کشیدم تا از طریق پیام دادن عذر خواهی کنم. نمی‌دانستم چه بنویسم. برای همین پرسیدم: –شما از من دلخورید؟ صدای دلینگ دلینگ پیامش آمد ولی او توجهی نکرد. همانطور غرق فکر به روبرو خیره بود. صفحه‌ی گوشی‌ام را که هنوز روشن بود را به طرفش گرفتم. نگاهی به من و بعد به گوشی‌ام انداخت. اشاره به گوشی‌اش کردم. فوری از جیبش بیرون آورد و بازش کرد. با دیدن پیامم لبخند زد و زیر چشمی نگاهم کرد و بعد شروع به تایپ کرد. –دلخور نیستم، میشه گفت گرفته‌ام؟ –چرا؟ –به خاطر همین حرف نزدنتون. شما کلا کم حرفید؟ فوری نوشتم. –نه اتفاقا، فقط... دیگر چیزی ننوشتم و صفحه‌ی گوشی‌ام را خاموش کردم. بعد از این که پیامم را خواند سوالی نگاهم کرد و اشاره کرد که بقیه‌ی حرفم را بنویسم. پچ پچ کردم. –میشه بعدا بنویسم؟ نوچی کرد و لبهایش را به هم فشار داد و تایپ کرد. بعد هم اشاره کرد که پیامش را بخوانم. –حرف زدن با من براتون سخته؟ خیره به پیامی که فرستاده بود ماندم. دوباره تایپ کرد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اربعین‌داغ‌حرم‌را‌بہ‌دلم‌نگذارے🚶🏿💔:)))!
|ـب‌ـسم‌رب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـر••🎗
⊰•🖤🔗🌚•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شھـٰادت‌فناشدن‌انسـٰان برا؎نیل‌به‌سرچشمـ‌ه‌نـور ونزدیڪ‌شدن‌به‌هستےمطـلق‌است! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰🔗•⊱¦⇢ ⊰•🔗•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💛🔗📔•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مح‌ـبوب‌دل‌حضـرت‌الله‌حسین‌اسـ‌ت مح‌ـبوب‌دل‌حضرت‌مح‌ـبوب،‌رقیـ‌ه🤍! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•💛•⊱¦⇢ ⊰•💛•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⊰•💛🔗📔•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
-داشٺـم‌باحضرت‌رقیـ‌ه‌حـرف‌میزدم گفتـم‌رقیـ‌ه‌جـان‌همـ‌ه‌میگن‌بایـد ڪربلـٰاتوازخـانـوم‌سـ‌ه‌سـٰالـ‌ه بگیـر؎،نـ‌ه‌توڪـارت‌نمیـاره ڪـ‌ه‌من‌اومـدم‌درخونـ‌ت . . میشـ‌ه‌بادستـٰا؎ڪوچیڪـ‌ت‌گره‌؎ ڪـربلـٰارفتن‌منوبازڪنے:)؟ من‌میخوام‌اگـ‌ه‌ڪربلـٰارفتم‌بـ‌ه‌جـا؎تو‌بـرم میدونـم‌جـاموند؎‌ازقافلـ‌ه‌دورٺ‌بگـردم! ولےمـن‌مثل‌توتوان‌نـدارم،مـن‌دلـم‌نازڪ‌ه نمیتـونم‌دور؎روتحمل‌ڪـنم،ڪل‌ٮـــال‌رو من‌منتظـراربعینـم‌ڪ‌ه‌برم‌ڪربلـٰا ؛ ڪلـا‌سالے‌یـ‌ه‌باره‌همش :) نزارجـابمـونم‌خـانوـم‌سـ‌ه‌سالـ‌ه . .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت182 –من فکر می‌کردم بهم علاقه دارید. با خواندن این پیامش قلبم از جا کنده شد. عجب کاری را شروع کرده بودم. کاش اصلا پیام نمی‌دادم. سرم را به طرفش چرخاندم. منتظر نگاهم می‌کرد. وقتی تاملم را دید اشاره کرد که جواب بدهم. تایپ کردم. –لطفا انتظار نداشته باشید در مورد مسائل احساسی راحت بتونم باهاتون حرف بزنم. فوری نوشت. –یعنی چون نامحرم هستیم نمی‌تونید؟ –بله، شکلک لبخند و گل و قلب برایم فرستاد. بعد با لبخند نگاهم کرد و چشم‌هایش را باز و بسته کرد. به سر کوچه‌مان که رسیدیم از ماشین پیاده شدم او هم پیاده شد. ماشین را دور زد و کنارم ایستاد. –تا جلوی در خونتون همراهتون می‌یام. –شما حالتون هنوز کامل خوب نشده، من خودم میرم، راهی نیست. نوچی کرد و راه افتاد. من هم به ناچار با او هم قدم شدم... –میخوام بیام خونتون رو یاد بگیرم. همین روزا لازم میشه. لبخند زدم. –اتفاقا همین روزا ما اسباب کشی داریم. اه از نهادش بیرون آمد. –کی؟ –فردا. –عه یعنی فردا نمی‌تونید بیایید مغازه –اتفاقا می‌خواستم بهتون بگم که فردا رو تعطیل... حرفم را برید. –دیدید حرف نمی‌زنید، این حرفها که دیگه احساسی نیست چرا زودتر نگفتید؟ لابد الانم من حرفش رو پیش نمی‌کشیدم شما نمی‌گفتید. ایستادم و نگاهم را پایین انداختم و آرام گفتم. –باور کنید یادم بود بهتون بگم. ولی وقتی امدید مغازه همه چی یادم رفت. لبخند پهنی زد. –چه خوب، امیدوار شدم. نگاهی به اطراف انداختم. –ممنون بابت همه چی، اگه اجازه بدید من برم. چشم‌هایش را باز و بسته کرد و بعد خیره به صورتم ماند. –فکر می‌کنی چند روز طول بکشه جابه جا بشید؟ دستهایم را داخل جیب پالتوام بردم. –حداقل یک هفته. –به محض جابه جا شدن شماره خونتون را برام بفرستید. مادرم برای آشنایی میخواد با مادرتون تماس بگیره و قرار بزاره. سرم را پایین انداختم. –من هنوز با خانوادم صحبت نکردم. خندید. –اون که کاره یه دقیقس، کاری نداره که. همان موقع گوشی‌اش زنگ خورد. کسی که پشت خط بود تند تند چیزی گفت و تماس را قطع کرد. امیرزاده گفت: –ببخشید یه کاری پیش امده، من باید برم. نگران پرسیدم: –اتفاقی افتاده؟ لبخند زورکی زد. –نه بابا، یکی از دوستام در مورد چیزایی که داریم تحقیق می‌کنیم به یه یافته‌های جدیدی رسیده زنگ زده برم ببینم. چیز مهمی نیست الکی شلوغش میکنه. به خاطر هیجان زدگیشه. حرفهایش قانعم نکرد. –پس چرا اینقدر به هم ریختین؟ دستی به موهایش کشید. –آخه یه کسی که من می‌شناسمش وسط این تحقیقات ماست. حیرت زده پرسیدم. –کی؟ –نمیگم تا بدونید نگفتن چقدر بده. برید خونه سرده. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت183 همین که خداحافظی کرد گفتم: –عه شالتون. برگشت و نگاهم کرد. –بزارید باشه، من لازمش ندارم. شال را از روی سرم برداشتم. –ممنون. آخه الان برم خونه نمیگن این مال کیه؟ –اتفاقا خوبه که، زودتر موضوع رو بهشون بگید. با من و من گفتم: –آخه الان نمیشه، یعنی اینجوری نمی‌تونم. بعد شال را مقابلش گرفتم. جلوتر آمد. –من اینجوری بهتون دادمش؟ خجالت می‌کشیدم شال را روی گردنش بیندازم. ولی او گردنش را کمی پایین آورده بود و منتظر بود که این کار را انجام دهم. به ناچار شالش را دوباره از وسط تا زدم و دور گردنش انداختم. طوری که یک وقت دستم برخوردی با سر و گردنش نداشته باشد. سرش را بلند کرد و با لبخند نگاهم کرد. احساس کردم صورتم گُر گرفت. تمام تنم داغ شده بود و صدای قلبم را می‌شنیدم. گوشی‌اش را داخل جیب نیم پالتواش گذاشت. –خیلی ممنون. نگاهم را به شالش دادم. –با اجازتون من دیگه برم. حرفی نزد، همانجا ایستاد و با لبخند پهنش بدرقه‌ام کرد. برعکس تمام این سالهایی که جابه جا شده بودیم، این بار اسباب کشی آنقدر برایمان هیجان انگیز بود که از کار خسته نمیشدیم. همه‌ی خانواده با انرژی کار می‌کردیم. حتی مادر بزرگ هم کمک می‌کرد. خانه‌ی مادربزرگ که حالا دیگر متعلق به ما هم بود یک حیاط نقلی داشت. از در که وارد میشدیم در سمت چپ دستشویی و در سمت راست باغچه‌ی کوچکی داشت. بعضی از وسایل مستاجر قبلی هنوز در گوشه‌ی حیاط بود و قرار بود چند روز دیگر بیایند و ببرند. از حیاط که رد می‌شدیم سالنی بود که یک سرش آشپزخانه و سر دیگرش به پله‌های طبقه‌ی بالا راه داشت. مادربزرگ در طبقه‌ی بالا که دارای دو اتاق بود زندگی می‌کرد. گوشه‌ی چپ سالن هم دواتاق بود که از اتاقهای خانه‌ی قبلی بزرگتر بودند. من و نادیا اتاقی که پنجره‌اش به حیاط باز میشد را انتخاب کردیم و با ذوق با کمک محمد امین مشغول جابه جا کردن وسایلش و آویزان کردن پرده‌اش که قبلا شسته شده بود شدیم. محمد امین در حال بالا رفتن از چهار پایه گفت: –خوش به حالتون، کاش اینجا سه تا اتاق داشت، من باید باز تو همون سالن بخوابم. نادیا خندید. –عوضش جای توام خیلی بزرگ و باصفا شده. محمد امین لبخند زد. –اینجا یه چیزش خیلی خوبه اونم این که به محل کارم نزدیک شده حتی می‌تونم پیاده برم و بیام. نادیا همانطور که چهارپایه را نگه داشته بود گفت: –تازه حیاطم داره دیگه خیالت از جای دوچرخت راحته، دیگه لازم نیست بیچاره رو به زنجیر بکشی. آنها همینطور حرف می‌زدند و من در ظاهر گوش می‌کردم، ولی بخش بزرگی از حواسم پیش حرفی بود که امیرزاده گفته بود. چند دقیقه‌ی پیش پیام داده بود که به ساره بگویم دیگر نیازی نیست به مغازه بیاید چون خود امیرزاده حالش خوب شده و دیگر می‌تواند به مغازه بیاید. حالا نمی‌دانستم چطور این موضوع را به ساره بگویم. به حیاط رفتم و گوشی‌ام را باز کردم. بهترین راه همین پیام فرستادن بود. پیام امیرزاده را برایش فوروارد کردم و نوشتم. –سلام ساره جان این پیام امیرزادس، دستت درد نکنه تو این مدت کنارم بودی، دیگه حالش خوب شده خودش میخواد بیاد. فوری جواب داد: – اون که قبلا می‌رفت مغازه‌ی داداشش، خب باز بره همونجا. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت184 –نمی‌دونم چرا دیگه نمی‌خواد اونجا بره... نوشت. –اونجا نمیره چون میخواد من رو از نون خوردن بندازه، همه‌ی این کاراشم نقشه بود که تو رو بیاره تو مغازش، معلوم نیست چه سواستفاده‌ایی میخواد ازت بکنه. اصلا ولش کن بیا بریم دوتایی دوباره تو مترو کار کنیم. نوشتم: –اینقدر بد بین نباش، اون موقع من ازش خواهش کردم تو بیای مغازش اون به خاطر من قبول کرد. الانم آخه دیگه نیازی نیست تو باشی، خودتم معذب میشی... ساره دوباره چند جمله‌ی بی سرو ته ردیف کرد. می‌دانستم زود جوش می‌آورد برای همین گوشی‌ام را بستم و جوابش را ندادم تا آرام شود. ولی او به گوشی‌ام زنگ زد. همین که جواب دادم شروع کرد به حرفهای بی‌ربط زدن. –بدبخت اصلا فکر کردی چرا می‌خواد من رو دک کنه؟ اون با شکم پاره چطوری می‌خواد کار کنه، این همه مدت سرکارت گذاشته هر دفعه به یه بهانه... حرفش را بریدم. –خدا رو شکر حالش خوبه، فقط دو سه تا بخیه خورده، اونقدرا هم که تو میگی حالش بد نبوده، تازه دیشب تا جلوی در خونمون امد، گفت میخوان بیان برای خواستگاری، ولی من گفتم ما داریم اسباب کشی می‌کنیم. حالا قراره هفته‌ی دیگه... حرفم را پاره کرد. –توام باور کردی؟ چند روز دیگه دوباره یه بهونه دیگه... –ساره میشه بس کنی، من الان کلی کار دارم باید برم. بزار وقتی آروم شدی حرف می‌زنیم. فریاد زد. –من آرومم، این تویی که تا یکی رو می‌بینی دوستت رو فراموش می‌کنی. دیشب به خاطر یه آویز موبایل پشت من چی به هم گفتین که الان میگید از مغازه برم؟ آنقدر حرفش برایم عجیب بود که گیج شدم. –باز تو حرفهای بی ربط زدی؟ بنده خدا امیرزاده میخواد بیاد سر کارش اونوقت چه ربطی به آویز گوشی تو داره؟ با شور بیشتری گفت: –همه اینا به هم ربط داره، تو ربطش رو نمی‌دونی، اتفاقا دیروز که به هلما زنگ زدم خیلی حرفها در موردش گفت, وقتی قضیه‌ی آویز گوشی رو بهش گفتم، حرفهای امیرزاده رو نقض کرد، چقدرم پیشگوییش درست درامد، اون بهم گفت به احتمال زیاد تو همین یکی دو روزه عذرت رو بخواد. –عه؟ خب، خانم پیشگو دیگه چیا گفتن؟ – گفت این پسره خرده شیشه داره و به جز خودشم هیچ کس رو قبول نداره، گفت بهت بگم ازش فاصله بگیری خودت رو بدبخت نکنی، حالا باید برم بهش بگم جفتشون لنگه هم هستن. خرده شیشه که چه عرض کنم اینا هر دو... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
-
⊰•🔏🔗🚫•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌-حاج‌آقايـ‌ه‌سـوال‌داشتم؟! +بفرماييـد . . -حاج‌آقـاچيڪارڪنم‌ڪ‌ه‌از عبـٰادت‌لـذت‌ببرم؟! +شمـا‌نميخوادڪار؎بڪنی‌ڪ‌ه ازعبـٰادت‌لـذت‌ببـر؎! شمالـذت‌هـا؎ديگـ‌ه‌روترڪ‌ڪن لـذت‌عبـٰادت‌خودش‌ميـادٮـــراغـ‌ت! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🚫•⊱¦⇢ ⊰•🚫•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌رب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـر••🎗
⊰•🌸⛓👀•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دَر‌نبـودت‌دل‌ِمٰا‌ ثانیھـای‌بَند‌نشُد . . 💔!❭ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🌸•⊱¦⇢ ⊰•🌸•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💜🔗🌚•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حـسین‌دعـا؎‌مسـٺجـٰاب‌مـٰادرم! مـن‌ازٺـوبگذرـم‌ڪجـابرمシ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🌚•⊱¦⇢ ⊰•🌚•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا