⊰•🖤🔗📓•⊱
.
گفتهبودمبهکسی
عشقنخواهمورزید
روضهخوانگفت #حسین
توبهیمنریختبهم..🥺❤
.
⊰•🔗•⊱¦⇢#همهدنیامحسین
⊰•🔗•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💛🔗📔•⊱
.
وصیتنامه شهیدبابکنوری:)
.
⊰•💛•⊱¦⇢#وصیتنامه
⊰•💛•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
خبسلامعلیکمرفقا . .
آمادهایدبرایادامهپارتگذاری!
خبیهواکنشینشونبدیدتاببینیمچند
نفرمنتظررمانمونه🥰🌷:)
@Alllip
💛🔗📔
ازحاج قاسم پرسیدند:
بهترین دعا چیست؟
گفت:شهـٰادت!
گفتند:
«خب عاقبت بخیری که بهتر است»
گفت:
«ممکن است کسی عاقبت بخیر شود
ولی شهید نشود؛
ولی کسی که شهید بشود
حتما عاقبت بخیر هم میشود...!»♥
⊰•💛•⊱¦⇢#حاجی
⊰•💛•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
خبسلامعلیکمرفقا . . آمادهایدبرایادامهپارتگذاری! خبیهواکنشینشونبدیدتاببینیمچند نفرمن
آمارمونکمههایعنیهمینقدرآمادهاید!؟🥲💔
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
آمارمونکمههایعنیهمینقدرآمادهاید!؟🥲💔
ببینمتافرداچیکارمیکنید🫠🚶♀️
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
💛🔗📔
همرزم شهید نوری
به نقل از فرمانده گردان:
نصفه شب بابک ، فرمانده گردان رو از خواب بیدار می کنه میگه من فردا شهید میشم ، به خانوادم بگو حلالم کنن.
فرمانده میگه حرف الکی نزن. برو بزار بخوابیم.
میخوابه و خواب می بینه که بابک شهید شده و از خواب می پره.
پیش خودش میگه نکنه فردا شهید بشه. نقشه میکشه که صبح به راننده پشتیبانی بگه به یه بهانه ای بابک رو با خودش ببره عقب و یه جایی جاش بزاره. دوباره میخوابه. صبح از خواب بیدارش می کنن و میگن باید آتش بریزیم رو سر دشمن و .... تو این شلوغی ها نقشه اش یادش میره. چند ساعت بعد بچه ها شهید میشن.
فرمانده گردان تازه یاد حرف های شب قبل بابک و خوابش و نقشه اش می افته.
⊰•💛•⊱¦⇢#داداشبابڪم
⊰•💛•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
•💛🔗📔•
هنگامی كه شیطان به خداوند گفت
مـن از چهار طرف جلـو، پشت،
راسـت و چـپ انـســان را
گرفتار و گمراه میكنم.(1)
🍃فرشتگان پرسیدند...
شیطان از چهار سمت بر انسان
مـسلّط اسـت پس چـگونه انـسـان
نجات می یابد...؟
خداوند فرمود
راه بالا و پایین باز است...
راه بالا نیایش و راه پایین سجده
و بر خاک افتادن است🌼
✍🏼بنابراین ڪسی كه دستی به سـوی
خدا بلند كند یا سری بر آستان او
بساید می تواند شیطان را
طرد كند...
⊰•💛•⊱¦⇢#تلنگرانه
⊰•💛•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت269
–می خوای چیکار کنی؟
داد زد:
–گفتم بشین.
–چرا می خوای من رو ببندی؟ باشه دیگه کاری نمیکنم، یه گوشه میشینم. دوباره داد زد:
–می گم بشین. بعد دستم رو گرفت و محکم روی صندلی پرتم کرد و فوری دست هایم را پشت صندلی برد و با طناب بست.
–تا تو باشی دیگه فضولی نکنی. مثل علی فضولی و سرت رو تو هر سوراخی میکنی. فکر کردی چهارتا عکس رو پاره کردی دیگه عکس ندارم بدبخت.
با عصبانیت گفتم:
–اسم اون رو نیار. تو لیاقت نداری حتی اسمش رو...
کشیدهای به صورتم زد که گوشم صدا کرد.
زمزمه کرد:
–واسه من عکس پاره میکنی؟ گرهی طناب را با یک حرکت آن قدر محکم بست که احساس کردم زور یک مرد را دارد.
بعد رفت و از روی کانتر گوشیاش را آورد و بازش کرد و جلوی صورتم گرفت. آلبومی داشت که مخصوص عکس های خودش و علی بود. شاید صدها عکس در موقعیت ها و مکان های مختلف انداخته بودند.
شروع به ورق زدن عکس ها کرد.
بعد از نگاه کردن چند عکس،چشمهایم را بستم.
داد زد:
–نگاه کن. ولی من چشمهایم را باز نکردم.
از شالم گرفت و تکانم داد.
–میگم نگاه کن. چشمهایم را باز کردم.
چند عکس دیگر نشانم داد ولی انگار خودش هم خسته شد. عقب رفت و رو به رویم روی مبل نشست.
نفس نفس می زد. گوشی را جلوی صورتش گرفت و خیره به عکس آخر نگاه کرد. عکس روز عروسی شان بود. کمکم بغض کرد و از گوشهی چشمش قطره اشکی سُر خورد و روی گونهاش ریخت.
دلم برایش سوخت. یاد حرف رستا افتادم موقعی که دوست نادیا به خاطر رفتن رفیقش گریه میکرد گفت:
"ما فکر میکنیم بدترین درد، از دست دادن کسیه که دوستش داریم اما حقیقت اینه که؛
از دست دادن خودمون خیلی دردناک تره"
به نظرم هلما خودش را از دست داده بود.
نیم نگاهی خرجم کرد و دوباره مهربان شد.
–چیزی می خوری برات بیارم؟
در جواب سوالش
پرسیدم:
–چرا پاکشون نمیکنی؟ دوساله ازش جدا شدی، چرا هنوز...
نگاهش را به دور دست داد و با صدایی که میلرزید گفت:
–به خودم مربوطه.
–اینا رو نگه داشتی که بعدا، هر چند وقت یک بار برام بفرستی تا عذابم بدی؟
جوابی نداد و من ادامه دادم:
–واقعا چرا اون عکسا رو پاک نمیکنی؟ پشیمونی که ازش جدا شدی؟
زیر چشمی نگاهم کرد.
–اگه بگم پشیمونم چی کار میکنی؟
بیتفاوت نگاهش کردم.
–من خودم همون روزای اول این سوال رو از علی پرسیدم.
مشتاقانه پرسید:
–خب چی گفت؟!
–گفت اگر یه روزی از کاراش پشیمون بشه و بخواد درست زندگی کنه خوشحال می شم و می گم برو دنبال زندگیت و خوب زندگی کن.
پوزخندی زد و نگاهش را از من گرفت.
–این رو گفته چون می دونه اگرم تغییر کنم باز یه عیب خیلی بزرگ دارم.
نگاه پرسشگرم را به صورتش دوختم.
–بهت نگفته؟
–چیرو؟!
–بچهدار نشدنم رو.
با دهان باز نگاهش کردم.
–ولی شما که فقط سه سال با هم زندگی کردید چه زود به این نتیجه رسیدید!
–شاید چون علی خیلی بچه دوست داشت. البته هیچ وقت این رو مستقیم نگفت.
شانهای بالا انداختم.
–ولی الان دیگه بچهدار نشدن معنی نداره، اون قدر که راه های درمانی...
حرفم رو برید.
–پس بهت نگفته دقیقا من واسه همون راه های درمانی وارد این گروه ها شدم.
–این رو نگفته، ولی مطمئنم باهات موافق نبوده. تو به زور خواستی این کار رو بکنی.
جوابم را نداد و دوباره به عکس زل زد.
نفسم را بیرون دادم.
–اونا فقط عکس هستن، قبول کن خیلی وقته همهچی تموم شده. چرا نمیری دنبال زندگی خودت؟ علی از تو خوشش نمیاد. اون حتی نمی خواد برای یک لحظه هم ببینتت، شاید ماجرای بچه دار نشدنت رو نگفته باشه ولی از شکستن دلش بارها و بارها برام تعریف کرده. تو انتظار داری بعد از اون همه آزار و...
حرفم را برید.
–تو از کجا میدونی از من خوشش نمیاد؟ من هر چی باشم خیلی از تو سرترم.
کج نگاهش کردم.
–چون تا میام از تو چیزی بپرسم می گه ولش کن اوقاتمون رو تلخ نکن. بعدشم تو به چیت مینازی؟ به خوشگلیت؟
زیبایی رو که در معرض دید همه قرار بدی دیگه ارزشی نداره، حداقل برای مردایی مثل علی دیگه ارزشی نداره، مردای واقعی...
پوزخند زد.
–مردایی که یه بیحجاب ببینن نمیتونن نگاهش نکنن!
–هر وقت تو تونستی خودت رو بپوشونی، مردا هم میتونن چشمهاشون رو کنترل کنن و نگاه نکنن. کاری رو که خودت نمی تونی انجام بدی از دیگران توقع نداشته باش.
در ضمن بهتره تو دیگه به علی فکر نکنی چون اون دیگه صاحب داره...
راست به چشمهایم نگاه کرد.
–لابد صاحبشم تویی؟ مگه علی وسیله ست که تو صاحبش باشی؟ ما داریم در مورد یه آدم حرف می زنیم نه کالا...
صورتم را جمع کردم.
–بسه، نمی خواد واسه من حرفای روشنفکری بزنی. من مثل ساره خام این حرفا و مزخرفات نمی شم. من منظورم قلب علی بود. الانم دلم نمی خواد تو حتی در موردش حرف بزنی چه برسه به عکسش رو نگاه کنی.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸