⊰•🌴•⊱
.
آقا...
خَستهازآدمهایِروزگارَم
دیگهِطاقتسابِقرونَدارَم
بَراڪَربوبَلاتبازبیقَرارم🖤
.
⊰•🌴•⊱¦⇢#دلمتنگهارباب
⊰•🌴•⊱¦⇢#گمناماݪحسیــن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌹•⊱
.
دلمان را پشت انبوه دلبستگی های دنیوی دفن نکنیم؛⚡️
.
⊰•🌹•⊱¦⇢#دل
⊰•🌹•⊱¦⇢#گمناماݪحسیــن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌼•⊱
.
رایحہےحجابت اگرچہدلازاهلخیاباننمےبرد
امابدجوࢪخداࢪاعاشقمےڪند••♥️
.
⊰•🌼•⊱¦⇢#حجاب
⊰•🌼•⊱¦⇢#گمناماݪحسیــن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🍃•⊱
.
ڪࢪبلانࢪفتنسختاست ؛😔
ڪربلاࢪفتنسختتر !💔
تانࢪفتهاےشوقࢪفتنداࢪے ..🚶🏻♂
تاࢪفتےشوقمࢪدن :)🍃
ڪࢪبلاࢪفتههامیدانند ،🥀
بعدازڪࢪبلاࢪوضهےحسین🖤
حڪمزهࢪداࢪد😭
براےدلاوࢪاقشدهےزائࢪ !🖐🏻
آخࢪاینجا،دیگࢪعباسنیست💔
تاآࢪامشویدࢪحࢪیمامنش 🌿
.
⊰•🍃•⊱¦⇢#کربلا
⊰•🍃•⊱¦⇢#گمناماݪحسیــن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🍁•⊱
.
باتمـٰامِوجودمسعۍمیکنمتـٰالحظهاۍ
ازتوغافلنشـَوم..
چونمیدانمبراۍتمـٰامِدقایقـم
‹ حَسبُنَااللّٰهوَنِعْمَالوَکِیلُ ›
کـٰافیست.🌸💕
.
⊰•🍁•⊱¦⇢#خدا
⊰•🍁•⊱¦⇢#گمناماݪحسیــن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•⚠️•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت پنجاه و دوم...シ︎
آقای ساجدی ،فرمانده بسیج ما بود . بعد از شهادت بابک ، ایشون اومد و وصیت نامه ی بابک رو برای مردم تفسیر کرد .
نیمه دوم سال ۱۳۶۱ ،پاسدار رسمی شدم . بعد از سه ماه آموزش ، مرا به کردستان اعزام کردند . من ،جزء دوره ی سوم سپاه بودم . دیگه مدرسه و درس رو ول کردم . تو جبهه یه دفتر داشتم که موضوعات روزمره رو توش می نوشتم . بعد ها ،همین دفتر رو بابک بارها و بارها ازم گرفت و خوند . آخرِهمه ی حرف هام می نوشتم آرزو دارم شهید بشم . همه ش هم فکر می کردم شهید میشم . هرکس شهید می شد ، من کلی غبطه می خوردم که شهید شده . سعی می کردم همه جا تو سخت ترین عملیات هم باشم . با همه توانن کمک می کردم و همه جا حضور داشتم ؛ چون واقعا از شهید شدن ترسی نداشتم .
یه روز یه بنده خدایی گفت (تو اگه شهید بشی ،بهشت نمی ری .)خیلی جا خوردم و گفتم (چرا؟) گفت (چون تو زن نداری دینت کامل نیست .) همون روز برای مادرم،هم نامه نوشتم و هم زنگ زدم و گفتم (برام زن بگیرید.) گفت (آخه تو خودت اونجایی !) گفتم (هرکس رو تو انتخاب کنی من قبول می کنم . فقط برام زن بگیرید .) به پسر عموم ،عماد ، هم گفتم زن می خوام . همه ی وصیت نامه های من ، دست اون بود . گفت (زن می خوای ؟خوب ،بیا خواهرزن من رو بگیر .) بعد هم میره به مادرم و خونواده ام موضوع رو می گه . مادرم یه روز می ره مغازه ی برادر زن عماد . می گه (خواهرت رو میخوام برای پسرم ،محمد) اون هم یه کم مکث می کنه و می گه مبارک باشه .به من زنگ زدن و گفتن (که برات زن گرفته ایم ؛پاشو بیا.) پرسیدم (کی ؟ ). گفتن (دختر حاج منصور، خواهر زن عماد.)
خیلی خوشحال بودم و دیگه خیالم راحت بود که بعد این ، اتفاقی بیفته جزء شهدا قرار می گیرم و می رم بهشت . دیگه هیچی برام مهم نبود ؛ این که همسرم کیه و چه شکلیه . فقط تو شور و حال شهادت بودم . برای اولین بار ، تو محضر دیدمش . بعد ، یه هفته پیش هم بودیم ، و دوباره رفتم جبهه .
سال ۱۳۶۵ و تو عملیات کربلای ۲ بهم خبر رسید پسرم به دنیا اومده . اون زمان چون همه تو حال و هوای ظهور و مهدویت بودیم ، پدرم، اسم مهدی رو براش انتخاب کرد . در واقع اسم رضا تو شناسنامه ، مهدیه . پدرم زن و بچه م رو برده بود خونه خودش . دو سال بعدش هم دخترم به دنیا اومد .زمان به دنیا اومدن الهم هم من خونه نبودم .
جنگ که تموم شد ، برگشتم رشت ، و سپاه، ما رو تو نهاد های دولتی تقسیم کرد ، و من تو شرکت حمل و نقل استخدام شدم . وقتِ به دنیا اومدن بابک ، تو رشت بودم . ظهر ، خودم رفتم کلینیک سر خیابون آوردم شون خونه . رضا و الهام و امید و بابک ، تو همون یه اتاقی که تو خونه پدرم داشتم ، به دنیا اومدن و بزرگ شدن . بابک .....
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•⚠️•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•⚠️•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🦋•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت پنجاه و سوم...シ︎
بابک پنج شیش سالش بود که تونستم این خونه رو بخرم .
سکوت می شود . چای ها سرد شده اند . مادر دوباره بلند می شود . لیوان های خالی را می چیند توی سینی . پدر خیره شده به شکاف ریز روی سقف که درست بالای سر بابک است . می پرسم :الان از ازدواج تون که به این شکل صورت گرفت، راضی هستید ؟
به چارچوب در نگاه می کند ؛ جایی که مادر چند دقیقه ی پیش از آن بیرون رفته . توی طوسی چشمانش ،باز رگه های خون افتاده :_ازدواج برای من ، کلید بهشت بود؛ بهشتی که من برم جبهه و شهید بشم . سعادت شهید شدن ازم گرفته شد ؛اما زنم با بردباری و صبوری ، با مهربونی هاش ، بهشتی برام ساخت که بعد از ۳۵ سال ازدواج ، خیلی راضی هستم . بچه های خوبی تربیت کرده. خواهر و برادر ، باهم صمیمی ان ؛ پشت هم ان . برای هر یک ، مشکلی پیش بیاد، اون یکی بی تفاوت نیست . از همه ی این ها مهربون تر و با محبت تر بابک بود .
عاشق شلوغی و مهمون بود .
صاف می نشیند ؛متکا نفس می کشد و چروک هایش وا می شود . لیوان چای را از دست همسرش می گیرد :
-خونه ی یه خواهرزنم ، رو به روی خونه ی ما بود . خواهر زن های دیگه که می اومدن خونه ی اون ها ، بابک اعتراض می کرد که چرا خونه ی ما نمی آیید !
مادر ،قندان را سمتم می گیرد و می گوید :_چند هفته قبل از رفتن بابک ، خواهرم می آد تو کوچه مون که بره خونه همسایه کناری مون روضه که می بینه در نیمه بازه . حیاط رو نگاه می کنه می بینه بابک تو حیاطه .خلاصه ،بابک با اصرار از خاله اش می خواد بعد از روضه بیاد خونه ی ما . یکی دو ساعت بعد ، خواهرم اومد و گفت (اومدم به چایی بخورم وبرم .)اما بابک اصرار کرد که باید بمونه . به من هم گفت پاشم غذا بپزم . بعد هم خودش زنگ زد به شوهر خاله و بچه های خاله ش و همه رو کشوند اینجا . اون شب ، با اینکه دندونش درد می کرد و هی می رفت اتاق دراز می کشید ، باز بلند می شد و می اومد پیش مهمون ها می نشست و شوخی می کرد .
پدر ، چایش را هورت می کشد . خیره می شود به عکس بابک ؛لباس هلال احمر پوشیده و دست در گردن دوستش می خندد . سرفه ی خشکی می شکند :
_خیلی مسئولیت پذیر بود ، یعنی یه کار که بهش میدادی ، دیگه هیچ غصه و نگرانی نداشتی ؛ چون میدونستی به نحو احسن انجامش می ده . رضا که برای شورای شهر رشت کاندیدا شد ، بیشتر مسئولیت ها با بابک بود . همه ی برنامه ریزی ها برای سخنرانی و .....، با اون بود . خیلی هم دوست داشت من تو ستاد ها سخنرانی کنم . می اومد می گفت (بابا ، امشب باید بریم فلان جا .) وقتی می گفتم (وقت ندارم ....) برنامه .....
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🦋•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🗞•⊱
.
ما افتخارمےڪنیمثمرهافرادے
هستیمڪہ چشم هاے خود را
در راه جھاد و وفا و اخلاص گشودهایم..
.
⊰•🗞•⊱¦⇢#داداشبابڪ
⊰•🗞•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🔖•⊱
.
هممداحبود،همفرمانده!
سفارشڪردهبودرویسنگِقبرش
بنویسندیازهرا..!
اینقدررابطهاشباحضرتِمـٰادرقوۍبود
ڪهمثلبیبیشھیدشد:)
خمپارهڪهخوردبهسنگرش،
بچههارفتنبالاسرش..
دیدنخمپارهخوردهبهپهلویِسمتچپش..💔!
.
⊰•🔖•⊱¦⇢#شهیدمحمدࢪضاتورجی
⊰•🔖•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🍭•⊱
.
رفیقبههیشکےتکیہنکن!
همہچےفانیہ،
تمومشدنیہ...
بہکسےیاچیزےتکیہکنکہ
خودشبینیازباشہ!
آرھرفیق...
فقطخداسکہمیشهراحتبهشتکیہکرد
فقطبہخداتکیہکن(:
الیساللهبکافعبدھ؟♥️🍃
.
⊰•🍭•⊱¦⇢#تلنگرانھ
⊰•🍭•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii