فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•❤️🔥😔😭•⊱
.
جا موندم سخته گفتنش
ولی چاره ندارم...
🎙 حاج مهدی رسولی
.
⊰•❤️🔥•⊱¦⇢#جاماندم
⊰•❤️🔥•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💌⛓🧲•⊱
.
اگرازدستڪسـےناراحتهستید،
دورڪعتنمازبخوانیـدوبگویید؛
خدایـٰا . . . !
اینبندهتوحواسشنبودمنازشگذشـتم،
توهـمبگـذر...:)💔
.
⊰•💌•⊱¦⇢#شھـیدحسـنباقـرے
⊰•💌•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•❤️🩹📓🥀•⊱
.
من حاضـِرم در بهشت،غیبـَت بخورم،
در هیئـَت تو اضافه خـِدمت بخورم❤️🩹:)
.
⊰•❤️🩹•⊱¦⇢#حسین_جاٰنم
⊰•❤️🩹•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
💔" . .
دیدینمیگفتمحرمجـٰاےبدانیست
ڪربُبلـاڪهسھـم
اینبیسروپانیست!!
مردمعالمحـرمقسمتمانیست . .
یهجـٰابرامنتویاونشلوغیـٰانیست :)
باشهنمیامولییادتبمونـه!
ڪربلـٰاتانگارمـالازمـابهترونـه💔 . .
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
💔" . .
حـٰالمنالـاناینجاستڪهمداحمیگه :
یادتهگفتممنوببرحـرم؟!
فڪریبهحالایندلِدربهدرڪنم . .
میبینینجـاموندم،جـاموندم،جـاموندم💔》
⊰•💔🦋😭•⊱
.
به آغوش بکش
نوکرِ خسته رنجور بهم ریخته را ....💔
.
⊰•💔•⊱¦⇢#اربابم_حسین
⊰•💔•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
.ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🦋🌸•⊱
.
مستقیم از سوریه آمد
خواست فوری برویم به روستای پدریاش!
پدرش را بُرد حمام
و بعد شروع کرد به بوسیدنش...
گفت: همهیِ خستگیها از تنم بیرون رفت
زیارت دلچسبی بود...
راوی: خانواده شهید
شهیدحاجقاسمسلیمانی🌱
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#حاجــ
⊰•🦋•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
سـلامرفقـٰاےگـرانقـدروفعـٰالمـون👀!
خـبخـب . .
یڪمسـٰابقـهداریم ؛ فعـٰالهـٰامونبشنـٰاسیم
مسـٰابقـهاربعیـنے↯
دلنـوشتـه
خـٰاطـرات
فیلـموعڪسازمسیـرپیـٰادهروے'مسیـرعشق'
حواسـتونهسـتبـهفعـالـاوبھـترینا
جـٰایزهداریـم😍》
برا؎شرڪتآیـدیمونـه↯
@Alllip
⊰•💝🌸•⊱
.
دغدغه شهادت را داشت و زندگینامه شان را می خواند و دنبال آنها می رفت.
برای همین چیزها بود که می گفت «اگر کسی یک روز به فکر شهادت نباشه باید خودش رو تنبیه بکنه» این اواخر رفته بود پیش عالمی و پرسیده بود که چرا من شهید نمیشم او هم جواب داده بود چون تو برای شهادت کار می کنی نیتت رو برای خدا خالص کن از آن موقع به بعد طور دیگر روی خودش کار می کرد.
شهید_مصطفی_صدرزاده
.
⊰•💝•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•💝•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💞🔗🌸•⊱
.
به امام زمانت وفادار باش
شبیه به وفاداری حضرت عباس
به سیدالشهدا...🙂🖐🏻
.
⊰•💞•⊱¦⇢#امام_زمان
⊰•💞•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
_
⊰•🤍🕊•⊱
.
مناونڪسےروڪہبینمردمجاانداخت دختراشھیدنمیشنروحلـٰالنمیڪنم🙂💔》
.
⊰•🕊•⊱¦⇢#شھـیدهزینبڪمـٰایـے
⊰•🕊•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
سـلامرفقـٰاےگـرانقـدروفعـٰالمـون👀! خـبخـب . . یڪمسـٰابقـهداریم ؛ فعـٰالهـٰامونبشنـٰاسیم مس
سلام رفقای عزیز
این مسابقه رو از دست ندینا 😍
حیف جایزشو از دست بدید
فقط کافیه یه یاعلی بگین شرکت کنید تو مسابقه وجایزه رو ازان خودتون کنید
فعالای کانال کجا نشستین☺️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت354
–میترسی الان بگی خونواده م منصرف بشن؟
–مادرت بفهمه هلما تا پشت در خونهی شما اومده خودش یه مکافات بزرگیه، چه برسه به چیزای دیگه.
هلما دنبال یه حامی میگرده، از وقتی که مادرشم بیمارستان بستریه، بدترم شده. شاید اگه تو بهش بگی بخشیدیش و هر کاری از دستت بربیاد براش می کنی شاید یه کم آرامش بگیره. چون به خود من که زنگ زد بد باهاش حرف زدم، ولی تو همجنسش هستی می تونی کمکش کنی.
واقعا به کمک احتیاج داره، اون قدر روحیهاش رو باخته که شاید به خودکشی هم فکر کنه.
هینی کشیدم.
–وای نه! منم باهاش بد حرف زدم.
–دیگه این خواست خودته، به یه نفر که از همهجا رونده شده کمک کنی یا نه. به نظر من اگه بازم بهت گیر داد باهاش رفیق شو که دست از سر من برداره و دیگه بهم زنگ نزنه، صداش رو که می شنوم عصبی می شم.
یاد حرف هلما افتادم که گفت" شاید آدرس خونهی شما رو خدا جلوی پام گذاشته باشه."
فردای آن روز همراه علی و مادر برای خرید لباس به بازار رفتیم.
به خاطر کرونا از نزدیکترین مرکز خرید خیلی زود خرید کردیم و برگشتیم. علی هر چقدر اصرار کرد که برای خوردن ناهار به رستوران برویم مادر قبول نکرد و گفت ممکن است کرونا بگیریم.
به سر کوچه که رسیدیم علی ما را پیاده کرد و گفت که کلی کار دارد که باید انجام بدهد.
از سر کوچه تا نزدیک خانه مادر مدام از دست و دلبازی علیآقا و خوش اخلاقیاش تعریف کرد.
با خنده گفتم:
–ببین میخواستی داماد به این خوبی رو رد کنی بره.
مادر آهی کشید.
–خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه. باور میکنی وقتی این قدر با احترام رفتار می کنه ازش خجالت میکشم؟ همه ش یادم میفته که اون روزا ما چه حرفایی که بهش نزدیم و اون بنده خدا سرش رو مینداخت پایین و هیچی نمیگفت.
خدا برای مادرش حفظش کنه.
نوچی کردم.
–حالا باعث و بانیش رو نفرین نکنین دیگه، اون بدبخت به اندازهی کافی سرش اومده.
وارد حیاط که شدیم صدای زمزمهای از زیر زمین میآمد.
نگاهی به مادر انداختم.
–کی رفته پایین؟
مادر اشاره ای به دمپایی جلوی پلهها کرد.
–یکیش مادربزرگته. اون یکی رو نمیدونم. فوری از پلهها پایین رفتم و با دیدن ساره در کنار مادربزرگ تعجب کردم.
–تو خودت اومدی ساره؟
لبخند زد و از جایش بلند و به طرفم آمد.
بستههای خرید را کناری گذاشتم و در آغوشش گرفتم.
گچ پایش را باز کرده بود و تقریبا میتوانست درست راه برود.
مادربزرگ گفت:
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت355
–امروز رفته گچ پاش رو باز کرده اومده به ما سر بزنه. اصرار کرد بیاد خونه ت رو ببینه برای همین اومدیم پایین.
می گه دوباره می خوام برم تو مترو کار کنم. مثل این که اموراتشون سخت میگذره. شوهرشم بهش گفته هر جور شده سعی کن کار کنی تا راحت تر زندگی کنیم.
مادر که پشت سرم وارد شد پرسید:
–آخه چطوری کار کنه؟ این که نمیتونه حرف بزنه.
مادر بزرگ گفت:
–اون دوستش لعیا گفته کمکش می کنه، می تونه قیمتا رو روی یه مقوا بنویسه و دستش بگیره.
نگاهی به پای ساره انداختم.
–قبلا شوهرت از این اخلاقا نداشت درسته؟!
سرش را به علامت مثبت تکان داد و رفت روی صندلی نشست. تختهاش را برداشت و رویش نوشت.
–خیلی اخلاقش عوض شده، دیگه به مهربونی قبل نیست.
با دلسوزی نگاهش کردم. انگار گاهی تاوان بعضی اشتباهات را باید تا آخر عمر بدهیم.
بعد از کمی صحبت کردن، مادر و مادربزرگ به طبقهی بالا رفتند تا برای ناهار چیزی درست کنند.
ساره فوری روی تخته نوشت.
–من رو هلما فرستاده، یعنی خودش من رو آورد.
گفت بهت بگم در مورد اون موضوع فکر کردی؟
با تعجب پرسیدم:
–آخه چرا تو رو فرستاده؟! در مورد کدوم موضوع؟!
نوشتههای قبلی را پاک کرد و دوباره نوشت.
–این که ببخشیش و کمکش کنی. گفته بیام بهت التماس کنم که قبول کنی.
–نیازی به التماس نیست من بخشیدمش.
چشمهای ساره خندید.
–من بهش گفته بودم تو خیلی مهربون و دلسوزی.
–راستی حال مادرش چطوره؟
بزرگ روی تخته نوشت.
–خیلی بد.
دستم را روی صورتم کشیدم.
–یعنی ممکنه بمیره؟!
–مگه این که معجزه بشه زنده بمونه، دیشب از بیمارستان به هلما زنگ زدن که بیا النگوی مامانت رو دربیار ببر. می گفت وقتی رفتم دیدم بدن مامانم باد کرده، النگوش از دستش درنمیومد.
چشمهایم را بستم.
–واااای! خیلی سخته. ان شاءالله خدا کمکش کنه و حالش خوب بشه.
نوشت.
–براش دعا کن. بعد در ادامه نوشت.
من به بهانهی باز کردن گچ پام از خونه زدم بیرون، و گرنه از دست اون خواهر شوهر فضولم مگه می تونم جایی برم. من رو گذاشته زیر ذره بین، برای همین باید زود برگردم.
آهی کشیدم.
–می فهمم، خیلی سخته که آدم مدام تحت کنترل باشه.
ماژیکش را دوباره روی تخته لغزاند.
–هنوز عروسی نکرده چقدر درکت بالا رفته، دیدی حالا ازدواج آدم رو پخته می کنه؟
شانهای بالا انداختم.
–شاید هم اتفاقات و حوادث این کار رو با آدم می کنن.
–خب، حالا که این قدر درکت رفته بالا، هلما رو هم درک کن دیگه، اون خیلی عوض شده، دیگه مثل قبل نیست. می خواد درست زندگی کنه، فکر می کنه تنها کسایی که می تونن کمکش کنن تو و شوهرت هستید.
حالا که همهی اون وریا رو کات کرده دیگه کسی براش نمونده.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت356
چی می شه حالا کمکش کنی؟ راه دوری نمی ره. دعای همهی ما پشت سرته. من رو نگاه کن اگر تو و خونواده ت کمکم نمیکردید، مطمئنم الان گوشه خیابون معتاد شده بودم. دیگه شاید هیچ وقت بچههام رو نمیدیدم. شما نه تنها من رو بلکه یه زندگی رو نجات دادید. سرنوشت بچههای من رو عوض کردید.
میدونم به خاطر من همه تون اذیت شدید ولی تحمل کردید که همیشه ممنونتون هستم.
چشمهایش نم زد و نوشت.
–روزی نیست که دعاتون نکنم.
سرم را کج کردم.
–اگر کاری از دستم بربیاد برای هلما هم انجام می دم.
دوباره تخته را پاک کرد.
–اون می گه نمی خواد رابطه ش با شماها کات بشه، می خواد باهاتون ارتباط داشته باشه، گاهی بیاد این جا یا مغازه.
ابروهایم بالا رفت.
–بهش بگو اصلا این طرفا پیداش نشه چون مامانم بفهمه هلما می خواد بیاد این جا کارمون زار می شه. حالا گاهی بیاد مغازه میبینمش.
البته فعلا که بدون بادیگارد نمیتونم برم بیرون، حالا شاید بعدا اوضاع بهتر بشه.
ساره لبخند زد و نوشت.
–یعنی بخشیدینش و دیگه کاری بهش ندارید؟ پدرت رضایت می ده؟
–بابا رو نمیدونم ولی من که بخشیدمش. از اولم ما کاری بهش نداشتیم، اون با ما کار داشت. پس همهی این حرفا به خاطر رضایت دادنه؟
مهربان نگاهم کرد و ماژیکش را روی سینهی تخته تکان داد.
–اگر رضایت بدید بزرگترین کمک رو بهش کردید.
–علی که رضایت داده، بابامم احتمالا رضایت می ده.
–خدا علی آقا رو خیر بده، هلما می گفت تو این مدت فهمیده که علی آقا چقدر اهل زن و زندگی بوده، مثل بعضی از مردا نیست که به بهانهی آزادی دادن به زن فقط دنبال سوء استفاده هستن. به نظر من واقعا درست می گه.
با تعجب نگاهش کردم.
–این رو تو داری می گی ساره؟! باورم نمی شه. به نظرم توام خیلی عوض شدی.
نوشت.
–وقتی آدمای ناجور از دور آدم برن کنار انگار آدم تازه چشمش باز می شه.
خود هلما میگفت اون میثم خان که همه فکر میکردیم قراره با هم ازدواج کنن بهایی شده بوده و این آخریا از هلما هم میخواسته که بهایی بشه. برای همین خیلی بینشون اختلاف بوده. اصلا دلیل نزدیک شدنش به هلما کلا همین بوده.
مات و مبهوت فقط نگاهش کردم.
بعد از کمی سکوت نوشت.
–راستی من رو نمی خوای عروسیت دعوت کنی؟
لبخند زدم.
–چرا که نه، حتما بیا خیلی خوشحال می شم. اتفاقا میخواستم بگم لعیا رو هم دعوت کنی.
خندید.
–اگه بدونی چند وقته شام عروسی نخوردم.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•⚫️🔗📓•⊱
.
بہقولحـٰاجمھدۍ ..
منڪہۍڪربلـٰانیومدم ..
اِنتظـٰاردارۍحالَمخوبباشہ ..؟
نہاَربـٰابحـالَمبَدھ ..
خیلۍبَد ..🥀
.
⊰•🔗•⊱¦⇢#حـٰاجمھـدے
⊰•🔗•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii