💛🔗📔
همرزم شهید نوری
به نقل از فرمانده گردان:
نصفه شب بابک ، فرمانده گردان رو از خواب بیدار می کنه میگه من فردا شهید میشم ، به خانوادم بگو حلالم کنن.
فرمانده میگه حرف الکی نزن. برو بزار بخوابیم.
میخوابه و خواب می بینه که بابک شهید شده و از خواب می پره.
پیش خودش میگه نکنه فردا شهید بشه. نقشه میکشه که صبح به راننده پشتیبانی بگه به یه بهانه ای بابک رو با خودش ببره عقب و یه جایی جاش بزاره. دوباره میخوابه. صبح از خواب بیدارش می کنن و میگن باید آتش بریزیم رو سر دشمن و .... تو این شلوغی ها نقشه اش یادش میره. چند ساعت بعد بچه ها شهید میشن.
فرمانده گردان تازه یاد حرف های شب قبل بابک و خوابش و نقشه اش می افته.
⊰•💛•⊱¦⇢#داداشبابڪم
⊰•💛•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
•💛🔗📔•
هنگامی كه شیطان به خداوند گفت
مـن از چهار طرف جلـو، پشت،
راسـت و چـپ انـســان را
گرفتار و گمراه میكنم.(1)
🍃فرشتگان پرسیدند...
شیطان از چهار سمت بر انسان
مـسلّط اسـت پس چـگونه انـسـان
نجات می یابد...؟
خداوند فرمود
راه بالا و پایین باز است...
راه بالا نیایش و راه پایین سجده
و بر خاک افتادن است🌼
✍🏼بنابراین ڪسی كه دستی به سـوی
خدا بلند كند یا سری بر آستان او
بساید می تواند شیطان را
طرد كند...
⊰•💛•⊱¦⇢#تلنگرانه
⊰•💛•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت269
–می خوای چیکار کنی؟
داد زد:
–گفتم بشین.
–چرا می خوای من رو ببندی؟ باشه دیگه کاری نمیکنم، یه گوشه میشینم. دوباره داد زد:
–می گم بشین. بعد دستم رو گرفت و محکم روی صندلی پرتم کرد و فوری دست هایم را پشت صندلی برد و با طناب بست.
–تا تو باشی دیگه فضولی نکنی. مثل علی فضولی و سرت رو تو هر سوراخی میکنی. فکر کردی چهارتا عکس رو پاره کردی دیگه عکس ندارم بدبخت.
با عصبانیت گفتم:
–اسم اون رو نیار. تو لیاقت نداری حتی اسمش رو...
کشیدهای به صورتم زد که گوشم صدا کرد.
زمزمه کرد:
–واسه من عکس پاره میکنی؟ گرهی طناب را با یک حرکت آن قدر محکم بست که احساس کردم زور یک مرد را دارد.
بعد رفت و از روی کانتر گوشیاش را آورد و بازش کرد و جلوی صورتم گرفت. آلبومی داشت که مخصوص عکس های خودش و علی بود. شاید صدها عکس در موقعیت ها و مکان های مختلف انداخته بودند.
شروع به ورق زدن عکس ها کرد.
بعد از نگاه کردن چند عکس،چشمهایم را بستم.
داد زد:
–نگاه کن. ولی من چشمهایم را باز نکردم.
از شالم گرفت و تکانم داد.
–میگم نگاه کن. چشمهایم را باز کردم.
چند عکس دیگر نشانم داد ولی انگار خودش هم خسته شد. عقب رفت و رو به رویم روی مبل نشست.
نفس نفس می زد. گوشی را جلوی صورتش گرفت و خیره به عکس آخر نگاه کرد. عکس روز عروسی شان بود. کمکم بغض کرد و از گوشهی چشمش قطره اشکی سُر خورد و روی گونهاش ریخت.
دلم برایش سوخت. یاد حرف رستا افتادم موقعی که دوست نادیا به خاطر رفتن رفیقش گریه میکرد گفت:
"ما فکر میکنیم بدترین درد، از دست دادن کسیه که دوستش داریم اما حقیقت اینه که؛
از دست دادن خودمون خیلی دردناک تره"
به نظرم هلما خودش را از دست داده بود.
نیم نگاهی خرجم کرد و دوباره مهربان شد.
–چیزی می خوری برات بیارم؟
در جواب سوالش
پرسیدم:
–چرا پاکشون نمیکنی؟ دوساله ازش جدا شدی، چرا هنوز...
نگاهش را به دور دست داد و با صدایی که میلرزید گفت:
–به خودم مربوطه.
–اینا رو نگه داشتی که بعدا، هر چند وقت یک بار برام بفرستی تا عذابم بدی؟
جوابی نداد و من ادامه دادم:
–واقعا چرا اون عکسا رو پاک نمیکنی؟ پشیمونی که ازش جدا شدی؟
زیر چشمی نگاهم کرد.
–اگه بگم پشیمونم چی کار میکنی؟
بیتفاوت نگاهش کردم.
–من خودم همون روزای اول این سوال رو از علی پرسیدم.
مشتاقانه پرسید:
–خب چی گفت؟!
–گفت اگر یه روزی از کاراش پشیمون بشه و بخواد درست زندگی کنه خوشحال می شم و می گم برو دنبال زندگیت و خوب زندگی کن.
پوزخندی زد و نگاهش را از من گرفت.
–این رو گفته چون می دونه اگرم تغییر کنم باز یه عیب خیلی بزرگ دارم.
نگاه پرسشگرم را به صورتش دوختم.
–بهت نگفته؟
–چیرو؟!
–بچهدار نشدنم رو.
با دهان باز نگاهش کردم.
–ولی شما که فقط سه سال با هم زندگی کردید چه زود به این نتیجه رسیدید!
–شاید چون علی خیلی بچه دوست داشت. البته هیچ وقت این رو مستقیم نگفت.
شانهای بالا انداختم.
–ولی الان دیگه بچهدار نشدن معنی نداره، اون قدر که راه های درمانی...
حرفم رو برید.
–پس بهت نگفته دقیقا من واسه همون راه های درمانی وارد این گروه ها شدم.
–این رو نگفته، ولی مطمئنم باهات موافق نبوده. تو به زور خواستی این کار رو بکنی.
جوابم را نداد و دوباره به عکس زل زد.
نفسم را بیرون دادم.
–اونا فقط عکس هستن، قبول کن خیلی وقته همهچی تموم شده. چرا نمیری دنبال زندگی خودت؟ علی از تو خوشش نمیاد. اون حتی نمی خواد برای یک لحظه هم ببینتت، شاید ماجرای بچه دار نشدنت رو نگفته باشه ولی از شکستن دلش بارها و بارها برام تعریف کرده. تو انتظار داری بعد از اون همه آزار و...
حرفم را برید.
–تو از کجا میدونی از من خوشش نمیاد؟ من هر چی باشم خیلی از تو سرترم.
کج نگاهش کردم.
–چون تا میام از تو چیزی بپرسم می گه ولش کن اوقاتمون رو تلخ نکن. بعدشم تو به چیت مینازی؟ به خوشگلیت؟
زیبایی رو که در معرض دید همه قرار بدی دیگه ارزشی نداره، حداقل برای مردایی مثل علی دیگه ارزشی نداره، مردای واقعی...
پوزخند زد.
–مردایی که یه بیحجاب ببینن نمیتونن نگاهش نکنن!
–هر وقت تو تونستی خودت رو بپوشونی، مردا هم میتونن چشمهاشون رو کنترل کنن و نگاه نکنن. کاری رو که خودت نمی تونی انجام بدی از دیگران توقع نداشته باش.
در ضمن بهتره تو دیگه به علی فکر نکنی چون اون دیگه صاحب داره...
راست به چشمهایم نگاه کرد.
–لابد صاحبشم تویی؟ مگه علی وسیله ست که تو صاحبش باشی؟ ما داریم در مورد یه آدم حرف می زنیم نه کالا...
صورتم را جمع کردم.
–بسه، نمی خواد واسه من حرفای روشنفکری بزنی. من مثل ساره خام این حرفا و مزخرفات نمی شم. من منظورم قلب علی بود. الانم دلم نمی خواد تو حتی در موردش حرف بزنی چه برسه به عکسش رو نگاه کنی.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت270
همان لحظه صدای ضعیف اذان از پنجرهی نیمه باز سالن پذیرایی به گوش رسید.
هلما فوری بلند شد و پنجره را بست و به اتاق رفت. حتی در اتاق را هم بست.
چشمهایم را بستم و دعا کردم زودتر از این جا نجات پیدا کنم.
دست هایم درد گرفته بودند. سرم را چرخاندم و نگاهشان کردم. از بس طناب را محکم بسته بود رنگ پوست دستم به کبودی میزد.
صدایش کردم.
بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون آمد و سوالی نگاهم کرد.
اشاره به دست هایم کردم.
–بیا بازشون کن، می خوام نماز بخونم.
اخم کرد.
–تا وقتی این جایی نماز رو فراموش کن.
صدایم را بلند کردم.
–می خوام برم دستشویی بیا باز کن. اون قدر محکم بستی انگشتام کبود شدن. خودت بیا نگاه کن. مگه من چه بدی در حق تو کردم که این جوری اذیتم می کنی؟
جلو آمد و نگاهی به دست هایم انداخت.
–همین که توام مثل اون فکر می کنی، تاییدش می کنی، باهاش خوشی، بزرگترین بدی در حق منه.
–تو اصلا می فهمی چی می گی؟
–آره می فهمم، اون من رو بدبخت کرده اون وقت تو...
رفت روی مبل نشست و سکوت کرد.
بعد از چند دقیقه به آرامی گفتم:
–می شه بیای دستمو باز کنی؟ دستام خیلی درد می کنن.
آرام تر شده بود، نگاهم کرد.
–می خوای بازت کنم کلا بری خونه تون؟ دیگه باهم کار نداشته باشیم؟
چشمهایم گرد شدند.
–راست میگی؟
سرش را تکان داد.
–فقط یه شرط داره.
لب هایم را روی هم فشار دادم.
–میدونستم الکی می گی. لابد باید بیام شاگردت بشم؟!
لحن شوخی گرفت:
–نه بابا، من شاگرد فضولی مثل تو رو می خوام چیکار. اصلا تو هم بخوای بیای من قبول نمیکنم چون امثال تو و علی تو این کلاسا پیشرفتی نمیکنید.
–اون وقت چرا؟
–از بس فضولید.
حرصی گفتم:
–همون سارهی بدبخت پیشرفت کرده واسمون کافیه. من نمیدونم شماها چی بهش می گید که حرف ماها رو انگار نمیشنوه، ولی هر چی شما می گید گوش می کنه.
لبخند کجی زد.
–اول محبت، دوم گوشهای از حرفایی که می زنیم رو بهشون نشون می دیم. همهی آدما تشنهی محبت هستن و این که باهاشون مودبانه صحبت بشه.
پوزخند زدم.
–تو مگه محبت کردنم بلدی؟
با خونسردی گفت:
–به موقعه ش آره! آدم باید بدونه به کی محبت کنه، ریشهی همهی مشکلات کمبود محبته.
حرفش مرا به فکر برد. در دلم حرفش را تایید کردم.
نفسش را بیرون داد.
–چی شد؟ یهو ساکت شدی. می خوای نجات پیدا کنی یا نه؟
–شرطتت رو بگو!
موهایش را پشت سرش جمع کرد.
–ساره همیشه می گفت دیوانه وار علی رو دوسش داری! واقعا عاشقشی؟!
–خب که چی؟
همان طور که با ناخنهای کاشته شدهی دستش ور میرفت گفت:
–پس اگه اتفاقی براش بیفته خیلی ناراحت میشی درسته؟
هینی کشیدم.
–خدا نکنه اتفاقی براش بیفته!
–خب اگه می خوای طوریش نشه ولش کن.
–چی کار کنم؟!
–بزن زیر همه چی. بهش بگو نمی خوامت. بگو منصرف شدی.
یه بهونهای چیزی بیار که اونم بیخیالت بشه.
ابروهایم را در هم کشیدم.
–مگه دیوونهم! من میدونم اون هر طور شده رضایت می ده نامزدت رو آزاد می کنن، میاد دنبالم و همه چی تموم...
حرفم را برید.
–اون که آره، بعد از اون.
–بعد از اون ما با تو کاری نداریم.
پوزخند زد.
–شماها شاید، ولی من با علی یه کار کوچیک دارم که تو باید یه مدت کوتاه نباشی.
با مسخره گفتم:
–برو بابا.
پوزخند زد.
–پس خودت رو واسه یه اتفاق ناگوار آماده کن.
چشمهای گرد شدهام را میخ صورتش کردم.
–یعنی چی؟! تو کی باشی که بخوای بلایی سر علی بیاری؟! چیه نکنه می خوای بکشیش؟
پوفی کرد.
– مگه عقلم کمه که خودم رو تو دردسر بندازم. روشی که من دارم رو شماها با اون عقل ناقصتون نمیفهمید.
–تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی. مگه شهر هرته! اصلا تو ببین از همین ماجرا جون سالم به در میبری بعد.
صورتش را به گوشم چسباند و پچ پچ کرد.
–از من گفتن بود، دیگه خود دانی.
چپ چپ نگاهش کردم.
–اون وقت اگه این کار رو کردم و علی دلیلش رو پرسید بگم تو گفتی؟
انگشت سبابهاش را به این طرف و آن طرف تکان داد.
–من گفتم بهونه جور کن، کی گفتم اسم من رو بیار. اگر اسمی از من بیاری و بعدش بلایی سرت اومد دوباره زبون درازی نکنیا.
کمی فکر کردم و گفتم:
–یعنی من پا پس بکشم که تو بری باهاش ازدواج کنی؟ فکر میکنی اون قبولت میکنه؟
شانه ای بالا انداخت.
–من کی همچین حرفی زدم. تو فقط دو هفته برو، بعد بیا باهاش ازدواج کن، البته اگه بازم خواست که زنش بشی.
پایم را روی زمین کوبیدم.
–اگه من این کار رو کنم میدونی چه بلایی سرش میاد؟
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت271
–چه بلایی؟ نکنه فکر میکنی از دوری تو خودش رو حلق آویز می کنه؟ اگه این جوری فکر می کنی پس مردا رو هنوز نشناختی.
دست هایم را که طناب اذیتشان میکرد، کمی جابهجا کردم.
–می گفت از وقتی از تو جدا شده کلی طول کشیده که حال روحیش خوب بشه، از بس تو با کارات بهش استرس و اضطراب میدادی، حالا اگه من این کار رو بکنم دوباره حالش بد میشه.
تو اصلا این چیزا حالیته؟ یا فقط میخوای حرف خودت رو به کرسی بشونی.
پوزخندی زد.
–پس همچینم عاشقش نیستی. به جای این که نگران جونش باشی، نگران استرس و اضطرابشی...
با نگرانی گفتم:
–جونش؟!
دستش را در هوا تکان داد.
–مثلا گفتم.
تیز نگاهش کردم.
–تو می خوای من این کار رو بکنم که بازم اذیتش کنی، درسته؟
جوابم را نداد.
دوباره پرسیدم:
–واقعا می خوای چیکار کنی؟ مکثی کردم و ادامه دادم:
–نکنه میخوای مثل خودت خل و چلش کنی و بندازیش تو راهی که خودت...
حرفم را برید.
–فقط میخوام یه چیزی رو بهش ثابت کنم همین. بعد از این که کارم تموم شد تو میتونی بری باهاش ازدواج کنی. من اصلا کاری به شما و زندگی تون ندارم.
–واقعا؟!
سرش را تکان داد.
–خب این ثابت کردنه چقدر طول می کشه؟
شانهای بالا انداخت.
–گفتم که دو هفته.
–خب نمی شه ترکش نکنم. فقط بهش می گم یه مدت کار به کار هم نداشته باشیم.
–خب اگه دلیلش رو پرسید چی میگی؟
ناگهان فکری به ذهنم رسید.
–آهان، میگم کرونا گرفتم.
عصبی خندید.
–نه، فقط بهش می گی پشیمون شدی.
–ولی من این کار رو نمیکنم.
پوفی کرد و سرش را به سمت دیگری چرخاند.
–چیه؟ مثلا می خوای بگی خیلی کشته و مرده ش هستی؟ دلت می خواد مثل ساره تحویلت بدمش، تا خودت خودکار ولش کنی و بری؟
با خشم نگاهش کردم.
–پس ساره رو تو اون جوریش کردی؟ چرا این کار رو کردی، اون بدبخت مگه چه هیزم تری...
بلند شد و فریاد زد.
–نه، مشکل ساره اصلا به من هیچ ربطی نداره، فقط خواستم بهت بگم اگه می خواستم میتونستم همچین بلایی سر علی بیارم، ولی نیاوردم چون، چون...
حرفش را رها کرد و به اتاق رفت.
ولی من حرف هایش را باور نکردم چون میدانستم تا انسان خودش نخواهد کسی نمیتواند همچین بلایی سرش بیاورد.
بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون آمد، قیافهی مهربانی به خودش گرفت.
دست هایم را باز کرد و با لحن نرمی گفت:
–این قدر من رو عصبانی نکن تا به جای خشونت، مهربونی هام رو ببینی.
زود به طرفش چرخیدم و پرسیدم:
–خب بگو می خوای چی کار کنی؟
دستم را گرفت و به طرف کاناپه هدایتم کرد.
–این جا بشین.
خودش هم کنارم نشست.
–ببین مگه تو نمیگی اون رفته کلی تحقیق کرده و جزوه جمع کرده که ماها کارمون اشتباهه و ته همهی این دکتربازی هامون به شیطون وصله؟
–خب آره، علی همیشه این طور میگه، البته من خودمم دارم میبینم که...
از جایش بلند شد.
–تو چون تحت تاثیر حرفای اونی این طوری فکر میکنی، اگر منظورت ساره هست دلیلش اینه که اون درست و به جا چیزایی رو که ما بهش گفتیم انجام نداده و گاهی زیاده روی کرده.
مثل قرص سر درد، اگه یدونه بخوری سرت خوب می شه ولی اگه یه ورقه ش رو بخوری بیهوش میشی.
کلافه گفتم:
–این حرفا رو قبلا گفتی و منم قبولشون ندارم. حالا بگو با علی می خوای چی کار کنی؟
چشمهایش را ریز کرد.
—هیچی، فقط می خوام بدونه که ما چقدر قدرت داریم.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت272
با تعجب پرسیدم؟
–قدرت؟!
–اهوم.
–می خوای خدایی که چند ساله ازش دم می زنی رو به رُخش بکشی؟
با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم.
–خب شما که خداهاتون با هم فرق میکرد چرا اصلا با هم ازدواج کردید؟ اصلا بعدش که از هم جدا شدید چرا هی دنبال ثابت کردنید؟ اون همش داره در مورد کارای شماها تحقیق می کنه، توام همه ش می خوای بگی مرغ من یه پا داره. حتی می خوای پای مرغت رو تو چشم همه بکنی به خصوص علی. خب چه کاریه چرا ولش نمیکنی؟
قیافهی مظلومانهای به خودش گرفت و آرام شروع به صحبت کرد.
–اون سالا یه روز مادرم اومد گفت تو مسجد محل با یه خانمی آشنا شدم که یه پسر خیلی خوبی داره که خیلی دلم میخواد دامادم بشه.
گفت گاهی با من بیا مسجد نماز بخون تا مادرش تو رو ببینه. آخه یه بار تو حرفاش گفته که دلش می خواد عروس مومنی داشته باشه، تا نسل مومنی هم ازشون پا بگیره. من اون روزا خیلی خواستگار داشتم ولی هیچ کدوم به دلم نمینشست. حرفای مادرمم زیاد جدی نگرفتم فقط برای دل مادرم و کنجکاوی خودم یکی دوبار با مادرم به مسجد رفتم.
راستش اون موقع من اصلا نماز نمیخوندم و یکی در میون چادر سرم میکردم. یعنی هر وقت مسجد می رفتم به اصرار مامانم چادر سر میکردم چون خیلی خوشحال می شد.
اولین بار که علی رو تو مسجد دیدمش دیگه نتونستم ازش دست بکشم. از همون موقع حجابم رو محکمتر کردم و برای این که توجهش رو جلب کنم و هر روز ببینمش هر شب به مسجد می رفتم و نماز میخوندم.
پرسیدم:
–مگه همسایه نبودید، مادر علی قبلا تو رو ندیده بود؟
سرش را کج کرد.
–همسایه که نه، تو یه محل بودیم. شاید یکی دوبار منو دیده بود. من چون دانشگاه می رفتم سرم همیشه تو درس و کتاب بود.
از همون موقع مامانم مدام بین حرفاش با مامان علی از اعتقادات من تعریف میکرد که دخترم متحول شده و نمازش اول وقت شده و از این جور حرفا.
خلاصه، بعد از این که ازدواج کردیم تا مدت ها همه چی خوب بود.
فوری گفتم:
–تا وقتی که با این گروه ها آشنا شدی درسته؟
نوچی کرد.
–مشکل علی اونا نبودن، افکارش بود. وقتی من نظریات اونا رو می گفتم بدون دلیل ردشون میکرد. یا حداقل من رو نمیتونست قانع کنه.
نمیتونست بهم ثابت کنه چرا باید اونا رو بذارم کنار. یه جورایی احساس میکردم میخواد نظریاتش رو بهم تحمیل کنه.
ریزبینانه نگاهش کردم.
–ولی من از حرفای علی فهمیدم که تو روابطت رو با اونا خیلی صمیمی...
حرفم رو برید.
–خب وقتی کسی حرفای اونا رو قبول نداشته باشه این روابط هم براشون غیر عادی می شه.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–انگار تو واقعا عاشق اونا و حرفاشون شدیا.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
خبمیریمسراغادامهیرمانجذابمون👀💜:)
تقدیمچشمایقشنگتون🤭🦋!
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
-🫀
دلمانآنقدرکربلایحسینرامیخواهد!
کهفقطخدایحسینمیداند(:❤️🩹
⊰•🌝💛💫•⊱
.
یهایهقرانیهستکهمیگه :
اِنَّالحسینَمِصباحُالهُدیوسَفینةُالنَجاة'
میگهکهامامحسینکشتینجات ِ
نهکشتینجات ِمنوتونه(:
کشتینجات ِهمهست،
همهیاوناییکهکسیروبهجزامامحسین
ندارن،پناهشونامامحسینِ
اوناییکهوقتیدلشمیگیره
شونهایپیدانمیکننواسهدلِشکستشون(:
اونگنهکاراییکهاعتباروابروشونرو
امامحسینخریدهوخریداره ..
اصنامامحسینکشتینجات ِهمهعالمه
آیاوناییکهامامحسینروندارینتوزندگیتون
ازمنِبندهیِحقیراینوبهیادگارداشتهباشین
اینوبدونینکه :
همهمیرن،بخداهمهمیرن،
اونکسیکهبرامونمیمونهامامحسین'ع'
-همهمیرنتومیمونیبرامحسینجان🫀-
.
⊰•💛•⊱¦⇢#امامحسینقلبم
⊰•💛•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
اصلاشماهرطورهمنگاهکنی،همهی
رئیسجمهورهایایران،تابهالان(ی)داشتن!
(رجائی،خامنهای،هاشمی،خاتمی،احمدی،
روحانیورئیسی)
خبمعلومهبعدیهمبایدبشهجلیلی
چهمعنیایدارهکهپزشکیانرئیسجمهورشه!اصلاوزنشبابقیهسازگارینداره😂
بنیصدرهمکه(ی)نداشت؛
آخرشهمعزلشد😂😂😂👍
🗳 طنزانتخاباتی
⊰•💛🔗📔•⊱
.
غمگین نباش
چرا که خوشبختی می تواند
ازدرون تلخ ترین روز های تو.زاده شود..
#انگیزشی ( :💛
.
⊰•💛•⊱¦⇢#انگیزشی
⊰•💛•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💚🌿•⊱
.
[إِلَهِيإِنْحَرَمْتَنِي
فَمَنْذَاالَّذِييَرْزُقُنِي
وَإِنْخَذَلْتَنِيفَمَنْذَاالَّذِيچيَنْصُرُنِي]
"خدايا!اگرمحروممكنۍ
پسكيستآنكہبہمنروزۍدهد؟
واگر #خوارمسازۍ
پسكيستآنكہبہمنيارۍرساند؟🌷🔗
.
⊰•🌿•⊱¦⇢#آیه_گرافی
⊰•🌿•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🤍💫•⊱
.
برای خواسته هات
بجنگ ...💪🏻🌱
.
⊰•💫•⊱¦⇢#شهیدصدرزاده
⊰•💫•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💜🌿👀•⊱
.
جانـ♥️بہدٻدارتــۅ،
یڪرۅزفداخواهمـڪـرد=))!'
.
⊰•👀•⊱¦⇢#رهبرانه
⊰•👀•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت273
–من فقط می خوام اون بفهمه هر کسی نظرات و اعتقادات خودش رو داره. چرا بخاطر این چیزا دونفر نتونن با هم زندگی کنن؟ چرا همیشه اونا می خوان نظراتشون رو به ماها تحمیل کنن؟
مگه خودشون نمی گن تو دین اجبار نیست پس چرا...
پوفی کردم.
–ای بابا شماها دینتون یکیه که...
اگه این جوری بود که کسی کاری به کار کسی نداشته باشه، خیلی از اتفاقات تاریخ اصلا رقم نمیخورد.
به نظرت اگه حرف تو درست بود و اعتقادات، شخصی بود عاشورایی به وجود میومد؟
قهقهه زد.
–کمال همنشین بد جور در تو اثر کرده مثل این که.
لب هایم را روی هم فشار دادم.
–تو خودت مگه ساره رو به زور شایدم به قول خودت با محبت نکشوندی به راه خودت؟
اگر هر کسی هر گناهی رو تو خونهی خودش میکرد و بروز نمی داد که این قدر همه جا رو فساد نمیگرفت. مشکل این جاست که شماها نظرات شخصی تون رو واسه خودتون نگه نمیدارید و نشرش می دید، نباید از دیگران که هم اعتقاد شما نیستن این انتظار رو داشته باشید.
اصلا شماهاخودتون واسه کاراتون دلیل قانع کننده دارید؟
بیتفاوت گفت:
–اگه نداشتیم که این همه آدم دورمون جمع نمی شدن. اون روز جمعیت رو ندیدی؟ تازه اونا درصد خیلی کمی از شاگردامون بودن.
–مگه جمعیت زیاد نشونهی حقه؟ روز عاشورا جمعیت کدوم طرف بیشتر بود؟
دستش را در هوا چرخاند.
–ول کن بابا، توام یه چیزی یاد گرفتی همه چی رو با هزار و چهارصد سال پیش مقایسه میکنی.
این بار من بیتفاوت جوابش را دادم.
–واقعهی عاشورا الانم داره تکرار می شه، همون مردم به خاطر چی دور شما جمع شدن؟ خودت بگو.
با مسخره گفت:
–این رو علی بهت نگفته؟ تو جزوههاش بگردی می فهمی.
–چرا اتفاقا، اکثرا برای درمان بیماری هاشون. مثل مردم هزار و چهارصد سال پیش که به فکر خودشون بودن نه امام حسین، الانم مردم خدا و ائمه رو ول کردن شماها رو چسبیدن، فقط به خاطر دنیاشون.
از جایش بلند شد.
–بسه بابا، حوصلم رو سر بردی. حالم از این حرفا به هم می خوره.
زودتر در مورد اون دوهفته تصمیمت رو بگیر. بعدش دیگه باهاتون هیچ کاری ندارم.
عصبانی شدم.
–من هیچ وقت این کار رو نمیکنم. حتی لحظهای دست از علی برنمیدارم.
جوری نگاهم کرد که تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. جلو آمد. به زور شالم را باز کرد. من مقاومت میکردم و با فریاد بد و بیراه نصیبش میکردم.
–باشه، پس خودت مجبورم میکنی که به زور این کار رو بکنم.
نگران نگاهش کردم.
–می خوای چیکار کنی؟ فوری دوباره دست هایم را بست و گوشیاش را برداشت تا از صورتم عکس بگیرد. چطور این قدر قدرت داشت؟ من دربرابرش مثل یک بچه بودم.
چشمهایم را بستم و سرم را تا جایی که می شد پایین انداختم.
در همان حال عکس انداخت.
داد زدم.
–چرا این کار رو میکنی؟ ولم کن بذار برم.
زهردار خندید و شروع به تایپ کردن کرد.
–فکر کنم تو یه نگهبان خشن لازم داری، کامی چطوره؟ می خوام جام رو بدم به اون. من کار دارم باید زودتر برم.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت274
با شنیدن این حرفش قلبم از جا کنده شد، با یادآوری چشمهای بیشرم کامی، رفتار و حرف هایش، تصور این که یک لحظه با او تنها در این خانه بمانم، دیوانهام میکرد.
با عجز پرسیدم.
–عکسم رو واسه اون فرستادی؟
صاف به چشمهایم نگاه کرد.
–اهوم، خواستم بدونه بیحجاب خیلی خوشگل تری.
با بغض گفتم:
–تو رو جون مادرت، پاکش کن.
تو رو جون هر کسی که دوسش داری و بهش اعتقاد داری پاکش کن. با آبروی من بازی نکن.
زمزمه کرد:
–آبروت مهم تره یا جونت.
فریاد زدم:
–آبروم، آبروم از همه چیمهم تره. مدام به علی فکر میکردم که اگر این اتفاق بیفتد چه حالی میشود. به خاطر تصوراتم دیگر گریه امانم نداد.
پشتش را به من کرد و سرش را داخل گوشیاش برد و گفت:
–حالا این همیشه آنلاینهها، الان معلوم نیست کدوم گوریه.
دوباره فریاد زدم.
–نگو بیاد این جا، باشه، باشه، کاری رو که گفتی، انجام می دم فقط تو اون عکسا رو پاک کن. بعد دوباره هق زدم و با همان حال ادامه دادم.
–اصلا فکر نمیکردم همچین آدمی باشی و بخوای این جوری سوءاستفاده کنی.
آن چنان با چشمهایی که از خشم قرمز شده بود به طرفم برگشت و خیره نگاهم کرد که از ترس گریهام بند آمد.
با همان حال جلو آمد و رو به رویم ایستاد. احساس کردم نگاهش تا عمق وجودم نفوذ کرد و استرس و اضطراب را در بدنم تزریق کرد.
به سختی نگاهم را از چشم هایش گرفتم و به دست هایش دادم و زمزمه کردم:
–می شه پاکش کنی؟
بعد از سکوت سنگینی که بینمان برقرار شد خم شد و طناب را از دست هایم باز کرد.
گوشیاش را به طرفم گرفت و صفحهی کامی را باز کرد و جلوی چشم هایم، هم عکس های مرا پاک کرد و هم پیام زشتی که در مورد من برای کامی فرستاده بود. بعد گفت:
–من دیگه عکست رو واسه کسی نمیفرستم. ولی تو گوشیم می مونه برای این که دو روز دیگه نظرت عوض نشه، فهمیدی؟ کار که تموم شد گوشیم رو می دم به خودت همه رو پاک کن. حالا دیگه می تونی بری.
هنوز استرسی که به جانم انداخته بود دلم را چنگ می زد با لکنت پرسیدم:
–م...گه... بازم قراره ببینمت؟!
نگاهی به پیامی که برایش آمده بود کرد و لبخند زد.
با خودش گفت:
–اینم حل شد. بعد با خوشحالی نگاهم کرد.
–اگه دختر خوبی باشی نه.
از روی صندلی بلند شدم.
–یعنی الان میتونم برم؟
رفت کیفش را از داخل کابینت برداشت.
–فعلا بشین. من یه کار بیرون دارم می رم و زود برمیگردم. وقتی برگشتم خودم تا یه جایی میرسونمت.
حرفش را باور نداشتم از تنها ماندن میترسیدم.
–خب بذار منم باهات بیام، تو برو دنبال کارت منم سر راهت برسون.
کلید را برداشت.
–اگه یه کلمهی دیگه حرف بزنی میام دستات رو میبندما! مگه نمیخواستی بری دستشویی؟ هر غلطی می خوای بکنی بکن تا من بیام. دست به چیزی هم نمی زنیا. نگاهی به اتاقی که رو به روی اتاق خودش بود انداخت. به طرفش رفت و قفلش کرد. بعد بلافاصله از در بیرون رفت و صدای چند قفله کردن در به گوشم رسید.
دوری در سالن پذیرایی زدم، نمیدانستم حالا باید چه کار کنم.
یاد نمازم افتادم که خیلی وقت بود از اول وقتش گذشته بود. برای وضو گرفتن به دستشویی رفتم ولی هنگام وضو گرفتن، سنگینی در بدنم احساس کردم. چیزی که وضو گرفتن را برایم سخت میکرد. شاید بشود گفت یک جور تنبلی. انگار کسی در درونم میگفت در این وضعیت چه وقت نماز خواندن است، بعد میتوانی قضایش را بخوانی.
بیتوجه به احساسی که داشتم وضو گرفتم.
همه جا را دنبال مهر گشتم ولی چیزی پیدا نکردم. کیفم پیش علی بود.
همان لحظه صدای ریزی را شنیدم. صدایی شبیه ناخن کشیدن روی در، یا گاهی با ناخن بر روی در نواختن.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت275
صدا از در ورودی بود.
با ترس و اضطراب آرام به طرف در رفتم.
انگار صدای پچ پچی هم میآمد.
از چشمی بیرون را نگاه کردم. دو زن آن طرف در ایستاده بودند، کمی براندازشان کردم.
یادم آمد! این ها همان خانمهایی هستند که در آسانسور دیده بودمشان.
صدای یکی از آن خانمها پچ پچ کنان آمد که مدام میگفت:
–خانم، خانم، حالت خوبه؟!
کمی صبر کردم وقتی صدایش قطع شد پرسیدم:
–شما کی هستین؟ این جا چیکار دارین؟
خانم چادری با خوشحالی صدایش را مثل من آزاد کرد.
–من همونی هستم که توی آسانسور دیدمت. مادر اون دختر کوچولو.
گفتم:
–بله، میبینمتون.
فوری گفت:
–ما واحد بغلی تون هستیم. خواستم ببینم شما حالتون خوبه؟ کمکی نمیخواید؟ آخه صداتون رو شنیدم که به هلما خانم التماس میکردین و اونم تهدیدتون میکرد. دیدم چند دقیقهی پیش در رو قفل کرد و بیرون رفت. فهمیدم شما رو به زور آورده این جا. درسته؟
پرسیدم:
–شما صدای ما رو میشنیدین؟
خندید.
–آره، آخه دیوارای این ساختمونا اون قدر کاغذیه که تقریبا همه، خونه یکی هستیم.
سکوت کردم، نمیدانستم باید موضوع را بگویم یا نه.
این بار صدای خانم مانتویی آمد که گفت:
–خانم چرا جواب نمیدین؟ منم همسایهی اون طرفی هستم. اگر مشکلی دارید بگید. ما میخوایم کمکتون کنیم.
با مِن و مِن گفتم:
–درسته من رو به زور این جا آورده ولی گفت وقتی برگرده می ذاره برم.
–از کجا معلوم راست گفته باشه؟ شاید وقتی برگرده نظرش عوض بشه. اصلا چرا این کار رو کرده؟
–داستانش طولانیه.
– این هلمایی که من میشناسم دمدمی مزاجه. زیاد رو حرفش حساب نکن.
حرفش مرا ترساند و به استرس افتادم.
آن یکی خانم گفت:
–میخوای به پلیس زنگ بزنم؟ همان دوستش جوابش را داد:
–اگر زنگ زدی و زودتر از پلیس، هلما اومد چی؟ پلیسِ این جا تا تکون بخوره شب شده. یادت نیست واسه دعوای طبقهی پایینیه زنگ زدیم، وقتی اومدن که دیگه دعوا تموم شده بود اون قدر همدیگه رو زده بودن که راهی بیمارستان شدن. تازه بعد این که اونا رفتن بیمارستان، پلیس اومد.
خانم کناریاش حرفش را تایید کرد.
–آره، یادته یه بارم ضبط ماشین شوهرم رو برده بودن، هر چی زنگ زدیم نیومدن.
گفتم:
– پس اگه هلما اومد و من رو با خودش نبرد بیرون، شما اون موقع به پلیس زنگ بزنید.
–آن خانم چادری گفت:
–از کجا معلوم کجا می خواد ببردت؟ اصلا بهش اعتماد نکن. ببین اینا جدیدا یه کارایی می کنن ما بهشون اعتماد نداریم.
کلافه پرسیدم:
–خب چی کار کنم؟ کاری از دستم برنمیاد.
خانم مانتویی پرسید:
–می خواهی فرار کنی؟
–چطوری؟!
با احتیاط گفت:
–صبر کن! بعد هم رفت و طولی نکشید که با یک دسته کلید بزرگ برگشت.
–می خوام امتحان کنم ببینم می تونم در رو باز کنم یا نه.
به خانم چادری گفت:
–تو کشیک بده کسی نیاد.
از چشمی نگاه کردم و پرسیدم:
–این همه کلید رو از کجا آوردین؟
–شوهرم کلید سازه. منم یه چیزایی ازش یاد گرفتم. البته باز کردن درهای این مدلی خیلی راحته.
هینی کشیدم.
–این جوری که هلما می فهمه شما در رو باز کردید.
خندید.
–نترس بابا، هیچ کس شغل شوهر من رو نمیدونه، به جز این دوستم شهلا خانم. (به خانم چادری اشاره کرد)
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. نمیدانستم کاری که میخواهم انجام بدهم درست است یا نه. نکند فرار کردنم کار را خراب تر کند!
ولی تغییر رفتار هلما را هم بارها دیده بودم.
به او هم نمیتوانستم اعتماد کنم.
اصلا برای چه رفت بیرون؟ نکند با آن مردک برگردد.
اگر بگوید شب این جا بمانم چه؟ من در دست او اسیر بودم و او هر کاری میخواست میتوانست انجام دهد.
با خودم فکر کردم همین که از این جا نجات پیدا کردم اول از همه به علی زنگ می زنم.
یاد علی که افتادم در کارم مصمم شدم اگر به او برسم دیگر جای نگرانی نیست.
آن خانم شاید ده ها کلید را امتحان کرد ولی نشد.
با خودم شروع به صلوات فرستادن کردم و به خدا التماس کردم که کمکم کند.
شالم را روی سرم مرتب کردم و کفش هایم را در دستم گرفتم.
پرسیدم:
–خانم، یعنی می شه که باز بشه؟
با عجله گفت:
–به جای یعنی و اگر و اما فقط دعا کن.
مایوسانه گفتم:
–من تو این دو روز پیر شدم از بس دعا کردم.
دست از کار کشید و به چشمی نگاه کرد.
–ظاهرت که خوبه، نکنه توام مثل من خودت بیست سالته ولی کمرت پنجاه سالشه؟ اعصابت چهل رو گذرونده، پاهاتم یکی در میون کار می کنن؟ بعد هم خندید و به کارش ادامه داد.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸