🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۱
بعدشم رستا میخواد بیاد اینجا بخوابه،
–پس بچهها کجان؟.
–بچهها میخوان پیش محمد امین بخوابن.
تبلتش بالای سرش روی زمین بود. نگاهش کردم و گفتم:
–ای کلک، حوصلهی تبلت و ساچی خانم رو در هر حالی داریا؟
–نه بابا حوصلهی اونم ندارم، داشتم با بچههای کلاس چت میکردم.
–تو این روزا ساچی هم خیلی ناراحته.
–چرا؟
–چون نمیتونه واسه مردم بخونه، اونام تو قرنطینه هستن دیگه...
رستا وارد اتاق شد و تشکش را کنار نادیا انداخت و پرسید:
–کی تو قرنطینس؟
گرمم شده بود
پتو را کمی کنارتر زدم.
–ساچی رو میگه، همون که اصلا صدا نداره، من نمیدونم چطوری خواننده شده.
نادیا گفت:
–ولی مردم خیلی دوسش دارن.
بالشت اضافهایی که در کنارم بود را به رستا دادم.
–همون دیگه با حمایتهای مردم معروف شد، وگرنه از خودش چیزی نداره، حالام که پشتش به مردم گرم شده هر کاری دوست داره انجام میده دیگرانم مثل یه جوجه که دنبال مامانشون میرن دنبالش میکنن، کاری هم ندارن کارش درسته یا غلط. فقط چون بعضیکارهاش متفاوته خوششون میاد.
رستا روی تشکش دراز کشید و گفت:
–این لامپه چقدر نور داره مثلا اتاق خوابه ها.
نادیا گفت:
–واسه ما فقط اتاق خواب نیست همهی کارامون رو اینجا انجام میدیم. بعد بلند شد و لامپ را خاموش کرد.
روی تشکش که دراز کشید گفت:
تلما یه چیز رو میدونی؟
–چی؟
–این که بعضیها اونقدر زیاد ساچی رو دوست دارن که مثل اون لباس میپوشن و هر کاری که اون انجام میده انجام میدن. توی اتاقاشون پر از عکس و پوسترهای اونه. اصلا یه کارایی میکنن که انگار دیوونش هستن. اکثرشونم ایرانی هستن.
موهای پر پشتم را به عقب هل دادم و سرم را روی بالشت جابهجا کردم.
–آخه اونا که تا حالا ساچی رو از نزدیک ندیدن و هیچ محبتی ازش دریافت نکردن. چطوری اینقدر بهش علاقه دارن؟
رستا گفت:
–مگه این همه آدم به هنر پیشهها، ورزشکارا یا خیلی از آدمهای مشهور علاقه دارن، از نزدیک دیدنشون؟
–خب اونا هم همیشه برای من عجیبن، چطوری میشه که اینطوری میشه؟ این که یه نفر مثلا یه هنری داره و بقیه به خاطر اون هنرش که اونم با تلاش به دست آورده بهش احترام میزارن رو قبول دارم. ولی این که یه نفر تمام زندگیش رو فقط برای یکی که شناختی ازش نداره فقط مجازی میشناستش میزاره برای من عجیبه. دلایلشونم فقط همینه که طرف خوشگله، یا خوش تیپه، چیزی که خدادادی داره، این چیزا که پز دادن نداره، باید دید طرف از خودش چی داره.
رستا گفت:
–خب این جور علاقهها دلایل زیادی داره.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۲
اونایی که دچار اینجور عشق و علاقهها ميشن، نشانه هايي از اختلال شخصيت دارن. معمولا اينجور آدمها شخصيت هاي وابستهاي دارن، به شدت هم نيازمند به توجه ديگرانن و اعتماد به نفس پاييني هم دارن.
اينجو جوونا توی تخيل خودشون اونقدر به اون فرد مورد علاقشون فکر مي کنن که توی ذهنشون اون فرد ارزشمند میشه، بعد کمکم ارتباطشون با اطرافیانشون کمتر میشه و هر کسی هم نسبت به اون شخص مورد علاقشون حرفی بزنه یا نظری بده که خوشایند این افراد نباشه ازش متنفر میشن و جبهه میگیرن.
البته وقتی مدتش طولانی میشه توی موردهای بحرانی دچار افسردگی و مشکلات روحی میشن.
نادیا گفت:
–نه بابا رستا، اینجورام نیست. یکی از دوستای خود من به همین ساچی خیلی علاقه داره و عکساش رو زده تو اتاقش، پروفایلشم عکس ساچیه، ولی اصلا این جوری که تو میگی نیست، خیلی هم دختر بگو بخندیه. افسردگی چیه.
بازویم را زیر سرم گذاشتم.
–حالا رستا که نگفت همه، البته شایدم چون تو با کارای دوستت موافق هستی چیزی بر خلاف میلش نمیگی رفتارش باهات خوبه.
به پشت خوابید.
–نمیدونم. توی گروه دوستانمون شوخ تر از همه همین دوستمه.
نیم خیز شدم.
–نادیا بیا امتحان کنیم.
–یعنی چیکار کنیم؟
–بیا امتحانی بهش پیام بده و از ساچی بد بگو، همهی کاراش رو ببر زیر سوال ببین چیکار میکنه.
–آخه چرا این کار رو کنم؟ ساچی که چیز بدی نداره.
رستا خندید و به زحمت بلند شد نشست.
–تلما تو چی میگی؟ خود نادیا حرفهای من رو قبول نداره اونوقت تو میگی بره...
نادیا عجولانه گفت:
–نه، من منظورم اینه، دوست من اونجوری نیست. بعد فکری کرد و ادامه داد:
–اصلا الان بهش پیام میدم تا بهتون ثابت بشه.
رستا با لبخند گفت:
–حالا نصفه شب بیخوابش نکن، فردام روز خداست.
–اون خیلی دیر میخوابه، الانم نگاه کن ایناها آنلاینه، چند دقیقه پیش داشتیم چت میکردیم.
گفتم:
–تو پی وی نه، برو تو گروه دوستات اونجا بنویس، بزار عکسالعمل بقیه رو هم ببینیم.
نور تبلتش را به صورتم انداخت.
–این بد جنسی نیست؟
دراز کشیدم.
–ما فقط میخواهیم آزمایش کنیم. حالا دیگه خودت میدونی.
شانهایی بالا انداخت
–آخه چند نفر از بچهها خنثی هستن کاری ندارن ما چی میگیم.
رستا گفت:
–احتمالا اونام چون نمیخوان از گروه طرد بشن حرفی نمیزنن، ممکنه اونا اصلا موافق شماها نباشن. اتفاقا با این کارت میتونی نظر واقعی اونا رو هم بدونی.
نادیا گفت:
–حالا نمیدونم از ساچی چه بدی بنویسم، هیچی به ذهنم نمیرسه.
از این که بالاخره میخواست این کار را بکند برایم عجیب بود. اگر دنیا را هم به من میدادند تا از امیرزاده بد بگویم این کار را نمیکردم.
حتی حالا که قلبم از او شکسته نمیتوانم از او متنفر باشم. نمیتوانم سرش داد بزنم و غرورش را بشکنم.
مطمئن شدم نادیا فقط یک دنبال کننده است و حس خاصی نسبت به ساچی ندارد. از این موضوع خوشحال شدم.
بلند شدم و نشستم، سعی کردم غمم را فعلا کنار بگذارم. با هیجان زورکی گفتم:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💛🔗📒•⊱
.
مـرگ بر مردم نوشتـه شده و
زندگـی براے شهدا ! ..✨
.
⊰•🌼•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•🌼•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۳
–رستا بدو بیا کمک، تا تنور داغه بچسبون الان پشیمون میشهها.
نادیا خندید.
–تلما خوب منو شناختهها.
با عجله چراغ اتاق را روشن کردم.
–تو تاریکی نور تبلت چشمامون رو اذیت میکنه.
میگم نادی بنویس امروز که دقت کردم دیدم این ساچی خیلی صداش بده ها شما هم دقت کردید.
رستا کمی روی تبلت خم شد.
– بعدش بنویس این حرکات مسخره چیه اصلا موقع آواز خوندن انجام میده آدم فکر میکنه یه تختش کمه. پا میشه با تیشرت وشلوارک میاد کنسرت اجرا میکنه
نادیا نگاه متعجبش را به رستا انداخت.
–اینجوری خیلی دیگه...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–نه بابا، بنویس ماها اونقدر ازش حمایت کردیم آدمش کردیم وگرنه...
رستا نوچی کرد.
–نه دیگه تلما، حالا همون دوتا جمله کافیه، یه کار نکنه دوستاش نصفه شب پاشن بیان در خونه.
خندیدم.
–باشه، پس همونا که گفتیم رو بنویس.
نادیا همانطور که لبش را با دندانش گرفته بود تند تند تایپ میکرد.
بعد هم زیرلب زمزمه کرد.
–خدایا من رو ببخش.
با شنیدن این حرفش من و رستا هر دو زیر خنده زدیم.
هر چند دقیقه یک بار من و رستا از نادیا میپرسیدیم کسی چیزی نگفت و نادیا بعد از چک کردن میگفت نه. تا این که یک باره سراسیمه گفت یکی پیام داد جواب آزمایش امد.
هرسه پقی زیر خنده زدیم.
پرسیدم کیه؟
–اوه اوه همون دو آتیشه نوشته نادیا گوشیت دست کیه؟ من میدونم تو خودت از این حرفها نمیزنی.
فکری کردم و گفتم:
–بگو که خودت پیام رو فرستادی.
رستا گفت:
–به نظرم صوت بفرسته بهتره، دیگه صدای خودش رو که میشناسن.
نادیا صوت گذاشت که خودش این حرفها را زده و فکر میکند تا حالا کلی از وقتش هدر رفته که دنبال این خواننده بوده.
چند نفر استیکر تعجب گذاشتند.
یک نفر گروه را ترک کرد.
دونفر هم که نادیا میگفت هیچ وقت نظری در این مورد نمیدادند حرفهای نادیا را تایید کردند.
رستا تعجب زده گفت:
–این دخترا مگه خواب ندارن؟ همه آنلاینن؟
–دیگه درس خوندن که مجازی باشه همینه دیگه.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۴
بعد از کلی چت کردن نادیا گفت:
–نگاه کن چند نفری ریختن سر من و هی دارن حرف میزنن.
پرسیدم:
–بخون ببینیم چی گفتن.
تبلت را خاموش کرد و گفت:
–حرفهاشون قابل پخش نیست.
–پس حسابی از خجالتت درامدن؟
–سرش را پایین انداخت و گفت:
–حالا آخرش بهشون گفتم شوخی کردما، ولی اونا ول کن نیستن.
حالا میگن باید عذر خواهی کنم.
ساچی اون سر دنیا داره زندگیش رو میکنه اونوقت ما باید به خاطرش دوستیمون رو به هم بزنیم.
رستا نگران پرسید:
–یعنی اینقدر ناراحت شدن؟
نادیا سرش را به علامت تایید تکان داد.
–اهوم. خیلی زیاد.
رستا نوچی کرد.
–چه بد شد، اگر با یه عذرخواهی همه چی حل میشه خب بگو...
نادیا نگذاشت حرفش را ادامه دهد.
–اخه موضوع فقط این نیست. اونا به خاطر ساچی هر چی دلشون خواست به من گفتن. فکر نمیکردم اینقدر بیادب باشن.
دستش را گرفتم:
–همش تقصیر من بود، پیشنهاد من بود که گفتم بیا امتحان کنیم.
سرش را بالا کرد و با لبخند نگاهم کرد.
–ولشون کن اصلا برام مهم نیست. همین که تو رو با کارام خندوندم و حالت خوب شد برام کلی ارزش داشت.
حالا که دارم فکر میکنم میبینم من اصلا ساچی رو نمیشناختم، اونقدر که دوستام ازش تعریف کردن و از کاراش گفتن تا منم شدم مثل خودشون.
بعدشم به مرور اونقدر کارهای ساچی رو دنبال کردم که بهش عادت کردم.
سرش را دو دستی گرفتم و بوسیدم.
–چقدر تو مهربونی، من مطمئنم دوستات قدر تو رو نمیدونن. دوستی مثل تو داشتن لیاقت میخواد.
نادیا خندید.
–مگر این که آبجیم ازم تعریف کنه. همین که تو خوشحال شدی خیلی خوب شد.
رستا گفت:
–اتفاقا تلما، منم هی میخواستم ازت بپرسم چرا ناراحتی؟ دیدم پکری، ولی مگه این بچهها گذاشتن بپرسم.
–هیچی بابا، رفتیم کپسول رو بدیم به اون آقای امیرزاده، بهت گفتم تو کار خیر و این چیزاس. دیدم حالش خیلی بده، یه کم نگرانش شدم، همین. بعد با بالا انداختن ابروهایم به رستا فهماندم که دیگر چیزی نپرسد.
زمزمه کرد.
–خدا شفاش بده، مریضیه بدیه، منم برادرشوهرم مریض بود همش نگران بودم، این ویروس لعنتی یه استرسی انداخته تو جون مردم که همه افسردگی گرفتن. پدر شوهرم که از همه حلالیت گرفته بود و وصیتشم نوشته بود و منتظر بود بمیره.
–مگه اونم گرفته بود؟
–نه، ولی میگه هر لحظه ممکنه بگیرم و بمیرم، باید آماده باشم. اخلاقشم خیلی خوب شده، یادته با مادرشوهرم چه بد رفتاری میکرد؟ الان شدن لیلی و مجنون، مادر شوهرم میگه کاش این ویروس هیچ وقت نره.
ابروهایم را بالا دادم.
–خدا نکنه، آخه این چه دعاییه؟
–منم بهش گفتم، بعدش دعا کرد گفت خدا کنه یه ویروسی بیاد که همه هر لحظه یاد مرگشون باشن.
چند روزی که رستا در خانهمان بود آنقدر سوال پیچم کرد تا این که روز آخری که میخواست به خانهشان برود توانست از زیر زبانم اصل قضیه را بیرون بکشد.
اول باورش نشد ولی وقتی تمام جریان را برایش تعریف کردم گفت:
–چی بگم، اگر همهی چیزهایی که تا حالا در موردش گفتی درست مثل حقیقت باشه همچین آدمی هیچ وقت این کار رو نمیکنه. مگر این که تو با تخیلات خودت این حرفهارو در موردش زدی و اون یه شخصیت دیگهایی بوده.
تیز نگاهش کردم.
–دستت درد نکنه، من همچین آدمی هستم؟ یعنی تو من رو نمیشناسی؟ هر چی بهت گفتم عین حقیقت بوده.
یک چشمش به کارش بود و یک چشمش به من. دامنی که روی پایش بود را کمی جابهجا کرد و مرواریدی از داخل شیشه برداشت و داخل سوزن انداخت و گفت:
–آخه اونقدر از حرفت شوکه شدم که باورم نمیشه، بعدشم تو که میگی زنش مثل پنجهی آفتابه، پس چرا...
–منم از اون روز دارم به همین موضوع فکر میکنم. بعد تازه زنش با این که چادری بود ولی از اون دخترای به روز و شیک بودا مثل خودت. اصلا خود امیرزاده هم به روز و شیکه ولی در عین حال نجیبه، رفته بودیم خونهی ساره، اصلا سرش رو بلند نکرد نگاهش کنه، با این که ساره یه بلوز شلوار تنش بود. با یه شال زورکی، شاید طبیعی بود که نگاه هر مردی به طرفش کشیده بشه.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🖤⛓📰•⊱
.
◖گام برداشتن درجادهۍ عشق
هزینہ مۍخواهد؛هزینہهایۍ ڪہ
انسانراعاشق و بعدشھیدمۍڪند..
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#شـھیدانـه
⊰•🖤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥🔗🌿•⊱
.
- حاجحسینیکتا میگفت؛
دهه هشتادیا
نوجوونیتون رو مفت نفروشید..
.
⊰•♥•⊱¦⇢ #حاجحسینیکتا🌿
⊰•♥•⊱¦⇢ #خـادم_الـرضـا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥️🔗🛍•⊱
.
وخداتنها،تنهاییستڪہ،
هیچتنهاییراتنهانمیگذارد✋🏿❤...!
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#خـداگونھ
⊰•♥️•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🌪🔗🕊•⊱
.
توهمانےڪهدلملڪزدهلبخندشرا. . . !
اوڪههرگزنتوانیافتهمانندشرا . . . !
.
⊰•🔗•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•🔗•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
سلامعلیـڪممشٺـراڪگرامےعـزیز!🌱 ازامـروزتایڪمحـرمچھـلروززمانداریـم🥺 سعےڪنیمدورگـناـهرواین
¹💚⃟🌱خـانوـممـھـرسـا
²💚⃟🌱خـانوـممریـمعـابد؎
³💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهبرومـند
⁴💚⃟🌱خـانوـمشـاڪر؎
⁵💚⃟🌱دخٺـرارٺـشۍ
⁶💚⃟🌱خـانـوـمرقیـهحسـینپور
⁷💚⃟🌱خـانوـمملیڪاابـوطـالبۍ
⁸💚⃟🌱خـانوـمفاطـمـهسـاداٺ
⁹💚⃟🌱خـانوـمزهـرافـلاح
¹⁰💚⃟🌱خـانوـمصـباافشـار
¹¹💚⃟🌱خـانوـممبیـنا
¹²💚⃟🌱خـانوـممحـدثـهڪرد؎
¹³💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهزهـرعطـایۍ
¹⁴💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهبراٺے
¹⁵💚⃟🌱خـانوـمحنـانـه
¹⁶💚⃟🌱خـانوـمگنـدمے
¹⁷💚⃟🌱خـانوـممطـھرهتوحیـد؎
¹⁸💚⃟🌱شـھیـدگمـنام
¹⁹💚⃟🌱خـانوـمزهـراجمـالۍ
²⁰💚⃟🌱یاحـسین
²¹💚⃟🌱خـانوـمزهـراٺـھمٺن
²²💚⃟🌱خـانوـماڪرمعابـد؎
²³💚⃟🌱سـربازحضـرٺآقـا
²⁴💚⃟🌱خـانوـمراحیـل
²⁵💚⃟🌱گـلنرگـس
²⁶💚⃟🌱خـانوـممبیـنافـرهود؎
²⁷💚⃟🌱خـانوـمسیـدهراضـیـهجاسـمۍ
²⁸💚⃟🌱خـانوـمریـحانـهثروٺـمند
²⁹💚⃟🌱خـانوـمرقـیـهاسـماعیلـۍ
³⁰💚⃟🌱شـھیدعبـاس
³¹💚⃟🌱دخٺـرڪنظـامۍ
³²💚⃟🌱بنـٺالھـدے
³³💚⃟🌱خـانوـممھـدیـهسـبحانۍ
³⁴💚⃟🌱خـانوـمحـورا
³⁵💚⃟🌱آقـاامیـر
³⁶💚⃟🌱خـانوـمنرگـسمـراد؎
³⁷💚⃟🌱معشـوقالـرضـا
³⁸💚⃟🌱مجـنونالحـسین
³⁹💚⃟🌱خـانوـمنجمـه
⁴⁰💚⃟🌱خـانوـماسـما
⁴¹💚⃟🌱خـانوـمخواجـه
⁴²💚⃟🌱خـانوـمفاطـمـهسـلطانۍ
⁴³💚⃟🌱بنٺفـاطمـهالـزهـرا
⁴⁴💚⃟🌱درحـسرٺشـھـادٺ
⁴⁵💚⃟🌱بنـٺسـیدعلے
⁴⁶💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهطائـفے
⁴⁷💚⃟🌱خـانوـمبـھـارهپویانمـھر
⁴⁸💚⃟🌱خـانوـماڪرمسـلطانمـراد؎
⁴⁹💚⃟🌱خـادـمالشـھدا
⁵⁰💚⃟🌱خـانوـمحـورا
⁵¹💚⃟🌱خـانوـمریـحانـهگنـدمۍ
⁵²💚⃟🌱خـانوـمبٺـولمسـاح
⁵³💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـه
⁵⁴💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهساداٺحسیـنے
⁵⁵💚⃟🌱خـانوـممعـصومـه
⁵⁶💚⃟🌱هـاد؎دلـھـا
⁵⁷💚⃟🌱خـانوـمسیدـهاڪرممیرگنـجۍ
⁵⁸💚⃟🌱یاقـوٺ
⁵⁹💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهامیـنے
⁶⁰💚⃟🌱آقـارضـا
⁶¹💚⃟🌱سـحربآنـو
⁶²💚⃟🌱خـزران
⁶³💚⃟🌱خـانوـمنازنیـنزینبحاٺـمۍ
⁶⁴💚⃟🌱دُخــتَـرِحـآجــے
⁶⁵💚⃟🌱خـانوـمحنـانـهرادـمان
⁶⁶💚⃟🌱خـانوـمفضـهسـاداٺ
⁶⁷💚⃟🌱خـانوـمسـاجدـهعسـگر؎
⁶⁸💚⃟🌱رِیــــحْـٰانَةاَلْحُـسِـیْن
⁶⁹💚⃟🌱بنـٺالمـھد؎
⁷⁰💚⃟🌱خـانوـممحمـد؎
⁷¹💚⃟🌱شھـیدبابڪنور؎هـریس
⁷²💚⃟🌱خـانوـمفاطمـهعـابد؎
⁷³💚⃟🌱أخـٺشھـیدبابڪ
⁷⁴💚⃟🌱خـانوـمرقیـهاربابـۍ
⁷⁵💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـه
⁷⁶💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهاسـماعیلـۍ
⁷⁷💚⃟🌱جـانمفـدا؎رهبـرـم
⁷⁸💚⃟🌱آقـا؎مـھد؎مھـدوۍ
⁷⁹💚⃟🌱خـانوـمعسگـر؎
⁸⁰💚⃟🌱خـانوـملیلـا
⁸¹💚⃟🌱خـانوـمزیـنب
⁸²💚⃟🌱خـانوـمجعـفر؎
⁸³💚⃟🌱خـانوـمزهـراابـارشۍ
⁸⁴💚⃟🌱خـانوـمفـلاحیان
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
¹💚⃟🌱خـانوـممـھـرسـا ²💚⃟🌱خـانوـممریـمعـابد؎ ³💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهبرومـند ⁴💚⃟🌱خـانوـمشـاڪر؎ ⁵💚⃟🌱د
انشـاءاللهازفـرداشـروعمیشـه!
الٺـماسدعـا؎همـگۍ:)🥲🤍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۵
رستا چند پولک را باهم داخل سوزن انداخت و در کنار مرواریدها سوزن زد.
–فقط یه راه داره اونم این که از خودش بپرسی که چرا این کار رو کرده.
لبهی دامنی که رستا در حال جواهری دوزیاش بود را گرفتم و با انگشتم مرواریدها و پولکهای دوخته شده را لمس کردم.
–به خودش چی بگم؟ بگم چرا زن داری؟
–خب مگه نمیگی میخواسته بهت پیشنهاد ازدواج بده؟
نفسم را پرسوز بیرون دادم
–از اون روز به همین موضوع فکر میکنم، میگم نکنه اصلا من اشتباه کردم، شاید اصلا میخواسته حرف دیگهایی بزنه.
رستا یک سنگ براق را کنار پولکها گذاشت و نگاهش کرد، بعد پشیمان شد و یک سنگ ریز برداشت و به لبهی دامن دوخت.
–اره، شاید میخواسته یه پیشنهاد دیگه بده.
سوالی نگاهش کردم.
–مثلا چه پیشنهادی؟
شانهایی بالا انداخت.
–چه میدونم، یه پیشنهاد کاری، چیزی...
بغض گلویم را گرفت.
زانوهایم را بغل کردم و نگاهم را به سنگهای براق و ریز و درشت دامن دوختم.
–یعنی من معنی نگاههاش، کاراش، محبتهاش رو نفهمیدم. رستا؟
–نه بابا، منظورم این بود شاید اون موقع نمیخواسته...
چشمهایم چالهی اشک شدند.
–اصلا نگفته باشه، من اصلا اون حرفش رو ندید میگیرم. کارای دیگش چی؟ مردی که زن داره چرا باید به یه دختر اینقدر توجه کنه؟
مگه میشه بدون نیت باشه؟
چالهی اشکم چشمه شد بر روی گونهام ریخت.
–کاش میتونستم ازش متنفر باشم.
رستا با تعجب پرسید.
–یعنی الان با این که میدونی زن داره و احساس تو رو به بازی گرفته ازش بدت نمیاد؟
اشکهایم را پاک کردم.
–چطوری نیست که آدم بتونه ازش بدش بیاد. نگرانشم. کاش میشد یه خبری ازش بگیرم.
چشمهای رستا هنوز گرد بود.
برای توجیح کارم گفتم:
–فقط بفهمم حالش خوب شده یانه، همین.
صدای زنگ گوشی رستا بلند شد. هنور مبهوت حرف من بود و سوزن در دستش مانده بود. اشاره کردم.
–گوشیت داره زنگ میخوره.
چند دقیقهایی با تلفنش صحبت کرد و در آخر هم بارها کلمهی چشم، حتما، روچشمم را گفت و خداحافظی کرد.
فهمیدم شوهرش است چون به تنها کسی که اینقدر غلیظ چشم میگفت شوهرش بود.
شروع کرد به جمع کردن وسایل جواهر دوزی و گفت:
–من دیگه باید برم، رضا واسه شام میرسه خونه، خم شد و سرم را بوسید.
–میدونم سخته ولی راهی جز فراموش کردنش نداری. الانم پاشو برو صورتت رو بشور، یه وقت یکی میاد تو اتاق.
گفتنش چقدر برایش آسان بود. حتی اگر من در مورد امیرزاده اشتباه کرده باشم در مورد خودم که اشتباه نکردهام.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۶
تکلیف دلم چه میشود. چطور به زندگی عادی برگردانمش، چطور بگویم همه چیز را ندید بگیرد. بگویم عاشق باش و عاشقی نکن؟ یا بگویم بچهی تازه متولد شدهات را بُکش؟
همان لحظه جرقهایی در ذهنم ایجاد شد. دلم شاید نتواند بچه را بکشد ولی میتواند آن طور که خودش میخواهد پرورشش بدهد.
با این افکار تازه لبخند بر لبهایم آمد و جانی تازه گرفتم.
دست و رویم را که شستم و به سالن آمدم.
مریم و مهدی از پاهایم آویزان شدند.
–خاله ما داریم میریم خونه، بابایی میاد. توام بیا.
بغلشان کردم و بوسیدمشان.
–اگه من بیام همهی سوغاتیها و خوراکیهایی که بابایی براتون آورده رو میخورما.
پاهایم را رها کردند.
مادر گفت:
–رستا شام رو بمون اینجا بگو آقارضا هم بیاد. اگرم نمیمونی صبر کن شام آماده بشه بدم ببری.
–نه مامان، رضا زنگ زد گفت هوس آلو اسفناج کرده، باید برم خونه براش درست کنم.
–عه، حتما دلش برای دست پختت تنگ شده، هواش رو داشته باش. اگه اسفناج نداری من تو فریزر دارما.
–دستت درد نکنه مامان. رضا با اسفناج تازه دوست داره.
–آخه الان نزدیک غروب سبزی از کجا میخوای بیاری؟
– تازگیها میوه فروشی سر خیابون هر ساعتی بری سبزی داره. یه دقیقه با ماشین میرم میگیرم.
نادیا که تازه به جمع ما پیوسته بود گفت:
–حالا آقا رضا امشب آلو اسفناح نخوره نمیشه؟ حال داریا، همین غذای مامان رو ببر بهش بده بخوره دیگه.
مادر لبی به دندان گرفت.
رستا گفت:
–خدا به داد شوهر تو برسه نادیا. کدوم بدبختی میخواد بیاد تو رو بگیره.
مادر گفت:
–مگه اون تبلت میزاره که تو حال و حوصلهی کار دیگه ایی رو هم داشته باشی.
یک هفته از آن روز کذایی گذشت، تا به حال گذر زمان را اینطور لحظه به لحظه حس نکرده بودم. تنها چیزی که در این روزها به کمکم آمد درس خواندن بود، کلاسهای مجازی همچنان ادامه داشت. گرچه آن هم تمرکز و توجه زیادی میخواست و باعث میشد یک مطلب را شاید بارها و بارها بخوانم تا متوجه شوم.
به ساره زنگ زدم و حالش را پرسیدم.
بهتر شده بود. دیگر کپسول اکسیژن نیاز نداشت. گفت که سه روز از آن استفاده کرده و به صاحبش برگردانده، میدانستم به خاطر پولش این کار را کرده چون من فقط اجارهی چند روز را پرداخت کرده بودم.
هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسد که برای نفس کشیدن باید پول پرداخت کنیم و هر کسی پول نداشته باشد باید بمیرد.
روزگاری بود که باید اکسیژن را اجاره میکردیم. نفسهای اجارهایی،
نفسهای قابل شارژ در خانه. کی فکرش را میکرد.
مردم از همدیگر میترسند. اگر در یک مکان عمومی کسی سرفهایی کند دیگران جوری نگاهش میکنند که انگار کار خلاف شرعی انجام داده. یا اگر کسی ماسک نزده باشد مثل کسی نگاهش میکنند که انگار قتل انجام داده، حتی گاهی کار به توهین و حتی کتک کاری هم میرسد.
کرونا چطور توانست مردم را اینقدر حساس و محتاط کند؟ یعنی فقط وقتی پای مرگ وسط است مردم به همه چیز توجه میکنند؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🖤🔗📓•⊱
.
ا؎آبـروداردوعـالم
آبـرویـمرفٺ:/
.
⊰•📓•⊱¦⇢#آرامـشقـلبمحسیـن
⊰•📓•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌹🔗🌿•⊱
.
یهرفیقیهمباشه
پایهِهمهچیباشه:)
هیئترفتنات…
گریهکردنات…
سینهزدنات…
نوکریکردنات..
چیمیخوایمدیگهاززندگی؟!💔🚶♂
.
⊰•🌹•⊱¦⇢ #رفیقانه🌿
⊰•🌹•⊱¦⇢ #خـادم_الـرضـا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤⛓🕊•⊱
.
گرهشٺرضـاونـهجواداستچـهغـم
بگـذارڪـههشـتمگرونـهباشد🖤!
.
⊰•🕊•⊱¦⇢#شـھـادٺامـامجواد
⊰•🕊•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💚⛓🌿•⊱
.
مھـماتڪمداریم
قدرےلبخنـدبزن♥️🌙..'!(:
.
⊰•🌿•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•🌿•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii