eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•🔥•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت سی و نهم...シ︎ مادر گفته بود( نه). بعد به رویم لبخند زده بود که مثل دخترم است. سوال ها زیاد بود؛ این که چطور شد بابک رفت؟ از کِی تصمیم به رفتن گرفت؟ وقتی گفت می‌خواهد برود، عکس العمل شما چه بود؟ و مادر با صبر و حوصله جواب شان را می داد. یکی دو نفر از دخترها زانو چسباندند به لبه ی قبر، و دست ها را گذاشتند روی قبر. بعد، شانه هایشان لرزید. مدیر گفت: توی مدرسه، خیلی حرف بابکه. برای دختر هامون، بابک رو مثال می‌زنیم؛ این که دست از راحت دنیا و مال و منال کشید. و این شجاعت و از خود گذشتگی قابل تقدیرش. بعد درِ گوش مادر گفت:نمی‌بایست می ذاشتی بره،حاج خانم! این بچه می بایست اینجا میموند،توخیابون های گلسار قدم می زد،و مردم از دیدنش لذت می بردن. مادر، سرش را کج گرفته بود روی گردنش. گفت:خودش خواست. برای نگهبانی از بی بی حضرت زینب رفت. وظیفه اش بود. از صورت گرد و لپ های قرمز مدیر مشخص بود هنوز قانع نشده است. دوگانگی ای در وجود مدیر بود که آدم را سرگردان می کرد. همان دختری که به نظرم آشنا آمده بود، از قبر فاصله گرفته و چرخیده سمت درِ ورودی. مردم کم کم داخل می شوند. چند دختر با دیدنش دست تکان می‌دهند و به سمت او قدم برمی‌دارند. پایین چادرهاشان کشیده می شود روی سنگ قبرها. جمعیت زیاد شده. آشناها و خانواده ی بابک آمده اند؛ از عمه هاو خاله ها و عموزاده ها تا دوستان و همکاران و امدادگران هلال احمر و..... نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🔥•⊱¦⇢ ⊰•🔥•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🦋•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل ...シ︎ خاله ها و عمو زاده ها تا دوستان و همکاران امدادگران هلال احمر و خیلی های دیگر . کم کم همراه جمعیت از مزار دور می شوم تا جا برای کسانی که برای زیارت قبر می ایند ، باز شود. قطعه ی شهدا یک سالن بزرگ است که تمامش فرش کاری شده . حالا نصف بیشتر سالن را مهمان های تولد بابک پر کرده اند. میکروفن را میدهند دست پدر تا به مهمان ها خیر مقدم بگوید . پدر کم طاقت است ؛خوددار نیست . اسم باباک که می اید ،حرف بابک که میشود، اشک از چشمانش سرازیر می شود . این را در این مدت که بارها توی دفترش در حال مصاحبه بوده ام و ناگهان هق هق مردانه اش کل فضا را پر کرده ، فهمیده ام . این بار هم گریه میکند . می گوید که (بابک من ، قبل از رفتن ،بوی شهادت می داد . برای همین جرات نداشتم بروم در اغوشش بگیرم ؛می ترسیدم احساسات پدرانه ام ،کار دستم بدهد ؛میترسیدم حرفی بزنم و مانع رفتنش بشوم.) صدای بغض کرده ی پدر و هق هق آرامَش ،توی سالن پخش میشود و می پاشد بر جان مان . زل زده ام به ادم هایی که می ایند و می روند و اگر جایی پیدا کنند ،گوشه ای مینشینند . اینجا همه جور ادم نشسته است ؛از دختر و پسر های خوش لباس و به اصطلاح فشن گرفته تا برادرها و خواهر های بسیجی و پاسدار . انگار بابک ،دو جور جوان را که عقیده شان هیچ ربطی به پوشش و ارایش شان ندارد ،به هم گره زده است. دیدن دختر های محجبه دبیرستانی که با شاخه های گل وارد می شوند . همانقدر قشنگ است که دیدن هم کلاسی های بابک در لباس های مد روز دیده میشود.. نویسنده:فاطمه رهبر . نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🦋•⊱¦⇢ ⊰•🦋•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌻•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و یکم...シ︎ صدای لالایی خواندن از اطراف قبر می آید. عمه ها و خاله ها، خواهر بابک را در اغوش گرفته اند. به زبان اذری برای بابک نوحه سر داده اند. مادر، روی صندلی سفید که در احاطه ی مهملن هاست، همچون کوهی نشسته و برای ارام کردن دختر هایش، روی شانه های شان دست می کشد. خیلی ها نمی دانند این کوه در دلش اتش فشان دارد وای بروز نمی دهد. از سخنرانی و مداحی چیزی نمی فهمم. گوشم مدام به صحبت زن های دور و بر است. اسم بابک را که می شنوم ، گردن دراز می کنم تا طرف را ببینم . همه جا دنبال ردی از بابک می گردم؛ دوست دارم بابک را همین جور لابه لای حرف های دیگران کشف کنم. زنی کنارم نشسته. چند تار از موهای سفید کنار شقیقه اش بیرون زده است. رنگ توسی چشمانش، از گریه پر از رگه های خون شده است. پره ی چادرش را کشیده روی لب و دهانش. میپرسم: از اقوام شون هستید؟! سر بالا می دهد و می گوید: همسایه شون ام. این قد بود که دیدمش. دستش از زمین نیم متر فاصله. دارد و به من نشان میدهد که این قدی بود که برای بار اول دیدمش میکوید: از همون بچگی، مودب بود. مهربون بود. دختری روی شانه ام دست می گذارد. می خواهم طچری بنشینم که بتواند رد شود. همان طور که با اشاره منظورش را به من می فهماند، توی گوشی کناره گوشش می گوید.......... نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🌻•⊱¦⇢ ⊰•🌻•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و دوم..シ︎ برادر بزرگتر کیک به دست وارد می شود دوربین های زوم می شوند صدای گریه از هر گوشه و کناری بلند می شود. صدا و سیما آمده اند تا از متفاوت ترین جشن تولد گزارش تهیه کنند بی گمان کسی چنین تولدی به خود ندیده است ست پدر بابک نشسته جلوی دوربین و اشک میریزد‌. الهام با بغض میگوید: اولین ساله که براش کادو نخریده ام. خبرنگار میگوید:حس تون چیه الان؟! الهام لب جمع میکند و با گردن کج می گوید: دلتنگم دلتنگ داداش ام هستم... **** اسم کوچه‌شان بن بست پروانه است لابد از سالها قبل به کسی که مسئولیت نامگذاری این کوچه را بر عهده داشته الهام شده بوده که سالها بعد در این کوچه پیله با ارزشی پیدا خواهد شد که پروانه می شود و این بن بست را می شکند و به سمت رهایی بال می زند. داخل کوچک که میشوی توانی قامت بابک را در لباس رزم ببینی که سر تا سر در آهنی را پوشانده است. انگار بابک تمام روز جلوی در ایستاده تا به مهمان هایش خوش آمد بگوید و در را برای ورود شان باز نگه دارد. مادر می گوید :از وقتی بابک شهید شده، خون هیچ وقت خالی از مهمون نمیشه من هم سعی می کنم میزبان خوبی باشم؛ آخه مهمون های بابک ام هستند. بچه ام از بچگی عاشق مهمونی و شلوغی بود.. وارد حیاط خانه بابک می شوم....... نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🌸•⊱¦⇢ ⊰•🌸•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌱•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و سوم..シ︎ داخل حیاط خانه بابک که میشوم م روی موزاییک ها، خیس آب است از شاخ و برگ گل های شمعدانی قطره های آب می چکد. چند گلدان گل، لبه حوض، سمت راست را پر کرده است و یکی دو گلدان گل روی تخته شنای بابک که طرف چپ است دیده می شود. عادتم شده هر بار که می آیم، کمی تویه این حیاط کوچک می مانم و خیره می شوم به وسایل ورزشی بابک. صدای کشیده شدن لاستیک هایی که بابک به مچ پاهایش می بست و دور تا دور حیاط می کشیدش و صدای پای کوبیدن است وقت طناب زدن هنوز از ذهن حیاط پاک نشده است. مادر بابک به استقبالم می آید. وقتی می‌بیند، مشغول تماشای وسایل پسرش هستم می نشیند روی پله ،و می گوید: هر روز هم باشگاه، میرفت �ینجا ورزش می‌کرد. همیشه هم نوار مداحی می گذاشت؛ اونی که سلیم به زبان آذری میخونه زینب زینب زینب زینب.... صدایش را بلند می کرد و دو تا لاستیک زانتیا رو می بست به مچ پاهاش، و از این سر حیاط می کشید تا آن سر حیاط. بعد دراز می کشید روی این تخت وزنه ها را بالا میبرد. گاهی وقت ها به او می گفتم : بابک آخه تو خیلی جوون هستی چقدر نوحه گوش می کنی؟! کمی نوار رو شاد کن پسرم.... نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🌱•⊱¦⇢ ⊰•🌱•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•☂•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و چهارم...シ︎ گاهی وقت ها می گفتم تو جوان هستی چقدر نوحه گوش میکنی؟! یکم نوار را شاد کن پسرم! و بابک می خندید و می گفت: نه مامان! از این نوحه خیلی خوشم می آد. بابک را تصور می کنم که دراز کشیده روی تخته، و وزنه ها را بالا می گیرد و به اعتراض مادر میخندد.. لابد مادر هم همین تصویر توی ذهنش آمده است که قطره اشکی از صورتش به پایین می ریزد. به مادر گفته ام آذری بلدم و هر وقت که دوست دارد آذری صحبت کند حالا ساعت ها کنار هم می نشینیم و مادر آذری حرف میزند. اولین بار که الهام شنید با درج به مادرش گفت چرا ترکی صحبت می کنی؟! متوجه نمیشه که!! که مادر با رضایت ای به دخترش نگاه کرد و گفت نه بابا بلده. تصمیم گرفتم به خاطرش آذری حرف زدن را یاد بگیرم. دست میگیرم به نرده و از ۴ تا پله بالا میروم. کمتر از یک سال پیش بابک روی هم این نرده ها نشسته بود و از این ور شیشه خیره شده بود به پدرش. خواهرها و عموها و برادرها دوره اش کرده بودند تا در لحظه آخر او را از رفتن منصرف کنند بابک، گوشش به حرف های آنها بود، و نگاهش به پدری که ظاهراً چشم به اخبار تلویزیون داشت؛ اما در دلش جنگی برپا بود. پاهای بابک برای خداحافظی به طرف پدر نرفته بود، آموزش دیده بود به سمت سوریه. نشسته ام تو سالن . تکیه داده ام به کاناپه ای که زمانی، جای ثابت بابک بوده. ده روز قبل از رفتنش، دندان درد شدیدی داشته.... نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•☂•⊱¦⇢ ⊰•☂•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌝•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و پنجم..シ︎ نشستم توی سالن ،تکیه داده ام به کاناپه ای که زمانی جای ثابت بابک بوده است. ده روز قبل از رفتنش، دندان درد شدیدی داشته است. روی همین کاناپه دراز کشیده بود که برادر و پدرش کیک بدست وارد می شوند روی هم این کاناپه را میبوسند و و ۲۴ ساله شدنش را تبریک می‌گویند. بابک برای شام نمی رود به آشپزخانه. امید می گوید: شام که نخوردی! دست کم بیا با کیک عکس بگیریم. بابک همونجور که دستش رو گرفته بود، روی صورتش می‌شود و می‌رود پیش خانواده‌اش. نزدیکشان که می‌شود، دست از صورتش برمی‌دارد و لبخند می‌زنند دور تا دور این سالن پر شده از عکس‌ها و دیپلم های افتخار بابک. متن های قهرمانی اش در رشته کیک بوکسینگ، گوشه و کنار قاب ها آویزان است. تاحالا هیچ عکسی از بابک ندیده‌ام که در آن نخندیده باشد؛ جز یکی! بابک در تمام فضای خانه حضور دارد از تمام زاویا، مشغول تماشا کردنمان است. پدر وارد میشود. به احترامش بلند می‌شوم. پدرانه به نشستن دعوتم می کند صبح گفته بودم 《 حاج آقا دیگه نوبتی هم باشه نوبت شماست.》. و گفته بود 《حاج خانم حرف هایش تمام شد》. گفته بودم 《مصاحبه با مادر ،مثل اعتراف گرفتن میمونه، به همون سختی بهمون شاقی؛》 و دو تایی خندیده بودیم..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🌝•⊱¦⇢ ⊰•🌝•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💡•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و ششم...シ︎ چهار زانو مینشینم مقابلش .مادر رفته آلبوم عکس ها را بیاورد. کمی از روند کارهایم برایش می گویم؛ این که تا الان با چه کسانی مصاحبه کرده‌ام و چه کسانی در فهرست مصاحبه ها هستند. یکی دو نفر را پیشنهاد می کند ؛از دوستان بابک اند. مادر با چند آلبوم سن و سال سال دار وارد اتاق می شود ۰ خودم را روی فرش سر میدهم جلوتر. پدر متکای زیر دستش می گذارد و هم می شود روی عکس ها. متکای زیر دستش را فشار میدهد فشار زیر دستش باعث شده تا چروکیده شود. حالا سه جفت چشم هستیم که هر یک گوشه‌ای از خاطرات گذشته را نظاره می کنیم. پدر گاهی انگشت می‌گذارد، روی تصویر کثیف و معرفیش میکند. دوستان دوران جنگش هستند. خیلی ها شهید شده‌اند. خیلی‌ها را هم با سمت و شغلی که الان دارند معرفی می‌کند. صفحات عکس ها و بی صدا ورق زده می شود. _ خوب از کجا شروع کنیم؟! نگاهم به یک کارت عروسی قدیم است که توی آلبوم یه گوشش مانده روی عکسی از خاکریز، و لوله ی ۳ژ ، کنارش توی خاک فرو رفته میگویم :از عروسی شروع کنیم و هر سه میخندیم. می‌گویم( خودتان از هر چیز و هر جایی که دل تان می خواهد حرف بزنید سوالی اگر پیش آمد می کنم). موافقت می کند. مادر برای ریختن چایی بلند میشود. بابک، از کنار آینه قدی لبخندزنان ما را نگاه می کند. پدر کف دستش را به هم می مالد و آه می کشد: تو روستا، زندگی می کردیم من بیشتر پیش پدربزرگ و مادربزرگم بودم مادربزرگم زن مهربون و مومنی بود، همیشه بهم دعا و سوره یاد می‌داد که شب ها وقت خواب بخونم. اون موقع توی روستا برق نبود ؛چه برسه به تلویزیون. و رادیوی باطری دار داشتند. یعنی داشتم ملا بود از این روستا به روستا ای دیگه می رفت و قرآن یاد می داد و قصه های قرآن را می گفت نویسنده:فاطمه رهبر . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⊰•💡•⊱¦⇢ ⊰•💡•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🍁•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و هفت...シ︎ شب ها مردم‌می رفتن پیش ملا اژدر تا براشون قصه بگه؛ هم یه چیزی یاد می گرفتند هم وقت شون پر میشد. من و مادر بزرگم هم میرفتیم. قصه های قرآنی عمو را خیلی دوست داشتم. عمو به زبان ترکی قصه های قرآنی را برای مردم می گفت. یه شب یادم نیست عموم چی داشت می گفت که گفتم 《عمو چه خوبه آدم اخوند باشه.》. گفت چرا گفتم《خب این جوری هم این ور دنیا را داری هم اون دنیارو》. عمو ام به شوخی زد پس گردن پسر خودش و گفت《ببین این چه قشنگ فکر میکنه!.》 اون موقع نه ده سالم بود. بعد از اون شب، تو این فکر بودم که چه جوری زندگی کنم که هم این رو داشته باشم، همون اون دنیا رو. با همین اعتقاد اومدم رشت. سال ۱۳۵۵ بود. پدرم جای زیادی را نمی شناخت. اگه همه ترک هایی که اومده بودن را رشت را جمع میکردیم یه آدم با دیپلم‌ پیدا نمی شد. شهر، برام جذبه جدیدی داشت. از یه جای خلوت اومده بودیم تو یه جای شلوغ و پر رفت و آمد. راهنمایی بودم که کشور شلوغ شد. ما هم تو مدرسه شروع کردیم به شلوغ کردن. مدیر مدرسه رو اذیت می کردیم. معلم هایی که خط فکرشان با ما فرق داشت، را عاصی می کردیم. رو دیوار و نیمکت مدرسه شعار می نوشتیم. این که چه خوبه آدم هم این دنیا رو داشته باشه هم اون دنیا هنوز، هم یادم بود و هم برام ملاک شده بود. سعی می کردم مدام تو جریان مسائل باشم. یه پسر عمه دارم به اسم رمضان‌. یه روز اومد بهم گفت امروز بریم راهپیمایی. من هم قبول کردم. قرار بود بریزن و کلانتری سه رشت رو بگیرن. افتادیم تو موج آدم ها، و رفتیم جلو شور و هیجان مقابله دیدن داشت. تو اون واگیر بازوی من با تیر خراشیده شد. چند نفر هم شهید شدن. ما راه بیمارستان پورسینا را بلد نبودیم. از هرکی میپرسیدیم، جای نشانی دادن به من تبریک می گفت. به سختی بیمارستان را پیدا کردیم و....... نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🍁•⊱¦⇢ ⊰•🍁•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌈•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و هشتم...シ︎ خون از دستم شرشر می ریخت . اون موقع ،ما خانواده فقیری بودیم. پول نداشتم کمربند بخرم؛ شلوارم رو با طناب رو کمرم نگه می داشتم . اونجا دکتر گفت:(پیراهنت رو دربیار.) من خجالت می کشیدم .همه ش تو این فکر بودم که پیراهنم رو در بیارم ،طناب دیده می شه. دکتر،دوباره که گفت ، پیراهنم رو با خجالت در آوردم . دکتر که طناب دور کمرم رو دید ، گفت:( پسر جان ، به جای این که شلوغ کنی برو دنبال درس و کار ،و خودت رو بکش بالا . کاری کن برای جامعه مفید باشی .) این حرفش خیلی من رو به فکر فرو برد . رسیدیم خونه ، و دیدم بابام داره موتورش رو از خونه در می آره . گفتم :(کجا؟) گفت :(مهمون اومده؛میخوام برم مرغ بخرم.) رمضان گفت:(دایی،نرو!بیرون خیلی شلوغه .)بابام گفت :(نه،بابا!کسی کاری با من نداره الان می آم .) رمضان گفت :(دایی، محمد حالش بده.) باز بابام داشت موتورش رو می کشید بیرون . یه چرخ موتور بیرون بود ، یه چرخ هم تو بود ، هی داشت زور می زد که بندازدش بیرون؛ که از پشت افتاد و موتور هم روش . بعد از این ماجرا خدا بیامرز سعی می کرد حواسش به من باشه ؛ ولی خوب ، من کار خودم رو می کردم . تو اکثر فعالیت های گروه ی اون زمان شرکت داشتم سال ۱۳۵۹ ، عضو بسیج مسجد صادقیه شدم ؛ همون جا که بابک هم بعد ها عضو شد...... نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🌈•⊱¦⇢ ⊰•🌈•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌱•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و نهم...シ︎ مادر به استقبالم می آید .وقتی میبیند مشغول تماشایم ، می نشیند روی پله ، و میگوید :هرروز ، هم باشگاه می رفت هم اینجا ورزش می کرد . همیشه هم نوار مداحی می ذاشت ؛اونی که سلیم به زبون آذری میخونه ، زینب، زینب، زینب..... صداش رو بلند می کرد و دوتا لاستیک زانتیا رو می بست به مچ پاهاش ، و از لین سر حیاط میکشید تا اون سر حیاط . بعد دراز میکشید رو این تخت ، وزنه ها رو بالا می برد . گاهی وقت ها می گفتم(بابک ،آخی سن جاوان سان بالا ! انقد نوحه قولاقاسی سان ؟بیدامجی شاد نوار گوی .)"۱" میخندید که (یوخ مامان !مونان چوخ خوشم گلیر.)"۲" بابک را تصور می کنم که دراز کشیده روی تخته، وزنه ها رو بالا می برد و به اعتراض مادر می خندد . لابد مادر هم همین تصویر امده توی ذهنش که قطره اشکی از صورتش قل میخورد پایین . به مادر گفته ام آذری بلندم و هر وقت دوست دارد ،آذری حرف بزند . حالا ساعت ها کنار هم می نشینیم ،و مادر ، آذری ،حرف میزند. اولین بار که الهام شنید ، باتعجب به مادرش گفت (نیه تورکی دانیشی سان ؟ حالی اولمور کی؟) ؛"۳" که مادر با رضایتی به دخترش نگاه کرد و گفت (یوخ،بابا!باشارر)؛ "۴" که تصمیم گرفتم به خاطرش ،آذری حرف زدن را هم یاد بگیرم . دست میگیرم به نرده ، و ازچهار تا پله بالا می روم کمتر از یکسال پیش ،بابک ،روی همین نرده ها نشته بود و از این ور شیشه خیره شده بود به پدرش . خواهر و عمو ها و بردرها دوره اش کرده بودند تا در لحظه ی آخر ، اورا از رفتن منصرف کنند . بابک گوشش به حرف های ان ها بود ،و نگاهش به پدری که ظاهرا چشم به اخبار تلویزیون داشت ؛ اما در دلش جنگی بر پا بود . آن شب ،پاهای بابک برای خداحافظی به طرف پدر نرفته بود ، وعوضش دویده بود به سمت سوریه . نشسته ام توی سالن . تکیه داده ام به کاناپه ای زمانی ،جای ثابت بابک بوده . ده روز قبل رفتنش ، دندان درد شدیدی داشته روی همین کاناپه دراز کشیده بود که برادر و پدرش کیک به دست وارد می شوند . روی همین کاناپه ، او را می بوسند و ۲۴ ساله شدنش را تبریک می گویند . بابک برای شام نمیرود به آشپز خانه . امید می گوید :شام که نخوردی !دست کم بیا با کیک عکس بگیریم . بابک ،همان جور که دستش را گرفته بوده روی صورتش بلند می شود و می رود پیش خانواده اش . نزدیک شان که می شود، دس از صورتش بر می دارد و لبخند می زند . دور تا دور این سالن پر شده از عکس ها و دیپلم های افتخار بابک. مدال های قهرمانی اش در رشته کیک بوکسینگ ، گوشه و کنار قاب ها آویزان است . تا حالا هیچ عکسی از بابک ندیده ام که د ان نخندیده باشد ؛ جز یکی ! بابک در تمام فضای این خانه حضور دارد و از تمام زوایا ، مشغول تماشا کردنمان است . پ . ن : ۱-آخه تو جوون ای ، بچه !چقدر نوحه گوش می کنی ؟ کمی نوار شاد گوش کن . ۲-نه مامان !از این نوحه خیلی خوشم می آد . ۳-چرا ترکی حرف میزنی ؟متوجه نمیشه که ! ۴-نه بابا! بلده . نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🌱•⊱¦⇢ ⊰•🌱•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌈•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت پنجاه ..シ︎ پدر وارد می شود . به احترامش بلند می شوم . پدرانه به نشستن دعوتم می کند .صبح گفته بودم (حاج آقا دیگه نوبتی هم باشه ، نوبت شماست .)گفته بود(حاج خانوم حرف هاش تموم شد ؟) گفته بودم (مصاحبه با مادر ، مثل اعتراف گرفتن می مونه ؛ به همون سختی ؛به همون شاقی.)و دوتایی خندیده بودیم . چهار زانو می نشینم مقابلش .مادر رفته آلبوم عکس ها را بیاورد . کمی از روند کارهایم برایش میگویم ؛این که تا الان با چه کسانی مصاحبه کرده ام و چه کسانی در فهرست هستند .یکی دو نفر را پیشنهاد می کند ؛از دوستان بابک اند . اسم شان را در دفترم یادداشت میکنم . مادر با چند آلبوم سن و سال دار وارد می شود .خودم را روی فرش سر می دهم جلوتر .پدر متکایی ،زیر دستش می گذارد و خم می شود روی عکس ها . متکا زیر فشار دستش چروکیده می شود . حالا سه جفت چشم هستیم که هر یک ،گوشه ای از خاطرات گذشته را نظاره می کنیم . پدر ،گاهی انگشت می گذارد روی تصویر کسی ، و معرفی اش می کند . دوستان دوران جنگش هستند .خیلی ها شهید شده اند .خیلی ها را هم سِمت و شغلی که الآن دارند ، معرفی می کند . صفحات عکس ها ،آرام و بی صدا ورق زده می شود . _خوب از کجا شروع کنیم ؟ نگاهم به یک کارت عروسیِ قدیم است که توی آلبوم ، یک گوشه اش مانده روی عکسی از خاکریز ،و لوله ی یک ژ۳، کنارش توی خاک فرو رفته . می گویم (از عروسی ....)و هرسه می خندیدیم . می گویم (خودتان از هر چیز و هر جایی که دلتان می خواهد حرف بزنید ؛ سوالی اگر پیش آمد ، می پرسم )موافقت می کند . مادر برای ریختن چای بلند می شود .بابک ،از کنار آینه ی قدی ،لبخند زنان ما را نگاه می کند . پدر کف دستانش را به هم می مالد و آه می کشد :_تو روستا زندگی می کردیم من ، بیشتر پیش پدربزرگ و مادربزرگم بودم مادر بزرگم زن مهربون و مومنی بود . همیشه بهم دعا و سوره یاد می داد که شب ها وقت خواب بخوانم . اون موقع تو روستا برق نبود ؛چه برسه تلویزیون . تک و توک هم رادیو ی باتری دار داشتن . یه عمو داشتم ملا بود . از این روستا به روستاهای دیگه می رفت و قرآن یاد می داد و قصه های قرآن را می گفت . شب ها مردم می رفتند پیش ملا اژدر تا قصه بگه ؛هم چیزی یاد می گرفتن هم وقتشون پر می شد . من و مادر بزرگم هم می رفتیم . قصه های قرآنی عمو رو خیلی دوست داشتم . عموم به زبان ترکی ، قصه های قرآن رو برای مردم می گفت . یه شب یادم نیست عموم داشت چی می گفت که گفتم (عمو ،آدم چه خوبه آخوند باشه .)گفت(چرا؟). گفتم خوب این جوری ،هم این دنیا رو داری ،هم اون دنیا رو نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🌈•⊱¦⇢ ⊰•🌈•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii