⊰•💔🥀•⊱
.
خانه خراب کرده مرا قبر خاکی ات:)💔
شهادت_امام_حسن
امام_حسن
شهادت_پیامبر_اکرم
.
⊰•🌹•⊱¦⇢#امام_حسن
⊰•🌹•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
.ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•♥️🥀•⊱
.
همانند شهید بابایی دلها را به هم نزدیک کنید
درون را پاک کنید
عمل را خالص کنید
برای خدا کار کنید
آن وقت خدای متعال برکت خواهد داد
عباس بابایی یک انسان واقعاً مومن و پرهیزگار و صادق بود🌱
حضرت_آقا♥️
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#حضرت_ماه
⊰•♥️•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🖤🥀•⊱
.
حسینیها گریه کنید
برا امام مجتبی
شهادت_امام_حسن_مجتبی ع🖤🍂
تسلیٺ_باد🍂💔
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#امام_حسنم
⊰•🖤•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊰•💔🥀•⊱
.
من از دوری
از خانه محبوب، پریشانم...
حرم😔
.
⊰•💔•⊱¦⇢#حرم_آرزومه
⊰•💔•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💔😔•⊱
.
هر چه دارم میدهم ای آفتاب
روی قبر مجتبی کمتر بتاب 😔
حسن_جانم
.
⊰•💔•⊱¦⇢#حسن_جانم
⊰•💔•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🤍🥀•⊱
.
میاد ی روزی که بریم بقیع جای حسن(ع)
قصه نخور الانم هست یکی پای حسن(ع)
آقا الان بقیعه کنار قبر امام
کاش ی دعایی بکنه برا گداهای حسن(ع)
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#امام_حسنیم
⊰•🤍•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🤍🥀•⊱
.
فاطمہگفت:
عمہمنمیدونمبابامصطفامشھیدشدھ
بارآخرۍڪہاومدتہران
منروباخودشبردبھشتزهرا
سرمزارشھدا
بھمگفت:
فاطمہ..
یادتباشہشهداهمیشهزندَن!
وقتےکهچشماتروببندۍمیتونی
اوناروببینےوباهاشونحرفبزنی :)🥀
دخترشهید_مصطفی_صدرزاده
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•🤍•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت361
–من یه دوره آرایشگری گذروندم. کلی هم کِرِمای خوب و درجه یک و لوازم آرایشی دارم اگر بخوای میام درستت میکنم. یه قرصی هم هست واسه بدن درد و تبه که معمولا دکترا اون رو تجویز نمی کنن ولی من میتونم برات بیارمش، اون رو بخوری هم تبت رو می ندازه هم بدن دردت رو خوب می کنه. اون سِرُمم با چندتا آمپول تقویتی برات تزریق کنم بهتر می شی.
با ذوق به علی نگاه کردم.
–آخه می ترسم توام مریض شی؟
–اول این که دوتا ماسک می زنم، بعدشم برام مهم نیست. اتفاقا من از خدامه این مریضی رو بگیرم و بمیرم بره پی کارش، هم خودم راحت بشم هم بقیه از دستم یه نفس راحتی بکشن.
از حرفش ماتم برد و کلا در باور حرف هایش کمی تردید کردم. خودش با لحن خیلی مهربانتری ادامه داد:
–خدا شاهده، به جون مادرم من بد تو رو نمیخوام. تو رو خدا اون هلمای قبلی رو از ذهنت پاک کن. من قرص رو میارم تو اسمش رو سرچ کن ببین اگر مطمئن شدی بخورش، من که از خودم نمیگم. مادر خود من اولش که درگیر شده بود این قرص رو که میخورد می گفت بدنم دردش کم می شه، ولی اون چون ریههاش درگیر شد رفت بیمارستان.
–الان حالش چطوره؟
بغض کرد.
–چی بگم، دکترا می گن فقط دعا کنید. تو رو خدا براش دعا کن تلما.
خیلی بیحال گفتم:
–ان شاءالله که خوب می شه. من اگه خواستم بیای باهات تماس می گیرم.
–باشه عزیزم. مزاحمت نمی شم. برو استراحت کن.
بعد از قطع تماس زمزمه کردم:
–فکر کنم چاره ای نداریم باید بگیم بیاد.
علی بلند شد و شروع به راه رفتن کرد و گفت:
–ببین کارمون به کجا کشیده که محتاج هلما شدیم. خونواده ت رو چیکار کنیم؟ جواب اونا رو چی بدیم؟
نوچی کردم.
–راست می گی، البته مامانم نمیشناسدش، می تونم بگم اون روز با مسئول دانشگاه دوست شدم الان گفتم بیاد واسه تزریق سرمم. فقط بابا نباید ببیندش.
دستش را به چانهاش کشید.
–اگر مامانت بفهمه هلما اومده این جا میدونی چی می شه؟
سرم را تکان دادم.
–توکل به خدا. چارهی دیگهای نداریم. تو این وقت کم چی کار میتونیم بکنیم.
دستش را به ستون وسط خانه تکیه داد.
–آخه من که نمیتونم تو و اون رو تنها بذارم.
فکری کردم.
–می خوای ساره رو هم بگم همراهش بیاد؟
پوزخندی زد.
–چه کسی هم.
کلافه گفتم:
–خب چی کار کنم نادیا رو که نمیتونم بگم بیاد هلما رو قبلا دیده. تازه اگرم ندیده بود مامان نمیذاشت بیاد می ترسه اونم بگیره. واسم وسیله میاره پایین از کنار اون میز جلوتر نمیاد.
–خب ساره هم ممکنه بگیره.
–ساره قبلا گرفته، اگرم بگیره سبک می گیره.
سرش را بالا داد.
–دلیل نمی شه. حالا بهش بگو ببین اصلا قبول می کنه بیاد. دیگه هر کاری خودت صلاح می دونی انجام بده.
فوری گوشی را برداشتم و به ساره و هلما خبر دادم که بیایند. دیگر توان نشستن نداشتم. بشقاب سوپ را که برای بار چندم برداشته بودم که بخورم دوباره نخورده روی پاتختی گذاشتم و دراز کشیدم و پتویم را تا روی شانهام بالا کشیدم.
علی با تعجب پرسید:
–تو این گرما سردته؟!
زمزمه کردم:
–آره، یه کم. با دلسوزی نگاهم کرد و بشقاب را برداشت.
–پاشو سوپت رو بخور و بعد بخواب.
به زور دوباره بلند شدم.
–قاشق را پر کرد و به طرف دهانم آورد.
–تلما، تو واقعا می تونی شب چند ساعت روی صندلی کنار من بشینی؟
قاشق را از دستش گرفتم.
–تمام سعیام رو میکنم. باید بتونم.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸