eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 بگردنگاه‌کن پارت267 با حرص گفتم: – من با چشمای خودم ساره رو دیدم. اون بیچاره داشت زندگیش رو می‌کرد. درسته سخت کار می‌کرد ولی زندگی خوبی داشت، شاد بود. شماها زدید زندگیش رو داغون کردید. نفسم را بیرون دادم و پرسیدم: –اصلا اون روز چه بلایی سرش اومد. چی کارش کردی؟ چطوری رفت خونه ش؟ بی‌تفاوت گفت: –دادم یکی از بچه‌ها بردش خونه ش. سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: –خیلی شنیده بودم آدما خودشون خودشون رو بدبخت می کنن ولی تا آدم با چشم خودش نبینه باور نمی‌کنه. پوزخند زد. –همون تو خوشبخت شدی بسه. منم شنیده بودم طرف تو خیال زندگی می کنه‌ها ولی باورم نمی شد. تو توهّم خوشبختی داری، وگرنه با کسی که من سه سال باهاش زندگی کردم، کسی خوشبخت نمی شه. اصلا اون بلد نیست کسی رو خوشبخت کنه. نگاهش کردم. –نه، ربطی به علی نداره، خود منم با این کارام داشتم خودم رو بدبخت می‌کردم. اگه ساره این طوری نشده بود و منم سادگی نمی‌کردم و نمی اوردمش تو اون خونه، الان سر زندگیم بودم. من خودم باعث شدم الان این جا باشم. با بی فکری خودم. منم مثل تو همین الان می‌تونم بی‌فکری خودم رو گردن علی بندازم. دیگه اون به انصاف خود آدما بستگی داره. ولی باز خدا رو شکر که زود متوجه‌ی اشتبام شدم. سرش را کج کرد. –علی خوب شاگردی تربیت کرده، ساره می‌گفت خیلی بی‌زبونی. کجاست که ببینه فقط در عرض چند ماه این طوری زبون دراز شدی. اخم کردم. – حقم داری حرفام رو به حساب زبون درازی بذاری. شاید اگه نامزد علی نبودم حداقل به حرفام فکر می‌کردی. از حرفم خوشش نیامد و داد زد. –صدات رو ببر، بسه! اعصاب ندارما. یه جوری هی میگی نامز نامزد کسی نفهمه فکر می‌کنه نامزدت وزیری وکیلی چیزیه. مگه کی هست که... حرفش را بریدم. –هر کی که هست برای من عزیزترین کس زندگیمه، از وقتی باهم نامزد شدیم احساس خوشبختی می‌کنم. همین برام کافیه، نیازی به وزیر و وکیل هم ندارم، اون همه‌ی زندگیمه، این چیزا سرت میشه؟ این بار بلندتر فریاد زد. –دهنت رو ببند. من هم داد زدم. –خودت دهنت رو ببند. اصلا تو از زندگی ما چی می خوای؟ چرا پات رو از زندگی ما بیرون نمی‌کشی؟ ای کاش بلایی که سر ساره اومد سر تو میومد همه از دستت راحت می شدن. جلو آمد و کشیده‌ی محکمی نثارم کرد که در لحظه ساکت شدم. ولی به ثانیه نکشید که بلند شدم و موهای بلندش را در دستم گرفتم و تا خواستم بکشم آن چنان هولم داد که کنار مبل به پشت روی زمین افتادم و تا خواستم بلند شوم روی سینه‌ام نشست. –چه غلطی کردی؟ من هی می خوام باهات مدارا کنم، باز زبون درازی می‌کنی؟ یقه‌ام را گرفت و ادامه داد: –دفعه‌ی آخرت باشه‌ها، وگرنه یه جوری می زنمت که از جات بلند نشی. با دهان باز نگاهش می‌کردم. آن قدر سنگین بود که احساس خفگی کردم و به سرفه افتادم. بلند شد و کناری ایستاد. با خشم گفتم: –لیاقتت همون دکتر چاقو کشه، به هم خیلی میاید. به طرفم هجوم آورد و لگدی به پهلویم نواخت. –چی گفتی؟ هان؟! صدای گوشی‌اش باعث شد به طرف کانتر آشپزخانه برود. بعد از این که با تلفن حرف زد انگار آدم دیگری شد. با لبخند جلو آمد و دستش را به طرفم دراز کرد. –پاشو دیگه، خوشت میاد رو زمین ولو بشی؟ دستش را کنار زدم و در حال بلند شدن زمزمه کردم: –خدا شفات بده. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت268 دوباره گوشی‌اش زنگ خورد. نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌اش انداخت بعد نگاهش را به من داد و اخم کرد و به طرفم آمد. –پاشو برو تو اتاق. از جایم بلند شدم. –چرا؟ دستم را به طرف اتاق کشید. –هیچی حالا من با هر کی بخوام حرف بزنم چهار چشمی می خوای من رو بپایی. وارد راهروی باریکی شدیم که دو اتاق رو به روی هم بودند. نگاهی به هر دو اتاق انداخت. –بیا برو تو این یکی، الان بفرستمت اون جا میری یه داستانم اون جا درست می‌کنی. وارد اتاق که شدم در را بست و قفل کرد. با مشت به در کوبیدم. –چرا قفل می‌کنی؟ من که جایی نمیرم. در رو باز کن. از همان جا گفت: –اگه زبون درازی نکنی باز می‌کنم. نگاهی به اطراف انداختم. گوشه‌ی اتاق، زیر پنجره یک تخت یک نفره بود که یک ملافه‌ی مشکی که نقطه‌های قرمز داشت رویش کشیده شده بود. روی تخت نشستم. چشمم به کمد دیواری افتاد که درش نیمه باز بود. بلند شدم و در کمد را باز کردم. نگاهم که به داخل کمد افتاد خشکم زد. روی قسمت داخلی در کمد پر بود از عکس های هلما و علی، بیشتر عکس ها جای سرسبزی را نشان می داد، انگار برای پیک‌نیک جایی رفته بودند و عکس انداخته بودند. چند عکس هم از حیاط خانه‌ی علی بود. امیرزاده در همه‌ی عکس ها می‌خندید و خوشحال بود. چند عکس هم از عکس های عروسی شان بود. چرا هلما این عکس ها را نگه داشته بود؟ آن هم این جا در خانه‌ی نامزدش! حس حسادت تمام وجودم را گرفت. یکی یکی عکس ها را از در جدا کردم و روی زمین ریختم. بعد شروع کردم به پاره کردن آن قسمتی که عکس هلما بود. در همه‌ی عکس ها هلما را از علی جدا کردم و عکس های هلما را ریز ریز کردم. بعد پنجره را باز کردم و تمام خرده عکس ها را بیرون ریختم. دوباره در کمد را باز کردم و داخلش را نگاه کردم. در طبقه‌ی بالای کمد یک جعبه‌ی جواهر توجهم را جلب کرد. بازش کردم داخلش تعداد زیادی ربع سکه‌ بود. برایم عجیب بود. در کنار جعبه یک پیراهن مردانه بودو کنار آن یک شیشه ادکلن. درش را باز کردم و بو کشیدم. بوی عطر علی بود. حس بدی پیدا کردم. آن قدر بد که از عصبانیت در کمد را محکم به هم کوبیدم و چندین مشت نثارش کردم، طوری که دستم درد گرفت. انگار خلق و خوی هلما روی من هم تاثیر گذاشته بود. روی تخت نشستم و عکس های علی را کنار هم گذاشتم. دلم برایش تنگ شده بود. بغض راه گلویم را گرفت. با صدای چرخیدن کلید سرم را بلند کردم. هلما عصبانی وارد اتاق شد. –چته؟ چرا... با دیدن عکس های پاره شده‌ی روی تخت حرفش نیمه ماند، بعد از مکث کوتاهی با چشم‌های از حدقه بیرون زده نگاهم کرد. –اینا رو چرا پاره کردی؟ چرا دست به وسایل شخصی من زدی؟ تو هنوز یاد نگرفتی نباید به... حرفش را بریدم. –تو بگو عکس شوهر من تو کمد شخصی تو چی کار می کنه؟ چرا عطر اون تو کمدته؟ مگه تو شوهر نداری؟ داری باهاش زیر یه سقف زندگی میکنی، اون وقت... جلوتر آمد و فریاد زد: –به تو ربطی نداره، ما مثل شما کسی رو صاحب خودمون نمی‌دونیم. پا شو برو بیرون، این قدرم شوهر، شوهر، نکن... از جایم بلند شدم. نزدیک در که رسیدم محکم به طرف بیرون هولم داد و در اتاق را بست. به طرف کابینت رفت و از داخل کشو طنابی برداشت و یکی از صندلی های میز غذا خوری آشپزخانه را هم برداشت و وسط سالن گذاشت. –بگیر بشین. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
ــآنچھ‌گذشتـ...📻🌿 |ـشبت‌ـون‌شھدایے |ـعاقبتتون‌امامـ‌زمانےシ🖐🏼
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
⊰•🦋🔗📘•⊱ . ._آرامشِ‌شهرهامان‌نشان‌از سبزۍِ نام‌ویادشماست🌿' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🦋•⊱¦⇢ ⊰•🦋•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🔗📓•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفته‌بودم‌به‌کسی‌ عشق‌نخواهم‌ورزید روضه‌خوان‌گفت‌ توبه‌ی‌من‌ریخت‌بهم..🥺❤ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🔗•⊱¦⇢ ⊰•🔗•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💛🔗📔•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وصیت‌نامه شهید‌بابک‌نوری:) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•💛•⊱¦⇢ ⊰•💛•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
خب‌سلام‌علیکم‌‌رفقا . . آماده‌اید‌برای‌ادامه‌پارت‌گذاری! خب‌یه‌واکنشی‌نشون‌بدید‌تا‌ببینیم‌چند نفر‌منتظر‌رمانمونه🥰🌷:) @Alllip
💛🔗📔 ازحاج قاسم پرسیدند: بهترین دعا چیست؟ گفت:شهـٰادت! گفتند: «خب عاقبت بخیری که بهتر است» گفت: «ممکن است کسی عاقبت بخیر شود ولی شهید نشود؛ ولی کسی که شهید بشود حتما عاقبت بخیر هم میشود...!»♥ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⊰•💛•⊱¦⇢ ⊰•💛•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii