⊰•🔥•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت بیست و هفت...シ︎
_ببینید بابک، از قبل زمینه داشت. گاهی یکی احساساتی میشه، یه حرف هایی می زنه و یه تصمیم هایی می گیره و بعد از مدتی هم تموم میشه و میره؛ اما بابک ، کسی بوده از بچگی مسجد می رفته، اعتکاف می رفته، هیئتی بوده. شنیده ام هربار که حس کرده اگه جایی بمونه دچار گناه میشه، یهویی پا می شده و میرفته قم یا مشهد تا اون گناه فاصله بگیره . با مسائل کشور، از طریق پدرش آشنا بوده . پس بابک زمینه داشته، و این زمینه هم تشدیدش کرده.
نگاهم روی قند است . ذرات ریز قند، روی میز میریزد دارم به تمام شدن ذره ذره قند فکر میکنم
که ول میشود گوشه ی خیس نعبلکی.
_پس موافقید که بی اثر نبوده؟!
_ یه وقت هایی، تو یه جاهایی، یه برخورد هایی با سرباز میکنند که اون سرباز، از هرچی سربازی و نظام کشوره متنفر میشه. می گه تموم کنم برم. پشت سرم رو هم نگاه نکنم. سی سال خدمت قانونی من تو سپاه تموم شده. من تو سی و هفتمین سال خدمت هستم. هنوز هم وقتی میخام برای دوستانم حرف بزنم، صحبت ها و کار های فرمانده هام رو که تو زمان جنگ توی دقتری نوشته ام می خونم. برای سربلز ها هم همینکارو میکنم.می گم اینها فرهنگ و سرمشق ما هستن. چیز هایی را که دیده و یاد گرفته ام میگم و کسی که زمینه داشته با دیدن این وضع و حال علاقمند میشه که یه قدمی برای کشورش برداره . گاهی میشه سرباز های من میرن؛ بعد از مدتی زنگ میزنند که میخان بیان داخل اون منطقه خدمت کنند. پس نتیجه میگیریم فرمانده خیلی تاثیر داره . فرمانده،اون نیس که بنشینه و دستور بده فرمانده وقتی دستوری میده باید خودش جلو تر حرکت کنه. نیرو و قوت قلب میگیره. روحیه میگیره شجاعتش بیشتر میشن برای همینه که تو زمان جنگ خیلی از فرمانده های ما تو شروع عملیات شهید میشدند. با اینکه بهشون میگفتند شما فرمانده اید باید عقب بمونید اونها قبول نمیکردن و همراه نیرو هاشون جلو میرفتن.
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🔥•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🔥•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🦋•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت بیست و هشتم...シ︎
وقتی اونجا برف می اومد، من میتونستم بشینم سر جام و چند تا سرباز را بفرستم که برف ها رو پارو کنند؛ بگم اقا، مگه نمیبینی دو متر برف اومده، ممکنه سقف را بیاره پایین؟ وقتی این حرفو بزنم مجبور میشن برن؛حالا خواسته یا نا خواسته. اما وقتی خودم لباس بپوشم و برم پارو دست بگیرم دیگه نمیشه این سرباز هارو نگه داشت؛ تا مرز کندن سقف پیش میرن؛
در پرسیدن یک سوال خیلی دو دل هستم. خودکار را توی دستم میچرخانم سوال را خط میزنم. دوباره اما کلمات را پر رنگ میکنم. ورق میزنم و دنبال سوال بعدی ام؛ولی دوباره ورق را بر میگردانم و چشم میدوزم به کلمات همان سوال.
سکوت اتاق فقط با صدای قیژ و قیژ صندلی ها خش بر میدارد. جوانک چیزی به سردار می گوید. سردار جمشیدی میپرسد:سوال ها تموم شد؟!
نفس میگیرم و سرم را بلند میکنم. میگویم:سوالی هست که ربطی به بابک و اصلا به این قضایا نداره. فقط خودم کنجکاو شده ام که بدونم؛ اما نمیدونن بپرسم یا نه.
نفسم تمام میشود.
سردار هر دو دستش را می گذارد روی میز، و حالا قندان و فنجان چای در محاصره دستان اوست. میگوید:بپرس، خانم! بپرس
من میگویم: بعضی ها میگن اونجا شما فکر جوون ها را عوض میکنید. اصلا همچین چیزی میشه؟!
به همراهش نگاه می کند و میخندد. به صندلی تکیه میدهد. دوباره نگاهش میپرد به سمت آسمان گوشه ی پنجره:
_ببینید درصد این،خیلی کمه. نه من نه هیچ کس دیگه ای نمیتونه اینکارو بکنه. امروز، یه بچه کوچیک از همه چیز اگاهه همه چی رو تشخیص میده امروز تو هر خانواد ه ای یه بچه وجود داره که تو خطره؛ و یا احتمال به خطر افتادنش زیاده.
پس.....
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🦋•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌼•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت بیست ونهم...シ︎
پس هر کس بتونه و این قدرت را داشته باشه، باید از بچه ی خودش شروع کنه. اصلا همچین چیزی تا زمینه فراهم نباشه، محاله. اگه هم باشه، مقطعیه. فرض کنید الان یچی تحت تاثیر حرف من قرار بگیره. اما از من که دور بشه این قدر دور و برش اگاهی هست که اون تاثیر از بین میره. جوون باید خودش راهشو انتخاب کنه.
هیچ کس رو نمیشن به زور به چیری وادار کرد. ببینید.. اونجا کلی سرباز زیر دسته منه من اگر حرفی میزنم؛ از رشادت و از جنگ سوریه و از خطر هایی که کشورو رو تهدید می کنه میگم، همه میشنون؛ اما از بین اون ها یکی بلند میشه و می اد سمتم و بهم میگه « اقا نمیشع ما رو بفرستی سوریه ؟» و من میگم نه ما اجازه نداریم سرباز وظیفه رو سوریه بفرستیم؛ چون ایم رفتن باید داوطلبانه باشه و اون میگه پس ما باید چیکار کنیم میگم هیچی شما صبر کن سربازیت تموم بشه . بعد، از طرف سپاه قدس خودمون که تو جبهه ی سوریه هم فعالیت داره، اقدام کن.
و اون سرباز بعد از این هربار من رو میبینه از چند و چون کار از اینکه چقدر طول میکشه تا بره سر پیچم میکنه خب شما فکر میکنید اون سرباز کی بود؟!
در انتظار جواب نگاهم میکند. خودکار ، بین دو انگشتم کج و راست می شود. با تردید میگویم: با......
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌼•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌼•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت سی ام...シ︎
با تردید میگویم:
بابـکــ نوری؟!
سرش که به تایید خم میشود لبخند رضایت روی لبم نقس میبندد؛ انگار از سر سخت ترین استاد نمره مثبت گرفته ام!
_بله بابک نوری. خوب اگر فرض بر اثر گذاری باشه و قدرت اثر گذاری چرا باید از بین اون همه جوون فقط این پسر اصرار کنه ؟!.
از تموم شدن سربازی بابک مدتی گذشته بود. من یه سفر به رشت داشتم اون روز داشتم تو نماز خونه نماز میخواندم و سلام نمازم را میدادم که یکی اومد اویزان گردنم شد و من را محکم بغل کرد. حتی نزاشت از جام بلند شم. ازم که فاصله گرفت ، دیدم یا همون کوله سربازیه و دفتر و دستکش تو دستش هست. گفتم«بابکــ خیر باشه! هنوز مثل سرباز ها هستی که!؟» خندید و گفت«اسمم را نوشتم برای سوریه و دارم اموزش میبینم.» خوب ، اگه بنا به تحت تاثیر قرار گرفتن باشه، ایا وقتی این جووون از شمال غرب برگشت به جای نرم و گرمی رسید و به جای برف دیدن های مدام و سرو پنجه زدن با طبیعت خشن اونجا به امنیت رسید، این اثر پذیری از بین نمیره؟
سکوت میشود. ته مانده چایی سرد شده اش را هورت می کشد . با سر انگشتان کشیده اش، رپی میز دایره ای فرض ترسیم می کند و تاکید وار چند ضربه به مرکز دایره میزند:
_ما خوشبختانه ، تو راس کشور ، یه رهبر اگاه داریم؛ رهبری چه اینده نگر و از مسائل روز کاملا واقفه . رهبر ما گفت: اون ها هدف هاشون فقط........
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌸•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌱•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت سی و یکم...シ︎
رهبر ما گفت اون ها هدف شون فقط سوریه نیست؛ برای کشور های هم جوار هم برنامه ریزی کرده ان . پس باید مقاومت کنیم و همون جا با این ها مقابله میکنیم خوب ، تو این اوضاع ، امثال بابک نوری به علت تربیت شون چون از بچگی با این جور مسائل مواجه بوده ان، احساس مسئولیت میکنن. تو سوریه رزمایش و آموزش نبوده؛ جنگ بوده. یعنی کسایی که جنگ تحمیلی رو ندیده ان، اونجا دیده اند که چطور جوون های ما تونستن مقابله کنند. بابک ، بچه مودب و محجوب و مسئولیت پذیری بود. بار ها تو اون دوره ها دیدم چطور تو فعالیت های جمعی شرکت میکرد و چطور به کمک دوستانش میرفت. پس، از کسی که تو محیط به اون کوچیکی یاری رسونه، باید انتظار این رو داشت که در برابر کشورش و ناموسش احساس مسئولیت بکنه و راهی بشه و بگه میرم از بی بی مون دفاع کنم. البته در این بین، غلبه کردن بر نفس هم خودش یه جهاده و سختی های خودش رو داره. هر انسانی، تو وجودش ترس داره، و این کاملا طبیعیه. یادمه فردای عملیات کربلای چهار، اقای املاکی، فرمانده ام اومد و گفت «چی شده؟ از کجا شلیک میکردن؟» ما داشتیم از پنجره ی کوچیک سنگر، سمت رود الوند رو نگاه میکردیم و بهش توضیح می دادیم که دیدیم دوشکا رو گرفتن سمت ما. هی گلوله بود که می اومد . طرف ما، به دیواره ی سنگر، به لبه ی پنجره، به این ور و اون ور می خورد. ما با هر گلوله هی کج و راست می شدیم.
هر لحظه میگفتیم الان یکی از ترکش ها میگیره به ما. اما املاکی همون جور وایستاده بود و زیر چشمی ما رو نگاه میکرد. یه لبخند هم به ما میزد. خوب، ما همه تو جبهه بودیم و تو یه مکان؛ اما یکی مثل ما خم و راست می شد که گلوله نخوره ؛ یکی صاف تو چشم غراقی ها نگاه میکرد. اما خوب، یه جایی هم می ظد ما اصلا ترسی نداشتیم و هی پیش می رفتیم. تزس ، یه جا هست؛ یه جا نیست.
و بــابــکـــ...............
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌱•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌱•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌻•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت سی و دوم...シ︎
ترس یه جا هست؛ یه جا نیست؛ و بابک تو هرزمان به ترسش غلبه کرد. مصمم به رفتن شد؛ بدون کوچک ترین ترسی. اونجا هم تا جایی که اطلاع دارم، هر کاری کردن عقب نموند و خواست تا خط بره و اخرش هم رفت؛ باز هم بدون هیچ ترسی.
صدای در می آید. فنجان های چای برداشته میشوند ، و لیوان های باریک و بلند چای جایشان را می گیرند. سردار به ساعتش نگاه می کند. میگوید که برای مسافرت چند روزه امده و باید برگردد، و حالا سردشت را با برف ها و سرمای همیشگی و طبیعت خشنش، بیشتر از زادگاعش که روستایی در رشت است، دوست دارد. وقت نوشیدن چای، از فرصت استفاده میکنم:
_خاطره ای از بـابـــکــ ندارید؟!
_خاطره نه، متاسفانه! خیلی با هم و کنار بچه ها تو جمع صحبت کرده ایم اما چیزیی که قشنگ و پر رنگ یادم باشه، نیست؛ جز این که یه بار ، برف شدیدی بارید؛ طوری که صبح، وقتی در مقر رو باز کردیم، کلی برف ریخت داخل. بچه ها رو جمع کردیم که بریم باند هلیکوپتر را پاک کنیم؛ چون اونجا وقتی برف می باره، جاده ها صعب العبور می شن و برای مواقع اضطراری یا کمک رسوندن به پایگاه هایی که دور از ما تو دل کوه ها قرار دارن باند باید همیشه اماده باشه. چند نفر از بچه ها که وقت رفتن شون بود، ازم خواستن باهاشون یه عکس بگیرم. اون زمان بـابــکـــ نگهبانی میداد. دیدم هی دست تکون میده و یه چیزی داره میگه. که من نمیفهمم. رفتم جلو تر و گفتم«چیه، بابک؟» . گفت« می شه من هم بیام باهاتون عکس بگیرم؟» . یه کاپشن بادی سفید پوشیده و کلاه سرش بود . رو کردم بهش و
گفتم.............
نویسنده:فاطمه رهبر
.
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌻•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌻•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•👤•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت سی و سه..シ︎
رو کردم بهش و گفتم:«تو که سر پستت هستی الان پسر!!». سرش رو انداخت پایین داشت بر میگشت؛ داشت بر میگشت؛ که رو کردم بهش و گفتم«باشه ترک کن پستت را و بیا». با خوشحالی، همون جور تفنگ به دوش دوید سمتم و اومد و دست دور گردنم انداخت، و عکس گرفتیم. یه خاطره دیگه اینه که هرزمان وقت خالی گیر می اورد، سالن را مرتب میکرد و ازم میخاست بیام براشون از خاطرات جنگ بگم. یا برای تموم مراسم هایی که به مناسبت اعیاد یا سوگواری برگذار میشد، برنامه ای اماده میکرد و مشغول پذیرایی از بچه ها می شد.
انگشتم را بر لیه ی لیوان میچرخانم فکر میکردم سردار خیلی حرف ها از بابک دارد. فکر میکردم همین که مصاحبه شروع شود. تمام جملات سردار به بابک ختم می شود؛ اما اینطور نشده، و اینها پکرم کرده بود.
اقای جمشیدی چای می خورد و من به اسامی افرادی که برای مصاحبه های بعدی نوشته ام نکاه میکنم. لیوان های خالی از چای پشت هم قطار شده اند روز میز جلوی مان.
فکر میکنم و می پرسم:
سردار چی شده که بعد از است همه سال ، هنوز هم با عشق خدمت میکنید؟!
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•👤•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•👤•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌱•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت سی و چهار...シ︎
حالا سوالی که در ذهنم بود را میپرسم:
سردار چی شده که بعد از این همه سال هنوز هم با عشق خدمت میکنید؟
چشم می چرخاند دور اتاق، و نگاهش میرود روی سقف سفید، و از کنار دیوار ها پایین می آید. چند باری نفس میکیرد و می گوید:
ما اوایل جنگ، دوستان و اشنایان زیادی رو از دست دادیم. برادرم شهید شد. من تو یه روستا با خونواده ی روستایی و با فقر و و سختی بزرگ شده بودم. جنگ، من رو ابدیده و سختی کشیده تر کرد. حالا تو شصت سال عمری که دارم ، هنوز هم برای کار های سخت داوطلب هستم.
واقعا با این کار ها، نیرو توان می گیرم. وقتی این کار ها رو قبول می کنم، خدا، یا سختی ها رو برام آسون می کنه، یا تحملش رو بهم می ده. تو مقر شمال غرب که هستم، وقتی هوا خوبه، بعد از نماز صبح می رم بیرون، و پیاده روی می کنم.
بعد میرم سر و صدا راه می اندازم و همه رو بیدار میکنم.
بعد هم می برم شون تو باند هلی کوپتری همه شون می ترسن.....
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌱•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌱•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌼•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت سی و پنجم...シ︎
بعد میرم سروصدا راه می اندازم و همه رو بیدار میکنم.
بعد هم میبرم شون تو باند هلی کوپتری همه شون میترسن که نکنه تو اون سرما ازشون کاربکشم.
وقتی خواب از سرشون می پره،
می خندم و میگم خوب دیگه،برید.
فقط خواستم از خواب بیدارشید و از جوونی تون لذت ببرید.
شور جوانی در نگاهش پیداست
وقتی از سربازهایش حرف میزند؛
ووقتی از نجات گروهی که در برف گیر کرده بودند،حرف میزند،
انگار برا نجات بچه های خودش
میرفته؛انگار فرزند خودش را کیلومتر ها کول گرفته و تا ماشین رسانده؛همانقدر با عشق؛همانقدر با دلسوزی.
تاهمین چندوقت پیش برایم تعجب آور بودکه چرا بابک باید این مرد را انقدر دوست داشته باشد و درباره اش صحبت کند؛
اما حالا تا حدی برایم روشن
شده بود.
۞۞۞
اقای نوری وارد دفتر می شود؛
دفتری که این روزها،فضایش را
با سخاوت و بزرگواری با من شریک شده.دو مرد در آغوش هم
فرو می روند.پدر،جوری هوای کنار شانه های سردار را نفس میکشد
که انگار دنبال بویی اشنا میگردد.
حالا دو رزمنده قدیم،روبه رو هم نشسته اندو از خاطرات جنگ میگویند؛از دوستان و
هم سنگرانی که پیشوند اسم هریکی شان واژه ی
"شهید" است..
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌼•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌼•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•⭕️•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت سی و ششم...シ︎
کنار میدان انزلی،منتظر ماشین های سواری ام،دعا دعا می کنم آن پراید درب و داغان نیاید؛که نمی آید.این چندوقته از بس درمسیر انزلی به رشت رفت و آمد کرده ام که اکثر راننده های این خط، مرا میشناسند.اگر صبح باشد.می دانند که باید در میدان فرزانه پیاده ام کنند.عصرها هم کنار بوستان ملت گردن می کشند ببینند آماده ی پیاده شدن ام یا نه.
پاییز است؛اما شرجی هوا کم نشده.پنج دقیقه که جایی ثابت بمانی،یک لایه نم روی پوستت می نشیند.یکی از ماشین های خط،کنار پایم ترمز می کند،و سوار می شوم.
به مقصد رسیده ام.دیس حلوا را می گذارم روی قبر.به شاخه گل هایی که روی مزار است، سر و سامان می دهم.قطره های آب شده ی شمع را با گوشه ی ناخنم از روی سنگ می تراشم. به دور و برم نگاه می کنم.هنوز کسی نیامده،و تا ساعت چهار،نیم ساعت مانده.
می نشینم؛درست روبه روی عکس بابک.پیراهن آبی به تن دارد و آستین لباسش را تا آرنج زده.درحال رفتن است؛اما گردن چرخانده سمت دوربینی که پشت سرش است.لبخندی،کنج لبش نشسته.این لبخند،توی تمام عکس هایش هست.موهایش را مدل داده است.
توی نِت،خیلی ها لقب مدلینگ را بهش داده اند،شهید مدلینگ؛یا شهید لاکچری.خوش تیپی هم مثل لبخند از پدر به بچه ها رسیده. الهام می گفت که....
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•⭕️•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•⭕️•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌺•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت سی و هفتمم...シ︎
الهام می گفت که《برادرهایم از پدرم یاد گرفته اند که همیشه به سر و وضع خود برسند و لباس های شیک و ست بپوشند》.می گفت(بابک،عاشق تیپ زدن بود و همیشه همه ی لباس هایش پاکیزه بودند و جز خودش کسی حق نداشت لباس هایش را مرتب کند).
دوباره خیره می شوم به چشم هایش؛ آن قدر دقیق که انگار می خواهم افکارش،به دیدگاهش،به فلسفه اش درباره ی زندگی نفوذ کنم. چه شد که رفت؟ چرا یکدفعه دست از زندگی آسوده کشید و راهی کشور شد که احتمال زنده برگشتن از آن،پنجاه_پنجاه است؟ برای رسیدن به جواب عجله ای ندارم. مطالب نت را نمی خوانم؛ مصاحبه هایی را که با خانواده اش کردهاند هم مرور نمیکنم. میخواهم خودم کم کم از طریق خانوادهاش به جواب ها برسم و از زندگی و خلق و خویش بدانم.
دختر جوانی خم میشود روی سنگ مزار.انگشتش، میان گل های مزار می چرخد. نگاهت را بالا می گیرد. همان جور که لب هایش برای خواندن فاتحه می جنبد،برایم سر تکان می دهد. سعی می کنم به جا بیاورمش. گردیِ صورتش، توی سیاهی مقنعه، گرد تر به چشم می آید. ابروهای پیوسته اش را در هم گره می زند و انگشت می کشد به مژه هایی که نم برداشته اند.می شناسمش؛ یکی از دخترهای همان دبیرستانی ست که چند روز پیش، مدیر شان را وادار کرده بودند ببردشان سرِ مزار.
آن روز مادر زنگ زده بود که عده ای از دخترهای دبیرستانی قرار است برای زیارت قبر بابک بروند مزار. وقتی از من خواسته بود همراهی اش کنم، از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.
صبح با هم رفتیم و رسیدیم کنار مزار بابک.
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌺•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌺•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌞•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت سی و هشتم...シ︎
صبح باهم رفتیم و رسیدیم کنار مزار بایک. مادر دست کشید روی زانویش،و از پادردش گفت؛ از عملی که روی زانوهایش کرده و حالا برایش سخت بود زیاد راه برود و روی زمین بنشیند.
بعد چشمان خیسش را به من دوخت که کنار صندلی اش نشسته بودم و گفت: روزی که زانوم رو عمل کردم،ماه رمضون بود. چند روزی بستری بودم. خواهرهام، نوبتی کنارم می موندن. وقت اذان که می شد، بابک سریع خودش رو می رسوند تا خاله هاش رو برسونه خونه تا وقت افطار پیش شوهر و بچه هاشون باشن. قبلش کلی اصرار میکرد بره برای خاله هاش چیزی بخره تا افطار کنن. چون چند روز، هر وقت اومد بیمارستان، دستش پر بود: کمپوت می آورد؛ آب میوه و بیسکویت می خرید. همه سر به سرش می ذاشتن و می گفتن که(چه خبره؟چرا این همه چیز می خری؟مگه غریبه هستی؟).اون هم می اومد کنار تختم، دست می کشید به سرم،و می گفت(مامان،اینجا همه ش دراز کشیده؛ شاید یهو گشنه ش شد. کم کم میخوره دیگه).
مادر، نمِ اشکش را با گوشه ی رو سری اش گرفت و زیر لب گفت آخ، بالام....
این کلمه، بغض هرکسی را می ترکاند.
آن روز، دختر ها آمده و دورتادور قبر نشسته بودند. چند نفری عکس گرفتند؛ چند نفری، قرآن کوچکی از کیف شان در آوردند. یکی دو نفری هم که قلم و دفتر روی دست شان بود و عشق شان به نوشتن مشهود، از مادر شهید سوال هایی کردند و جواب ها را تند تند نوشتند.
جاهایی هم که مادر در جواب دادن می ماند، یا چیزی می خواست بگوید گفتنش به فارسی برایش سخت بود،آذری به من میگفت، و من به بچه ها می گفتم. مدیر دبیرستان پرسیده بود(این، خواهرش است؟).
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌞•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌞•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii