⊰•🌸✨•⊱
.
بیشـترروزهاهموارهروزهمےگـرفت...🍀
واگرازبیماریڪسی😷مطلعمےشد
بانیتشفاعتبیماربراشروزهمےگرفت🙂✨
بـہ نمازشبحتمامقیدبود🌸
درمسجدرودبارتان محلہ رودبارتانمیخواند
وبنابرشـبزندهدارانهـمانمسجـدبهدعاےندبـہ علاقہ ویژهاےداشت.🌱
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#داداشبابک
⊰•🌸•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌱•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت سی و چهار...シ︎
حالا سوالی که در ذهنم بود را میپرسم:
سردار چی شده که بعد از این همه سال هنوز هم با عشق خدمت میکنید؟
چشم می چرخاند دور اتاق، و نگاهش میرود روی سقف سفید، و از کنار دیوار ها پایین می آید. چند باری نفس میکیرد و می گوید:
ما اوایل جنگ، دوستان و اشنایان زیادی رو از دست دادیم. برادرم شهید شد. من تو یه روستا با خونواده ی روستایی و با فقر و و سختی بزرگ شده بودم. جنگ، من رو ابدیده و سختی کشیده تر کرد. حالا تو شصت سال عمری که دارم ، هنوز هم برای کار های سخت داوطلب هستم.
واقعا با این کار ها، نیرو توان می گیرم. وقتی این کار ها رو قبول می کنم، خدا، یا سختی ها رو برام آسون می کنه، یا تحملش رو بهم می ده. تو مقر شمال غرب که هستم، وقتی هوا خوبه، بعد از نماز صبح می رم بیرون، و پیاده روی می کنم.
بعد میرم سر و صدا راه می اندازم و همه رو بیدار میکنم.
بعد هم می برم شون تو باند هلی کوپتری همه شون می ترسن.....
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌱•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌱•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌼•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت سی و پنجم...シ︎
بعد میرم سروصدا راه می اندازم و همه رو بیدار میکنم.
بعد هم میبرم شون تو باند هلی کوپتری همه شون میترسن که نکنه تو اون سرما ازشون کاربکشم.
وقتی خواب از سرشون می پره،
می خندم و میگم خوب دیگه،برید.
فقط خواستم از خواب بیدارشید و از جوونی تون لذت ببرید.
شور جوانی در نگاهش پیداست
وقتی از سربازهایش حرف میزند؛
ووقتی از نجات گروهی که در برف گیر کرده بودند،حرف میزند،
انگار برا نجات بچه های خودش
میرفته؛انگار فرزند خودش را کیلومتر ها کول گرفته و تا ماشین رسانده؛همانقدر با عشق؛همانقدر با دلسوزی.
تاهمین چندوقت پیش برایم تعجب آور بودکه چرا بابک باید این مرد را انقدر دوست داشته باشد و درباره اش صحبت کند؛
اما حالا تا حدی برایم روشن
شده بود.
۞۞۞
اقای نوری وارد دفتر می شود؛
دفتری که این روزها،فضایش را
با سخاوت و بزرگواری با من شریک شده.دو مرد در آغوش هم
فرو می روند.پدر،جوری هوای کنار شانه های سردار را نفس میکشد
که انگار دنبال بویی اشنا میگردد.
حالا دو رزمنده قدیم،روبه رو هم نشسته اندو از خاطرات جنگ میگویند؛از دوستان و
هم سنگرانی که پیشوند اسم هریکی شان واژه ی
"شهید" است..
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌼•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌼•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ـآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🔗🦋•⊱
.
غِیرـازشُمـٰاهیچڪَسدَرـاینعـٰالَم
ـارزِشِعِشقُـانتظـٰارنَدـارَد...シ
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#منتظرانه
⊰•🦋•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸🔗•⊱
.
تَنفسبَرگهـاازقَدمهـاۍپـاكِتۅست
ۅسَبزۍجَھـٰانتَمـامَشازرَنگچـٰادُرتۅست🌱!
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#چادرانه
⊰•🌸•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•☘️🔗•⊱
.
اگر ‹صبور› نیستۍ،
خود را صبور جلوه بدھ
زیرا ڪمتر کسی است
که خود را شبیھ گروهی کند
و بھ زودی یکی از آنها نشود!
#امامعلۍعلیهالسلام
.
⊰•☘️•⊱¦⇢#آرامش
⊰•☘️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💎🔗•⊱
.
محـٰالاستبـھخندهاشنگاهکنـے
وحـٰالدلتعوضنشود :)♥
کلافرقداردحتـےخندههایش..!🙂
.
⊰•💎•⊱¦⇢#داداشبابک
⊰•💎•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🕊️🔗•⊱
.
''گࢪجٰانبہجٰانمںڪنے
جٰانوجھٰانمںٺویے''
.
⊰•🕊️•⊱¦⇢#رهبرانه
⊰•🕊️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🐾•⊱
.
با گوشی ک مداحی گوش کرده...
دیگه اهنگ گوش کردن هیچ وقت نمیچسبه.....!
.
⊰•🐾•⊱¦⇢#حق
⊰•🐾•⊱¦#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🎗•⊱
.
تجربهبهمیاددادهکہ...
برایاینڪهطلبشهادتڪنی
نبایدبهگذشتهخودتنگاهکنۍ...!
ࢪاحتباش!
نگرانهیچینباش!
فقطمواظباینباشکھ
شیطونبهتنگهتولیاقتشهادتندارے...!
.
⊰•🎗•⊱¦⇢#استادپناهیان
⊰•🎗•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
‹✨💛› •° شخصیت شهید ابراهیم هادی به قدری جاذبه دارد؛ که آدم را مثل مغناطیس به خودش جذب میکند! 🌸 •°
⊰•🌲•⊱
.
میگفت :
اگھاینگوشےباعثمیشھگنـٰاهڪنۍ،
بزارشڪناردنبالِجھادفرهنگےامنبـآش!✋🏼
حرفِشهیدابراهیمهادییادتباشـھ
کهمیفرمودن:
تاخودتُدرستنڪنۍ
نمیتونـےبقیـھروهمدرستڪنی:)))
.
⊰•🌲•⊱¦⇢#حࢪفناب
⊰•🌲•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🎍•⊱
.
همہ مےگویند: خوش بحآل فلانے " شهید شد " ، اما هیچ کس
حـواسـش نیست ڪہ
فلانے برایِ شهیـد شدن ،
شهید بودن را یاد ڱرفت🖤🌱
.
⊰•🎍•⊱¦⇢#داداشبابڪ
⊰•🎍•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🔗•⊱
.
همهعمربَرندارم ، سرازاینخمارِمستی
کههنوزمننبودمکهتودردلمنشستی:)
#آقاۍِاباعبداللہ
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#حسینم
⊰•🖤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌥️•⊱
.
وإناعتقدتيوماأنحلمكبعيد...
فتذكرأناللهقريب!
"اگہیهروزیفکرکردیآرزوهاتدوره،
یادتبیارڪهخدانزدیکه..."🖐🏻😉
.
⊰•🌥️•⊱¦⇢#آیهگرافی
⊰•🌥️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💖🔗•⊱
.
بِھتَریندۅستمـٰانَندیِڪ
شَبدَرِچھـٰاربَرگاَستیافتَنَش
سَختۅداشتَنَشخۅششـٰانسۍاَست..シ!
.
⊰•💖•⊱¦⇢#رفیقانه
⊰•💖•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🎗•⊱
.
چراهمهدنبالموردخوبیبرای
ازدواجهستن،اماخودشوننمیرن
تبدیلبهموردخوبیبرایازدواجبشن...!!
.
⊰•🎗•⊱¦⇢#حࢪفحساب
⊰•🎗•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🎗•⊱ . چراهمهدنبالموردخوبیبرای ازدواجهستن،اماخودشوننمیرن تبدیلبهموردخوبیبرایازدواج
⊰•🌲•⊱
.
معمولاازدواجبهخاطرقیافهوموقعیت شڪلمیگیرهوطلاقبهخاطراخلاق...(:
#یکمتومعیاراتونتجـدیدنظرکُنین
.
⊰•🌲•⊱¦⇢#تباھ
⊰•🌲•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸•⊱
.
ڪمڪماسـٰارـتمحسنرـآبہهمہاطلـٰاعدـآدیم
رفتمخـٰانہ؛پیرـآهنمحسنرـآروۍزمین
پھنڪرـدمسرـمرـآروۍآنگذاشموضجہزدم.
امـٰازمـٰانزیـٰادۍنگذشتڪہاحسـٰاسڪردم،
محسنآمدڪنارـمدستشرـآروۍقلبم
گذاشتودرگوشمگفت:
زهرـآ،سختیشزیـٰادھولۍقشنگۍهـٰاشزیـٰادتره!-
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#شهیدمحسنحججے
⊰•🌸•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
‹🙂💔›
•••🖤👀”
اللـٰہُمَّإنَّـالآنَعـلَمُمِنهُإلَّاخَـیرا،
خُدایـٰامـٰاجُزوخوبِےازاونَدِیـدِهایِـمٔ🤞🏼...!'
#یہبـٰاردیگِہبخَـند(:💚...!'
⊰•⭕️•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت سی و ششم...シ︎
کنار میدان انزلی،منتظر ماشین های سواری ام،دعا دعا می کنم آن پراید درب و داغان نیاید؛که نمی آید.این چندوقته از بس درمسیر انزلی به رشت رفت و آمد کرده ام که اکثر راننده های این خط، مرا میشناسند.اگر صبح باشد.می دانند که باید در میدان فرزانه پیاده ام کنند.عصرها هم کنار بوستان ملت گردن می کشند ببینند آماده ی پیاده شدن ام یا نه.
پاییز است؛اما شرجی هوا کم نشده.پنج دقیقه که جایی ثابت بمانی،یک لایه نم روی پوستت می نشیند.یکی از ماشین های خط،کنار پایم ترمز می کند،و سوار می شوم.
به مقصد رسیده ام.دیس حلوا را می گذارم روی قبر.به شاخه گل هایی که روی مزار است، سر و سامان می دهم.قطره های آب شده ی شمع را با گوشه ی ناخنم از روی سنگ می تراشم. به دور و برم نگاه می کنم.هنوز کسی نیامده،و تا ساعت چهار،نیم ساعت مانده.
می نشینم؛درست روبه روی عکس بابک.پیراهن آبی به تن دارد و آستین لباسش را تا آرنج زده.درحال رفتن است؛اما گردن چرخانده سمت دوربینی که پشت سرش است.لبخندی،کنج لبش نشسته.این لبخند،توی تمام عکس هایش هست.موهایش را مدل داده است.
توی نِت،خیلی ها لقب مدلینگ را بهش داده اند،شهید مدلینگ؛یا شهید لاکچری.خوش تیپی هم مثل لبخند از پدر به بچه ها رسیده. الهام می گفت که....
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•⭕️•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•⭕️•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌺•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت سی و هفتمم...シ︎
الهام می گفت که《برادرهایم از پدرم یاد گرفته اند که همیشه به سر و وضع خود برسند و لباس های شیک و ست بپوشند》.می گفت(بابک،عاشق تیپ زدن بود و همیشه همه ی لباس هایش پاکیزه بودند و جز خودش کسی حق نداشت لباس هایش را مرتب کند).
دوباره خیره می شوم به چشم هایش؛ آن قدر دقیق که انگار می خواهم افکارش،به دیدگاهش،به فلسفه اش درباره ی زندگی نفوذ کنم. چه شد که رفت؟ چرا یکدفعه دست از زندگی آسوده کشید و راهی کشور شد که احتمال زنده برگشتن از آن،پنجاه_پنجاه است؟ برای رسیدن به جواب عجله ای ندارم. مطالب نت را نمی خوانم؛ مصاحبه هایی را که با خانواده اش کردهاند هم مرور نمیکنم. میخواهم خودم کم کم از طریق خانوادهاش به جواب ها برسم و از زندگی و خلق و خویش بدانم.
دختر جوانی خم میشود روی سنگ مزار.انگشتش، میان گل های مزار می چرخد. نگاهت را بالا می گیرد. همان جور که لب هایش برای خواندن فاتحه می جنبد،برایم سر تکان می دهد. سعی می کنم به جا بیاورمش. گردیِ صورتش، توی سیاهی مقنعه، گرد تر به چشم می آید. ابروهای پیوسته اش را در هم گره می زند و انگشت می کشد به مژه هایی که نم برداشته اند.می شناسمش؛ یکی از دخترهای همان دبیرستانی ست که چند روز پیش، مدیر شان را وادار کرده بودند ببردشان سرِ مزار.
آن روز مادر زنگ زده بود که عده ای از دخترهای دبیرستانی قرار است برای زیارت قبر بابک بروند مزار. وقتی از من خواسته بود همراهی اش کنم، از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.
صبح با هم رفتیم و رسیدیم کنار مزار بابک.
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌺•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌺•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ـآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🌙🔗•⊱
.
برایِپروازکردنباید
چیزهاییروکهلازمنداری
بزاریاینپایینبمونه
چونبارِتوسنگینمیکنه
.
⊰•🌙•⊱¦⇢#شهادت
⊰•🌙•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii