eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
ــآنچھ‌گذشتـ...📻🌿 |ـشبت‌ـون‌شھدایے |ـعاقبتتون‌امامـ‌زمانےシ🖐🏼
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
⊰•🌖🍯•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊⃟ امام‌علی‌علیه‌السلام: طوری با مردم زندگی کنید؛ که اگر نبودید، مشتاق دیدار شما شوند؛ و اگر از دنیا رفتید، بر فقدانِ شما گریه کنند...🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🌖•⊱¦⇢ ⊰•🌖•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🔗💣•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌- میگفت هر وقت راه را گم ڪردید ببینید دشمن ڪدامـ سمت‌ را میڪوبد! همان جبھہ خودے است...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🖤•⊱¦⇢ ⊰•🖤•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🌼💫•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ازڪنارِتوگدابادست‌خالـےردنشد نیست‌عاقـل‌هرڪسی‌دیوانـ‌ه‌مشھـدنشد :) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🌼•⊱¦⇢ ⊰•🌼•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
بریم‌براادامـ‌ه‌‌رمـٰان‌جذابـمون👀🦋'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگردنگاه‌‌کن پارت279 –وای خدایا، ساره این جا چی کار می‌کنه؟! یعنی چه بلایی سرش اومده؟! اگر شوهرش بفهمه، خیلی عصبانی می شه. کامی زیر بغل ساره را گرفته و تقریبا او رابه طرف آپارتمان می‌کشید. اجازه نمی‌داد ساره با پای خودش آرام آرام قدم بردارد. نسرین مرا عقب کشید. –ببینم تو می‌شناسیش؟ اشک در چشم‌هایم حلقه زد. –اون دوستمه. می‌بینید داره مثل وحشی‌ها با خودش می‌کِشدش. نسرین گفت: –آره، انگار از روی اجبار داره این کار رو انجام می ده. حالا بگو جریان این دوستت چیه؟ همه‌ی داستان ساره را برای نسرین تعریف کردم. چیزی نمانده بود که از تعجب چشم‌هایش از حدقه بیرون بزند. مدام کف دستش را روی صورتش می‌کشید و لبش را دندان می‌گرفت و در آخر هم گفت: –این بیژن بدبخت هی می گفت اینا فقط دنبال پول گرفتن هستنا ولی من قبول نمی‌کردم، می گفتم تو خیلی بدبینی، پول خوب می گیرن درسته! ولی کارشونم بد نیست. واقعا هم به جز یکی دو مورد چیز بدی نگفتن، اصلا یه وقتایی برامون قرآن هم می‌خوندن. سرم را تکان دادم و دوباره شماره‌ی امیرزاده را گرفتم ولی باز هم گوشی‌اش را جواب نداد. رو به نسرین گفتم: –باید به پلیس زنگ بزنیم. نامزدم جواب نمی ده، می‌ترسم بلایی سرش اومده باشه. نسرین مرا به طرف سالن کشید. –بیا این جا روی مبل بشین، داری می لرزی. شهلا همون موقع که به شوهرش زنگ زد گفت که شوهرش گفته به پلیس زنگ می زنه. احتمالا تا چند دقیقه‌ی دیگه برسن. فوری گفتم: –من می‌تونم به خونواده م زنگ بزنم؟ گوشی خانه را آورد. – چرا زودتر نگفتی، دختر! بیا این جا آنتن درست و حسابی نداره، با تلفن خونه تماس بگیر. حتما تا حالا از نگرانی مردن و زنده شدن. –اصلا وقت نشد. نسرین خانم جلوی پای من روی زمین نشست و چشم به من دوخت. شماره‌ی خانه را گرفتم هنوز اولین بوق به آخر نرسیده بود که صدای مادرم را از آن طرف خط شنیدم. صدایش آنقدر گرفته و شکسته بود که بغض به گلویم چنگ زد. –سلام مامان. مادر بعد از مکث کوتاهی صدایش تغییر کرد. –تلما مادر تویی؟! خودتی؟! بعد بدون این که منتظر جواب من باشد به جمعی که اطرافش بود گفت: –تلماست، تلماست. باز از من پرسید: دخترم خودتی؟ –آره مامان خودمم. حالم خوبه نگران... گریه‌های بی‌امان مادر شروع شد با همان حال قربان صدقه‌ام می رفت. –الهی من دورت بگردم، تو که ما رو کُشتی، کجایی؟ از آن طرف صدای هیاهو بلند شد، هر کس سوالی می‌پرسید. نادیا با فریاد می‌پرسید: –تلماست مامان؟ مامان تو رو خدا خودشه؟ بپرس کجاس؟ بقیه‌هم همین سوالها را تکرار می‌کردند. صدای آنها و صدای گریه‌ی مادر در هم آمیخته بود و غوغایی به پا شده بود. بالاخره مادر گفت: –تلما، مادر کجایی؟ چه بلایی سرت اومده؟ الهی مادرت بمیره. –مامان چیزی نیست، من حالم خوبه باور کنید. الان پیش یه خانمی هستم که آدرس خونه شون رو نمی‌دونم. این خانم از دست هلما من رو نجات داد. مادر بعد از این که برای نسرین دعا کرد گفت: –آدرس اون جا رو بپرس تا بیایم دنبالت. مادر، زود آدرس رو بپرس. نگاهم را به نسرین دادم. او هم چشم‌هایش اشک آلود شده بود. با شتاب گفتم: –آدرس، میشه آدرس این جا رو بدید؟ صدای فریاد مادر را می‌شنیدم که می‌گفت: –زودباشید کاغذ قلم بیارید، می‌خواد آدرس بگه. بعد رو به محمد امین گفت: –پاشو محمد، پاشو برو جلو در به بابات خبر بده، بدو، بگو باید بریم دنبال تلما... نسرین آدرس را گفت و من هم برای مادر تکرار کردم. هنوز هم صدای گریه از آن طرف خط می‌آمد و این به من می‌فهماند که چقدر در عرض این یک روز و نیم به خاطر نبود من حالشان بد شده. چند دقیقه‌ای با مادر و بعد هم با نادیا صحبت کردم. نادیا گفت که رستا از استرس صبح زود درد زایمانش گرفته و به بیمارستان رفته. ولی مادر نتوانسته همراهش برود و پای تلفن نشسته تا شاید خبری از من بگیرد. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد‌نگاه‌کن پارت280 در حال صحبت کردن با نادیا بودم که صدای ضربه‌های مشتی که به در خانه می‌خورد من و نسرین را از جا پراند. فوری خداحافظی کردم و تلفن را قطع کردم. نسرین از جا جهید و پشت در ایستاد و از چشمی نگاه کرد. بعد با رنگ پریده به طرفم برگشت و به صورتش زد. –بدبخت شدیم اون پسر غول‌تشنگه داره به در می‌کوبه. حتما شهلا بهشون گفته تو این جایی. کف دستم را به سرم کوبیدم. –مطمئنی اون گفته؟ مانتواش را از روی مبل برداشت و به تن کشید. –مطمئن که نیستم، شاید هلما باهاش حرف زده شک کرده. –حالا می خوای در رو باز کنی؟ شالش را شلخته روی سرش انداخت. –می گی چی کار کنم؟ تو برو تو اتاق ببینم چی می گه، شاید بتونم ردش کنم بره. ضعفی به پاهایم افتاده بود که توان حرکت نداشتم، از فکر این که با کامی چند قدم بیشتر فاصله ندارم رعشه‌ای به جانم انداخته بود که حتی نمی‌توانستم خودم را پنهان کنم. در دوباره کوبیده شد. نسرین بلند گفت: –اومدم بابا، چه خبرته؟ بعد به طرف من آمد و پچ پچ کرد. –پس چرا نمی ری؟ دستم را گرفت و تقریبا به داخل اتاق پرتم کرد و در را بست. صدای باز شدن در را شنیدم و بعد صدای نسرین را که طلبکارانه حرف می زد. –چته آقا؟ زورت رو به در می‌رسونی؟ چرا این جوری در می زنی؟ صدای کامی را شنیدم که گفت: –مگه می خوای در کاروانسرای شاه قلی رو باز کنی؟ یه ساعته پشت درم. نسرین هم زبان تیزی داشت. –این چه طرز حرف زدنه؟ اختیار خونه‌ی خودمم ندارم؟ تو چرا مثل طلبکارا در می زنی؟ همان لحظه صدای هلما که کمی آرام تر بود، آمد. برای بهتر شنیدن گوشم را به در چسباندم. –کامی بیا برو کنار. ببین عزیزم، ما اومدیم اون دختره رو ببریم با توام هیچ کاری نداریم. نسرین صدایش را بلند کرد. –کدوم دختره؟ شما امروز همه ش مزاحم من می شید. هر دفعه هم یه چیزی می گید. برید خدا روزی تون رو جای دیگه حواله کنه. احساس کردم خواست در را ببندد که یکی از آن دو نفر اجازه نداد. نسرین فریاد زد. –پات رو از لای در بردار. ولی انگار زور آن ها بیشتر بود و وارد شدند. چون صدای هلما را شنیدم که گفت: –اتاقا رو بگرد. عقب عقب رفتم تا به تخت رسیدم همان جا زانوهایم خم شد و روی تخت نشستم. به چند ثانیه نکشید که در باز شد و کامی با آن هیکل نحسش در حالی که دندان هایش را نشانم می‌داد جلوی در ظاهر شد. یک آن احساس کردم قلبی برای تپیدن ندارم و از کار افتاده. صدای جیغ‌های نسرین را می شنیدم که می‌گفت: –ازتون شکایت می‌کنم، مگه شهر هرته سرتون رو انداختین پایین و همین جوری میاید تو خونه‌ی مردم. کامی همان طور که نگاهم می‌کرد گفت: –من که شکایتی زیاد دارم اینم روش. هلما هم در ادامه‌ی حرف کامی گفت: –من از تو شکایت می کنم که اومدی قفل خونه م رو باز کردی و سرقت کردی. نسرین گفت: –من سرقت کردم؟! دزد خودتی. –آره، سرقت کردی، حالا برو ثابت کن که جعبه‌ی طلاهام رو نبردی. یه کیلو طلا داشتم. انگار نسرین با شنیدن این حرف دهانش بسته شد و دیگر نتوانست چیزی بگوید. هلما کنار کامی ایستاد و با عصبانیت گفت: –این جا چه غلطی می‌کنی؟ کلی از من انرژی رفت تا بفهمم کجایی. پاشو بریم. بعد به طرفم آمد و بازویم را گرفت و بلندم کرد. از اتاق که بیرون آمدم شهلا را، بچه بغل کنار در ورودی دیدم که به نسرین می گفت: –به جون بچه م من نگفتم. حتما بهت یه دستی زدن، من که چیزی بروز ندادم. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ـ فلوچـٰارت‌مڪالمـ‌ه‌برا؎تبلیـغ‌دڪترجلیلے چطوررأی‌مـردم‌رو‌بـ‌ه‌سمت‌جلیلےببریم❗️
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
ــآنچھ‌گذشتـ...📻🌿 |ـشبت‌ـون‌شھدایے |ـعاقبتتون‌امامـ‌زمانےシ🖐🏼
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
⊰•💛🔗📔•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ای کسی که دعا میکنی؛ آنچه ناشدنی و نارواست، از خدا نخواه!! - مولاعلی'؏' -🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•💛•⊱¦⇢ ⊰•💛•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🖤🔗📓•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ یِک‌حسین‌گُفتَم‌و‌َغَـم‌هـٰا‌هَمِہ‌اَزیـٰادَم‌رَفت . . هَمِہ‌دِلخـوشۍِمـٰا‌زِجَھـٰان‌اَست‌حسین .‌ . ۳روز تا محرم 🖤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🖤•⊱¦⇢ ⊰•🖤•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🩶⛓️👀•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌من‌ازتو‌دل‌نمیڪـنم‌تـو خواستنے‌ترین‌خواستـ‌ه‌؎من‌ازدنیـٰایـے . . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🩶•⊱¦⇢ ⊰•🩶•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد‌نگاه‌کن پارت281 هلما داخل اتاق پرتم کرد و رو به کامی گفت: –برو از اون یکی اتاق چمدون رو بردار بذار تو ماشین، باید از این جا بریم. همین که وارد اتاق شدم ساره را روی تخت دیدم که با رنگ پریده نگاهم می‌کرد. جلو رفتم. نمی‌دانستم از دیدنش باید خوشحال باشم یا ناراحت. این حال زارش برایم غصه‌ی بزرگی بر روی غصه‌هایم بود. ولی او از دیدنم خوشحال شد. شاید چون اصلا نمی‌دانست من این جا چه می‌کنم. ماژیک و تخته را برداشت و فوری نوشت. –بدبخت شدم تلما، همه چیزم رو از دست دادم. بچه هام، شوهرم، دیگه هیچ کس رو ندارم. محتاج هلما شدم. بی کس و کار شدم. بعد آن چنان با هق هق شروع به گریه کرد که من تمام ترس و اضطرابم را فراموش کردم. مقابلش زانو زدم و دست هایش را گرفتم. –چی شده؟ اصلا تو این جا چی کار می‌کنی؟ چرا محتاج هلما شدی؟! قبل از این که ساره چیزی بنویسد هلما وارد اتاق شد و با تشر گفت: –پاشو بریم. از جایم بلند شدم. –کجا؟ –مگه قرار نشد آزادت کنم؟ پاشو می خوام تا یه جایی برسونمت دیگه. این فرارت رو هم ندید می گیرم به شرطی که بعدا حرف گوش کن‌تر بشی. از جایم بلند شدم و یک قدم عقب رفتم. –لازم نیست. من به خونواده م گفتم این جام، خودشون میان دنبالم. دستم را گرفت و کشید. –بیا بریم بابا وقت نیست. تا اونا بخوان بیان این جا، صبح شده. دستم را محکم از دستش بیرون کشیدم و فریاد زدم. –برو گمشو، من با تو هیچ جا نمیام. تو می خواستی چه بلایی سرم بیاری؟ چرا گفتی اون پسره بیاد این جا؟ بعد هم به عقب هولش دادم. یک قدم عقب پرید و دندان هایش را روی هم فشار داد. –من فقط می‌خواستم یه چیزی از تو، دستم داشته باشم که اگه قولی که دادی یادت رفت بهت تذکر بدم، ولی مثل این که تو چموش تر از اونی هستی که فکرش رو می‌کردم و زبون خوش حالیت نیست، همون زبون کامی رو بهتر می فهمی. در آن کش‌مکش ساره فوری روی تخته نوشت. –پس من چی؟ بعد تخته را جلوی هلما گرفت و از خودش صداهای نامفهوم درآورد. هلما همه‌ی توجهش به من بود و اصلا او را نگاه هم نمی‌کرد. دوباره هلما خواست به طرفم هجوم بیاورد که صدای زنگ گوشی‌ منصرفش کرد. گوشی را روی گوشش گذاشت و داد زد. –کامی زود بیا بالا گوش این دختره رو بگیر و... نمی‌دانم کامی چه گفت که چشم‌هایش گرد شد و حرفش نیمه تمام ماند و بعد از مکث کوتاهی پرسید: –تو مطمئنی؟ کامی از آن طرف خط توضیحاتی داد و هلما با شتاب گفت: –اومدم، اومدم. تو ماشین رو ببر نزدیک میدون نگه دار، من خودم رو می‌رسونم. گوشی را داخل جیبش سُر داد و با عجله از کمد چادر مشکی‌اش را همراه یک ماسک مشکی و عینک دودی برداشت و رفت. با رفتن او ساره دوباره شروع به گریه کردن کرد. پنجره‌ی اتاق را باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم. یک موتور سوار که آرم پلیس داشت جلوی مجتمع ایستاده بود. یک پلیس هم پیاده شده بود و با آقایی که جلوی در بود صحبت می‌کرد. رو به ساره کردم. –به خاطر اومدن پلیس فرار کرد. ساره گوشه‌ی مانتوام را گرفت و التماس آمیز نگاهم کرد. کنارش روی تخت نشستم. –چرا گریه می‌کنی؟ باید خوشحال باشی که تو رو با خودش نبرده. اونا آدمای خطرناکی هستن. ساره بالاخره تو کی می خوای باور کنی؟ روی تخته نوشت. –چون همه‌ی امیدم به هلما بود. حالا کجا بمونم، دیگه هیچ کس رو ندارم، شوهرم بچه‌ها رو با تمام وسایل خونه برداشته و رفته. خونه رو هم تحویل صاحب خونه داده، من کجا برم؟ هلما گفت میتونم پیشش بمونم ولی اونم رفت. لبم را به دندان گرفتم. –باورم نمی شه، شوهرت همچین آدمی نبود! باز نوشت. –اون روز که تو ولم کردی و رفتی... ماژیک را از دستش گرفتم. –من ولت نکردم این هلما خانم شما، من رو زندانی کرد. با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. مجبور شدم ماجرا و اتفاقات آن روز را برایش تعریف کنم. نوشت: –اگر نمی‌شناختمت حرفات رو باور نمی‌کردم. چرا هلما این کارا رو کرده؟ نفسم را بیرون دادم. –داستانش طولانیه، فقط نمی‌دونم از کجا فهمید من خونه‌ی همسایه بودم؟ ساره فوری نوشت. –خودش نمی تونه بفهمه، ولی یکی هست که استادشه. اون از خود هلما نیرو می گیره یه اتصال می زنه می‌فهمه. با دهان باز پرسیدم: –یعنی ذهن من رو می خونه؟ نوشت. –ذهن تو رو که نمی تونه، چون تو تا حالا اصلا اتصال نگرفتی. اون کسی که تو توی خونه ش قایم شدی، اتصال نداشته؟ –چرا، چرا، از شاگرداشونه. –شاید از طریق اون تونسته. سرم را با دست هایم گرفتم. –وای ساره، اینا خود شیطونن، این جوریه که هر غلطی می کنن. ساره نوشت. –شیطون چیه؟ بدبختا کلی ریاضت کشیدن تا به اینجا رسیدن. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 بگردنگاه‌کن پارت282 اخم کردم. –تو چرا این قدر از هلما طرفداری می‌کنی؟ اون هر بلایی سرت میاره بازم برات عزیزه. نمی‌دانم چرا آن لحظه یاد حرف علی در مورد سگ ها افتادم که می‌گفت آن چنان محبتی بین سگ و بعضی از انسان‌ها به وجود می‌آید که انسان عاشق سگ می شود و این به خاطر ذات سگ هست که شیطانیست و قبلا از لشگر شیطان بوده و اگر به انسان لطمه هم بزند باز انسان دوستش دارد و نمی‌تواند از خودش دورش کند مثل شیطان که در خون انسان هم می‌تواند نفوذ کند و جدا کردنش کار هر کسی نیست. با خودم زمزمه کردم: – بدبخت این سگای امروزی هم دست آدما اسیر شدن. ساره سوالی نگاهم کرد. گفتم: –هیچی، بهم بگو چرا شوهرت ولت کرده؟ نوشت: –همه که رفتن کسی نبود من رو برسونه، هلما من رو همراه همین کامی فرستاد که برم خونه. وقتی رسیدیم من رو تخته برای کامی نوشتم که به شوهرم زنگ بزن بگو من راننده آژانسم خودش بیاد کمکم کنه تا برم خونه ولی اون گوش نکرد. گفت خودم نوکرتم هستم. ساره تند تند می‌نوشت و تخته را پاک می‌کرد تا جا برای نوشته‌های بعدی باشد. خطش خیلی ناخوانا و افتضاح بود. دوباره نوشت. –وقتی شوهرم در رو باز کرد و دید که کامی زیر بغل من رو گرفته تا کمکم کنه عصبانی شد. هینی کشیدم. –بسه، دیگه نمی خواد بنویسی، خودم بقیه‌ش رو می‌تونم حدس بزنم. ساره دوباره گریه کرد و نوشت: –دیگه با این وضع حتی کارم نمی‌تونم بکنم. باید برم گدایی و کارتن خواب بشم. پرسیدم: –پدر و مادرت چی؟ گریه‌اش شدیدتر شد. –حاضرم بمیرم، گدایی کنم، ولی از خجالتم اون جا نرم. به پهنای صورت اشک می ریخت و می نوشت. –هلما گفته بود من رو می بره پیش خودش. حالا دیگه هیچ امیدی ندارم. لب هایم را روی هم فشار دادم. –امیدت به خدا باشه. با اخم نگاهم کرد و نوشت. –خدا هم مثل هلما ولم کرده. عصبانی شدم. –تو خدا رو ول کردی یا اون تو رو؟ مدام ازش فرار می‌کنی، واسه یه بارم که شده صداش بزن. با چشم‌های پر از اشک نوشت. –دیگه زبونی ندارم که صداش کنم. اون زبونمم ازم گرفت. دستم را روی قلبش گذاشتم. –خدا تو قلبته، جایی که هیچ شیطونی نمی‌تونه بهش راه پیدا کنه. نیازی به زبون نیست. تخته را از دستش کشیدم و روی زمین نشاندمش، خودم هم کنارش نشستم و سجده کردم و گفتم: –فقط کافی این جوری توی دلت ازش بخوای. عکس‌العملی نشان نداد و فقط نگاهم کرد. سر از سجده برداشتم و فریاد زدم: –نمی خوای از این اوضاع نکبتی نجات پیدا کنی؟ اشک هایش مثل سیل روی گونه‌هایش می‌ریختند. شاید به خاطر سستی بدنش برایش سجده کردن سخت بود. کمکش کردم و به حالت سجده نشاندمش. با همان الفاظ نامفهوم چیزهایی نجوا می‌کرد. من هم سجده کردم و با اشک برای ساره دعا کردم. با صدای بلند نام های خدا را صدا می زدم به ساره می گفتم او هم تکرار کند. ساره فقط می‌توانست آهنگ الفاظ را تلفظ کند. چند دقیقه‌ای در همان حال باقی ماندیم که در آپارتمان کوبیده شد. دویدم و در را باز کردم. پلیسی که پایین بود بالا آمده بود و همسایه‌ها هم دورش جمع شده بودند. نسرین جلو آمد و با خوشحالی بغلم کرد. –تو سالمی؟ اذیتت که نکردن؟ –نه، خوبم. رو به آقای پلیس پرسیدم: –دستگیرشون کردید؟ پلیس بدون این که جوابم را بدهد داخل خانه شد و پرسید: –به جز شما دیگه کی این جاس؟ من توضیح می‌دادم و او سرش را تکان می‌داد و هم زمان با بی سیمش صحبت می‌کرد. نسرین از اتاقی که ساره بود بیرون آمد و گریه کنان گفت: –این خانم رو من می‌شناسم، چند بار تو کلاسای حضوری دیده بودمش، اصلا این جوری نبود. خیلی شاد و سرحال بود. چرا این طوری شده بیچاره؟! سرم را تکان دادم و با بغض گفتم: –اون فقط می‌خواست وضع زندگیش یه کم بهتر بشه، ولی حالا دیگه نه زندگی داره، نه سلامتی. نسرین با حیرت فقط نگاهم کرد. با آمدن شهلا و دختر و شوهرش بغضم را قورت دادم و از جایم بلند شدم و به طرفشان رفتم و تشکر کردم. شهلا جوری که انگار عذاب وجدان اذیتش می‌کرد گفت: –به خدا من به هلما در مورد این که تو خونه‌ی نسرینی چیزی نگفتم. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 بگردنگاه‌کن پارت283 سرم را تکان دادم. –می‌دونم، امروز اگه شما و نسرین خانم نبودید معلوم نبود چه بلایی سر من میومد. بعد از این که از نسرین خانم هم تشکر کردم، او زود خداحافظی کرد و گفت: –الان شوهرم میاد خونه، باید خونه باشم. شهلا با لبخند رو به نسرین گفت: –نسرین جان همه چی رو به شوهرت بگو. نسرین ابروهایش بالا رفت. –اون وقت دعوام می کنه، می گه اصلا چرا دسته کلیدا رو برداشتی و پلیس بازی درآوردی. –دعوات کنه بهتره که از همسایه‌ها موضوع رو بشنوه. نسرین فکری کرد و گفت: –پس برم بهش زنگ بزنم، قبل از این که بیاد خونه همه چی رو براش تعریف کنم. سرکی به اتاق کشیدم. یکی از پلیس ها با ساره حرف می زد و سوال هایی می‌پرسید. ساره نشسته بود و در حالت نشسته کنترل آب دهانش برایش سخت تر بود. از روی میز سالن چند برگ دستمال کاغذی برداشتم و به اتاق رفتم و آب دهانش را خشک کردم. آقای پلیس رو به من گفت: –دستمال رو بدید دستش، خودش می‌تونه این کار رو بکنه. شما بیرون باشید. از اتاق که بیرون آمدم دیدم یکی دیگر از پلیس ها داخل اتاق رو به رویی در حال جستجوی کشوها و کمدهاست. وارد اتاق شدم. روی تخت دونفره‌ ی وسط اتاق، پر بود از شکل های عجیبی که برای من آشنا بود، انگار عکسشان را قبلا دیده بودم. همین طور چند بطری از مشروبات الکلی روی میز کنار تخت به چشم می خورد. آقای پلیس از کمد و کشوها هر چیز مشکوکی را پیدا می‌کرد روی تخت می انداخت. آهی کشیدم و به سالن برگشتم و روی مبل نشستم. پلیس دیگری هم آمد و سوال هایی از من پرسید و جواب گرفت. بعد از رفتن نسرین و شهلا طولی نکشید که صدای آشنایی از پاگرد به گوشم رسید. انگار صدا با کسی حرف می زد. صدای خش دار و پر از غصه‌ای که ضربان قلبم را به تپش انداخت. صدایی که مرا از غربت درآورد و تنهایی‌ام را تمام کرد. ناخداگاه از جایم بلند شدم و زمزمه کردم: –صدای علی میاد. به طرف در ورودی پا تند کردم. همان لحظه علی پا به درون خانه گذاشت و هر دو مات و متحیر برای لحظه‌ای نگاهمان رو به روی هم ترمز کرد. فقط یک صبح تا شب از هم دور بودیم ولی انگار سال ها ندیده بودمش. آن قدر غمگین و به هم ریخته بود که در نگاه اول جا خوردم. با بغض به طرفش قدم برداشتم. او زودتر خودش را به من رساند و سرم را با دو دستش گرفت. همان طور که چشمانش در صورتم دو دو می زد با نگرانی پرسید: – اذیتت که نکرد؟ مشکلی پیش نیومد؟ حالت خوبه؟! آن قدر دلتنگ و نگرانش بودم که برای رفع این همه دلتنگی‌ام راهی پیدا نکردم جز این که دست هایم را دور کمرش حلقه کنم و سرم را روی سینه‌اش بگذارم و اشک بریزم. بعد از چند لحظه شانه‌هایم را گرفت. –تلما جان، جلوی بچه‌ها بده، خودت رو کنترل کن. سرم را از روی سینه‌اش بلند کردم و نگاهی به اطراف انداختم. چند مرد جوان را دیدم که سر به زیر از در آپارتمان خارج شدند. کمی عقب ایستادم و نگاهم را زیر انداختم. علی رفت و از روی میز یک برگ دستمال کاغذی برداشت و مقابلم گرفت و گفت: –خدا رو شکر که سلامتی. هلما کجا رفت؟ نفهمیدی؟ دستمال را گرفتم. –همین که فهمیدم پلیس اومده دیگه خیالم راحت شد، از ترسم اصلا از اتاق بیرون نیومدم. –نفسش را بیرون داد. –بالاخره دستگیرش می کنن. هم خودش رو هم نامزدش رو، البته ممنوع الخروجش کردن، دیر یا زود می گیرنش. –میثم رو آزاد کردن؟ –آره، رضایت دادم، به خاطر تو! صدایش حزن داشت. مثل همیشه نبود. چشم‌هایش شاد نبودند. –تو حالت خوبه؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. پرسیدم: –مامان اینا کجان؟ چرا نیومدن؟ نگاهش رنگ تعجب گرفت. –مگه قرار بود بیان؟ این بار من حیران نگاهش کردم. –مگه اونا بهت نگفتن من زنگ زدم آدرس دادم؟! –نه، من از طریق دوستام و پلیس به این آدرس رسیدیم. یکی از همون دوستام بود که بهت گفتم به اداره پلیس رفت و امد داره، وقتی میثم رو گرفتن گفته بود که یه همچین خونه‌ای این جا داره. حالا تو به خانواده ت زنگ زدی؟ یعنی اونا الان دارن میان این جا؟ –آره، اول به تو زنگ زدم ولی تو جواب ندادی، بعدش به اونا زنگ زدم. نگاهش را زیر انداخت. –ظهر که خونه تون بودم موقع برگشت می‌خواستم از عرض خیابون رد بشم و برم سوار ماشینم بشم با یه موتوری یه تصادف کوچیک کردم، گوشیم خرد شد و افتاد تو جوی آب. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🖤🔗📓•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کربلایی شدنم دست شماست ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🖤•⊱¦⇢ ⊰•🖤•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
ــآنچھ‌گذشتـ...📻🌿 |ـشبت‌ـون‌شھدایے |ـعاقبتتون‌امامـ‌زمانےシ🖐🏼
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
⊰•💛🔗📔•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ (ص) برترین اعمــال پس از ایمــان به خــدا ابراز دوســتی و محبــت با مــردم اســت 🌿♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•💛•⊱¦⇢ ⊰•💛•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🦋💙•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  «ميخواهم مثل حضرت فاطمه زهرا قبرم گم باشد! ميخواهم مثل او پهلويم شكسته شود! ميخواهم مثل امام حسين(ع) سرم در راه حق جدا شود. مثل علي‌اكبر در جواني شهيد شوم.»  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🦋•⊱¦⇢ ⊰•🦋•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii