eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
⊰•💜📘🎊•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ازش گله کردم که چرا دیر به دیر سر میزند! گفت:پیش زن های دیگرم هستم.😁 گفتم: چی⁉️🤨 گفت:مگه نمیدونستی؟ من چهار تا زن دارم دیدم شوخی میکند چیزی نگفتم ؛ گفت جدی میگم. من اول با سپاه ازدواج کردم ، دوم با جبهه ازدواج کردم ؛ و بعد با شهادت ازدواج کردم‌ و آخرش هم با تو ازدواج کردم... شهید_مهدی_زین‌الدین🕊 ‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•💜•⊱¦⇢ ⊰•💜•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•❤️🎉🎊•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌷 ماه ربیع الاول، بهار زندگی است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•♥️•⊱¦⇢ ⊰•♥️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🧡🍃💐•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ در طول یک ماه و نیمی که از عقدشان گذشته بود اغلب وقت هایی که به دیدار نامزدش می‌آمد برای او گل می‌خرید اواسط فروردین ۱۳۹۵،یک روز به او گفتم: «این گل ها گران است! به فکر زندگی‌تان باشید پول‌ها را باید جای دیگری خرج کنید این گل ها بعد از چند روز خشک می‌شوند...» جواب داد: «ارزشش را دارد که یک لبخند بر چهره همسرم ببینم...»♥ مادر همسرشهیدعباس‌دانشگر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🧡•⊱¦⇢ ⊰•🧡•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💚🥀•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ پنجشنبہ ڪہ می‌آید دل نورانی می‌شود هوای بهشتت بہ سر می‌زند عطرِ عود و گلاب همہ جا می‌پیچد و یادت در تمام خاطره ها زنده می‌شود... پنجشنبه‌ها به نام توست رفیـق شهیدم💞 شب جمعه یادت کردم نزد "حسین فاطمه(سلام الله علیها)" یادم کن... باز پنجشنبہ و یاد شٌـھَــدا با صلـوٰات🌱 اللّٰهم‌َّ‌صَلِّ‌عَلیٰ‌محمّد‌وَآلِ‌مُحَمّد‌وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•💚•⊱¦⇢ ⊰•💚•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•♥️🥀•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تمـامِ مـن درگیـر دوسـت داشتـن تـوست؛ و ایـن دلچـسب تـرین دل مشغـولی دنیـاست ..♥🕊 حسین‌جانم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•♥️•⊱¦⇢ ⊰•♥️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
.ــآنچھ‌گذشتـ...📻🌿 |ـشبت‌ـون‌شھدایے |ـعاقبتتون‌امامـ‌زمانےシ🖐🏼
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•❤️😢•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سوزش‌چشـمِ‌من ازلذت‌زیباییِ‌‌ضریح‌شماست ؛ خیره‌برتوشـدم‌و‌پلک‌زدن‌یادم‌رفـت( :🥺❤️‍🩹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•❤️‍🩹•⊱¦⇢ ⊰•❤️‍🩹•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💛🔗📔•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌غمی‌هم‌اگر‌هست، تودلخوشیِ‌منى!❤️‍🩹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•💛•⊱¦⇢ ⊰•💛•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💔🔗🥀•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌میگفٺ‌ڪہ؛🖇 عَظِمَت‌ِنوڪرۍ‌،دَرخونہ‌ےِ امـٰام‌حٌسِـین‌رو،زمانے‌میفَہمے..🌿 کہ‌شَبِ‌اَوَّل‌ِقبـر، وقٺۍزَبـونِت‌بَنداومَـد..؛💔 یہ‌وَقت‌میبینۍ‌یہ‌صِدایۍمیاد، میگہ‌نترس‌،مَـن‌هَستَم..!¦⇠ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•💔•⊱¦⇢ ⊰•💔•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•❤️🥀😢•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌●وَبازهَـم جُمـعِـه رسيد ... ○يٰا مَوْلٰانا يٰا صٰاحِبَ اَلْزَّمٰانْ💚°° ○بُوی‌ظهورت‌بردل و جَان‌می رسد ○انتظارِسِینه‌سُوزت‌کی‌به‌پَایان‌می‌رسد؟ ○کُوچه‌های‌شَهر،رابااَشک‌می‌شویم‌،هَنوز ○چِشم‌دررَاهم‌که‌آن‌،جَانانه‌ِجَانان‌می‌رسد ○اَلْلّهُمَّ‌عَجِّلْ‌فَرَجَ‌‌لِوَليّكَ‌اَلْمُنْتَقَمْ°💔° ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•❤️•⊱¦⇢ ⊰•❤️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🍀🌚💥•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌استادم گفت : وابسته‌ی خدا بشید ... گفتم : چجوری ؟ گفت : چجوری وابسته‌ی یه نفر میشی ؟ گفتم : وقتی زیاد باهاش حرف میزنم؛ زیاد میرم، میام ... تو یه جمله گفت : رفت و آمدتو با خدا زیاد کن :)))✨ 🌿؛ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🍀•⊱¦⇢ ⊰•🍀•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•❣🥀🌸•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.غروب_جمعه شد و در خیالِ دلدارم .. غبارِ غم شده این دل ، بیا که بیمارم قسم به عشق ، همیشه به فکر دیدارم و دیــدن رخِ زیـبـات آرزو دارم ... ‌ هزار جمعه گذشت و نیامدی جانم 🤍 ولی به پای تو من تا همیشه میمانم ‌ امام_زمان جمعه_های_دلتنگی ❣الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🕊❣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•❣•⊱¦⇢ ⊰•❣•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
ادامـ‌ه‌ے‌رمـان‌جذابو‌بریـم؟!😉🤍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت364 هلما کارش را شروع کرد. در حال زیر سازی پوستم بود که گفت: –ماشاءالله پوستت اصلا کِرِم لازم نداره این قدر که صاف و سفته. لعیا که با ساره سرش با گوشی گرم بود و مدل مو انتخاب می‌کردند گفت: –آره ماشاءالله، موهاشم من الان دیدم خیلی جنس نرم و صافی داره. کار من راحته. سِرمم که تمام شد هلما بازش کرد و شروع به آرایش چشم‌هایم کرد. –چه چشمای کشیده و قشنگی داری خط چشم روش می شینه. ساره روی تخته‌اش نوشت. –حالا این قدر تعریف کنید که چشم بخوره از اینم که هست حالش بدتر بشه. لعیاگفت: –دیگه بدتر از این چیه؟ الان ملت به حدی از کرونا می‌ترسن که حاضرن سرطان خون بگیرن ولی کرونا نگیرن. هلما لبش را به دندان گرفت. –چقدر به مریض روحیه می دید، الان وقت این حرفاست؟ لعیا بلند شد و کنار تختم ایستاد. –ماشاء الله عروس خانم این قدر روحیه‌ش بالاست که باید به ما قرض بده، آخه کی با این حال این جوری آرایش می کنه و جشن عروسی می گیره؟ لبخند زدم. چند ساعته تموم می شه می ره دیگه. لعیا خندید. –یاد اون خانمه افتادم. دیشب تو تلویزیون نشون داد ازش پرسیدن چرا توی این کرونا اومدی تو خیابون؟ گفت چیز خاصی نیس سریع مانتو بخرم برمی گردم خونه. انگار هرکی که سریع راه بره کرونا با خودش می گه این بنده خدا عجله داره مبتلاش نکنم بره به کاراش برسه. الانم تو میگی چند ساعت بیشتر نیست انگار کرونا زمان می ذاره هر کس بیشتر از سه ساعت تو جمع بود فقط اون رو مبتلاش می کنه. هلما پرسید: – الان موج چندم کروناست؟ گفتم: – فکر کنم ششمه. لعیا نوچ نوچی کرد و با لحن شوخی گفت: –انگار همین دیروز بود موج اول کرونا اومده بود، الان ماشاءالله موج ششمشه، دیگه داره فارغ التحصیل می شه. لبخند زدم. –از بس سر به سر کرونا گذاشتی، دیگه ولت نمی کنه هی ازت انتقام می گیره. کلیپس موهای بلندش را باز کرد. –نه بابا، هر دو بارشم از مامان بزرگم گرفتم. اومده بود خونه مامانم اینا. رفتم احوالپرسی کنم خواست باهام دست بده گفتم مامان بزرگ بخاطر کرونا و سلامتی خودت نمی تونم باهات دست بدم، شرمنده. صورتم رو ماچ کرد و گفت کار خوبی می کنی. بعد از اون کل خانواده دراز به دراز افتادیم. یه بار دیگه‌ام داشت از دکتر میومد تو خیابون دیدمش همین کار تکرار شد. دوباره من افتادم. همه خندیدیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ با صدای گوشی هلما، همه ساکت شدند. –ساره گوشیم رو از کیفم می دی؟ هلما با دیدن شماره‌ی روی گوشی‌اش کمی جا خورد دست از کار کشید و گوشی را از ساره گرفت و به طرف پله‌ها رفت. از ساره پرسیدم: –کی بود؟ روی تخته‌اش نوشت. –فقط شماره بود. سرفه‌ام گرفت. لعیا از فلاسک یک لیوان چای برایم ریخت. –بگیر بخور. گلوت نباید خشک بمونه. اینو از کسی که رفیق جینگ کروناس بشنو. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت365 بلند شدم و نشستم. لیوان چای را از دستش گرفتم و زمزمه کردم. –ولی مرگ و میر از کرونا زیاد شده‌ها. لعیا نوچی کرد. –الان که فقط کرونا نمی کُشه، یه جمعی دست به دست هم دادن مرگ و میر رو اتوماتیک و بدون دخالت کردن. کرونا می کشه، سیل غسل مي ده و زلزله هم دفن می کنه. لبم را گاز گرفتم. –ببین! پس من حق دارم زودتر عروسی کنم، حادثه خبر نمی کنه. –تو که خیلی، اصلا همین که تو این اوضاع این قدر امید به زندگی داری شاخص آمار کشور رو یه تکون اساسی دادی. بعد از خوردن چایی‌ام از لعیا پرسیدم: –هلما کجا رفت؟ ساره اشاره که در پله‌ها نشسته. لعیا به طرف پله‌ها رفت و از هلما پرسید: – چیزی شده؟ هلما از پله‌ها پایین آمد و با سرش اشاره کرد که چیزی نشده. بعد به طرف من آمد و کارش را ادامه داد. معلوم بود گریه کرده و هنوز هم میل به گریه دارد. ساره که انگار چیزی یادش آمد رفت و از کیفش کتاب کوچکی برداشت و شروع به خواندن کرد. لعیا رو به ساره گفت: –اونو صبحا بعد از نمازت بخون، اثرش بیشتره. نگاهم را به هلما دادم. انگار غم تمام وجودش را گرفته بود و چشم‌هایش برای اشک ریختن بی قراری می کردند. سعی داشت با پلک زدن ابرهای چشم‌هایش را کنار بزند ولی گاهی موفق نمی شد و اشکش قطره قطره روی ماسکش می‌چکید. با عذر خواهی می گفت که چشم‌هایش گاهی این طور می شوند و خود به خود ریزش اشک دارند. رو به ساره گفت: –واسه منم دعا کن. بعد از آن دیگر حتی یک کلمه هم حرف نزد متوجه می شدم که گاهی دست هایش می لرزد و به زور می تواند آن ها را کنترل کند. بعد از ربع ساعت کارش تمام شد. از جایش بلند شد و زمزمه کرد: –تموم شد. بعد آمپول دیگری از کیفش خارج کرد و رو به من گفت: –بذار اینم بهت بزنم بتونی راحت بشینی تا موهات رو درست کنه. بعد از تزریق آمپول کادوی کوچکی از کیفش خارج کرد و به طرفم گرفت. –ببخشید که زود باید برم قابل تو رو نداره، ان شاءالله مبارک باشه. بعد هم به سرعت باد رفت. همه به هم با تعجب نگاه کردیم. از ساره پرسیدم: –نفهمیدی چش بود؟! مثلا تو رفیق صمیمیش هستی. ساره نوشت. –جدیدا نمی‌شناسمش خیلی عوض شده، تودارتر شده. –به نظر من خیلی ناراحت و داغون بود. انگار به زور خودش رو نگه داشته بود. لعیا گفت: –خب زنگ پیام بده ازش بپرس. ساره نوشت: –رفتم خونه بهش پیام میدم الان بپرسم میدونم نمی گه. پرسیدم: –یعنی به خاطر من نمی گه؟ ساره سرش را به علامت تایید تکان داد. لعیا سشوار را روشن کرد. –عروس خانم، حالا فعلا بیا این جا رو صندلی بشین، یه مدل خیلی آسون و شیک می خوام موهات رو درست کنم که زیاد زیر دستم نشینی خسته بشی. روی صندلی که نشستم ساره فوری رفت و کادوی هلما را باز کرد. لعیا گفت: –دیگه زیادی خودمونی شدیا! یه اجازه‌ای، چیزی. وقتی پلاک و زنجیر سنگینی را از داخل جعبه بیرون کشید همه‌مان نگاهمان خیره ماند. لعیا سشوار را خاموش کرد. –نگاه کن، چه ولخرجی کرده بدبخت. حتما کلی پول پاش داده. نمی‌دانم چرا آن لحظه این فکر به ذهنم آمد و زمزمه کردم: –حالا به مامانم بگم این رو کی بهم هدیه داده؟ ساره به خودش اشاره کرد. لعیا فوری گفت: –وا! تو گور داری که کفن داشته باشی؟ بعد بگه تو خریدی؟ اگر بگه ساره داده که بیشتر شک می کنه. ساره پشت چشمی نازک کرد و به لعیا و خودش اشاره کرد. لعیا خندید. –عزیزم، من جعبه‌ی اونم نمی تونم بخرم چه برسه به خودش. می دونی اون الان چند گرمه؟ هیچی نباشه پونزده الی بیست گرم وزنشه، تو نیم گرمشم نمی‌تونی بخری. مادر تلما بشنوه شاخ در نمیاره؟ به نظر من تلما فعلا قایمش کن به مادرت نشون نده. ساره با تکان دادن سرش حرف او را تایید کرد و جعبه را داخل کشوی پا تختی گذاشت. لعیا زیر گوشم آرام گفت: –از من می شنوی به شوهرتم نشون نده. ✍ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت366 بعد از این که لباس عروس‌ام را پوشیدم لعیا تورش را روی سرم فیکس کرد. علی زنگ زد و گفت که تا نیم ساعت دیگر عاقد می‌آید. تعدادی از مهمان ها آمده بودند و به طبقه‌ی بالا رفته بودند. بلند شدم و برای بار چندم جلوی آینه ایستادم. از آرایشم راضی بودم. رو به لعیا گفتم: –هلما کارش خوبه‌ها اگر یه آرایشگاه بزنه نونش تو روغنه. لعیا حرفم را تایید کرد. –آره، ساره می گه اونم مثل من یه دوره‌ای تو آرایشگاه کار کرده. البته موادشم جنس درجه یکه، اونم بی‌تاثیر نیست. با کمی ایستادن توانم تحلیل رفت و نشستم. لعیا موزی از یخچال درآورد و به طرفم گرفت. –اینو بخور، خودتم خسته نکن. درسته آرایشت خوب شده ولی از چشمات معلومه مریضی. باید خودت رو تقویت کنی. با بی میلی شروع به خوردن موز کردم. لعیا و ساره شروع کردند به مرتب کردن خانه و رو تختی. من دوباره احساس می‌کردم تنم داغ شده. احساس بدن دردم برگشته بود و نای بلند شدن نداشتم. روی صندلی نشستم و سرم را روی میز گذاشتم. لعیا دوباره قرصی به من خوراند. –هلما رفتنی گفت که هر وقت دوباره بدنت درد گرفت از این قرص بخوری. از این که ماسک داشتم و نمی‌توانستم درست نفس بکشم احساس بدی داشتم. لعیا ماسکم را برداشت. –عزیزم همه دوتا دوتا ماسک زدیم تو دیگه نمی خواد بزنی. مثلا عروس هستی ماسک چیه؟ –آخه می‌ترسم کسی بگیره. –خب نیان جلو. حالا گوشیت رو بده چند تا عکس تکی ازت بگیرم. –اگر مریض نمی شدم قرار بود بریم عکاسی. بالاخره موعد سر رسید و علی برای همراهی‌ام از پله ها پایین آمد. لعیا چادرم روی سرم انداخت. علی کت و شلوار مشکی زیبایی تنش کرده بود و موهایش را بسیار زیبا مرتب کرده بود. دسته گل گرد با گل های طبیعی که لابه‌لایش از شاخه‌های مروارید درشت سفید و نقره‌ایی استفاده شده بود در دستش بود. وقتی با لبخند دسته گل را به طرفم گرفت تزیین دسته‌ی گل نگاهم را میخکوب کرد. دور دسته ی گل با پارچه‌ی ساتن کرم رنگ بسته شده و پایین دسته با سنگهای زینتی زیبایی تزیین شده بود. یک مروارید خیلی درشت که با نگین های ریزی تزیین شده بود از دسته ی گل آویزان بود. مانند شخصی که گردنبندی دور گردنش باشد. وقتی حیرتم را از این همه زیبایی دید گفت: –واسه همین نظرتو نپرسیدم، چون می‌خواستم غافلگیرت کنم. دسته گل را جلوی بینی‌ام گرفتم و چشم‌هایم را بستم. –این فوق‌العاده س. تا حالا دسته گل جواهر دوزی ندیده بودم. نرگس خانم با دوربینی که دستش بود از فاصله‌ی دو متری از ما عکس می‌گرفت. از ترسش نزدیک تر نمی‌آمد. بالاخره لعیا جلو رفت و گفت: ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
.ــآنچھ‌گذشتـ...📻🌿 |ـشبت‌ـون‌شھدایے |ـعاقبتتون‌امامـ‌زمانےシ🖐🏼