⊰•🖤🔗🌚•⊱
.
شھـٰادتفناشدنانسـٰان
برا؎نیلبهسرچشمـهنـور
ونزدیڪشدنبههستےمطـلقاست!
.
⊰🔗•⊱¦⇢#داداشبابڪم
⊰•🔗•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💛🔗📔•⊱
.
محـبوبدلحضـرتاللهحسیناسـت
محـبوبدلحضرتمحـبوب،رقیـه🤍!
.
⊰•💛•⊱¦⇢#یاسـهسـالـهےاربـاب
⊰•💛•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•💛🔗📔•⊱ .
-داشٺـمباحضرترقیـهحـرفمیزدم
گفتـمرقیـهجـانهمـهمیگنبایـد
ڪربلـٰاتوازخـانـومسـهسـٰالـه
بگیـر؎،نـهتوڪـارتنمیـاره
ڪـهمناومـدمدرخونـت . .
میشـهبادستـٰا؎ڪوچیڪـتگره؎
ڪـربلـٰارفتنمنوبازڪنے:)؟
منمیخواماگـهڪربلـٰارفتمبـهجـا؎توبـرم
میدونـمجـاموند؎ازقافلـهدورٺبگـردم!
ولےمـنمثلتوتواننـدارم،مـندلـمنازڪه
نمیتـونمدور؎روتحملڪـنم،ڪلٮـــالرو
منمنتظـراربعینـمڪهبرمڪربلـٰا ؛
ڪلـاسالےیـهبارههمش :)
نزارجـابمـونمخـانوـمسـهسالـه . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط با یک نگاه🙂...:)))
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت182
–من فکر میکردم بهم علاقه دارید.
با خواندن این پیامش قلبم از جا کنده شد. عجب کاری را شروع کرده بودم. کاش اصلا پیام نمیدادم. سرم را به طرفش چرخاندم.
منتظر نگاهم میکرد. وقتی تاملم را دید اشاره کرد که جواب بدهم.
تایپ کردم.
–لطفا انتظار نداشته باشید در مورد مسائل احساسی راحت بتونم باهاتون حرف بزنم.
فوری نوشت.
–یعنی چون نامحرم هستیم نمیتونید؟
–بله،
شکلک لبخند و گل و قلب برایم فرستاد.
بعد با لبخند نگاهم کرد و چشمهایش را باز و بسته کرد.
به سر کوچهمان که رسیدیم از ماشین پیاده شدم او هم پیاده شد. ماشین را دور زد و کنارم ایستاد.
–تا جلوی در خونتون همراهتون مییام.
–شما حالتون هنوز کامل خوب نشده، من خودم میرم، راهی نیست. نوچی کرد و راه افتاد. من هم به ناچار با او هم قدم شدم...
–میخوام بیام خونتون رو یاد بگیرم. همین روزا لازم میشه.
لبخند زدم.
–اتفاقا همین روزا ما اسباب کشی داریم.
اه از نهادش بیرون آمد.
–کی؟
–فردا.
–عه یعنی فردا نمیتونید بیایید مغازه
–اتفاقا میخواستم بهتون بگم که فردا رو تعطیل...
حرفم را برید.
–دیدید حرف نمیزنید، این حرفها که دیگه احساسی نیست چرا زودتر نگفتید؟ لابد الانم من حرفش رو پیش نمیکشیدم شما نمیگفتید.
ایستادم و نگاهم را پایین انداختم و آرام گفتم.
–باور کنید یادم بود بهتون بگم. ولی وقتی امدید مغازه همه چی یادم رفت.
لبخند پهنی زد.
–چه خوب، امیدوار شدم.
نگاهی به اطراف انداختم.
–ممنون بابت همه چی، اگه اجازه بدید من برم.
چشمهایش را باز و بسته کرد و بعد خیره به صورتم ماند.
–فکر میکنی چند روز طول بکشه جابه جا بشید؟
دستهایم را داخل جیب پالتوام بردم.
–حداقل یک هفته.
–به محض جابه جا شدن شماره خونتون را برام بفرستید. مادرم برای آشنایی میخواد با مادرتون تماس بگیره و قرار بزاره.
سرم را پایین انداختم.
–من هنوز با خانوادم صحبت نکردم.
خندید.
–اون که کاره یه دقیقس، کاری نداره که.
همان موقع گوشیاش زنگ خورد.
کسی که پشت خط بود تند تند چیزی گفت و تماس را قطع کرد.
امیرزاده گفت:
–ببخشید یه کاری پیش امده، من باید برم.
نگران پرسیدم:
–اتفاقی افتاده؟
لبخند زورکی زد.
–نه بابا، یکی از دوستام در مورد چیزایی که داریم تحقیق میکنیم به یه یافتههای جدیدی رسیده زنگ زده برم ببینم. چیز مهمی نیست الکی شلوغش میکنه. به خاطر هیجان زدگیشه.
حرفهایش قانعم نکرد.
–پس چرا اینقدر به هم ریختین؟
دستی به موهایش کشید.
–آخه یه کسی که من میشناسمش وسط این تحقیقات ماست.
حیرت زده پرسیدم.
–کی؟
–نمیگم تا بدونید نگفتن چقدر بده. برید خونه سرده.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت183
همین که خداحافظی کرد گفتم:
–عه شالتون.
برگشت و نگاهم کرد.
–بزارید باشه، من لازمش ندارم.
شال را از روی سرم برداشتم.
–ممنون. آخه الان برم خونه نمیگن این مال کیه؟
–اتفاقا خوبه که، زودتر موضوع رو بهشون بگید.
با من و من گفتم:
–آخه الان نمیشه، یعنی اینجوری نمیتونم. بعد شال را مقابلش گرفتم.
جلوتر آمد.
–من اینجوری بهتون دادمش؟
خجالت میکشیدم شال را روی گردنش بیندازم. ولی او گردنش را کمی پایین آورده بود و منتظر بود که این کار را انجام دهم.
به ناچار شالش را دوباره از وسط تا زدم و دور گردنش انداختم. طوری که یک وقت دستم برخوردی با سر و گردنش نداشته باشد.
سرش را بلند کرد و با لبخند نگاهم کرد.
احساس کردم صورتم گُر گرفت. تمام تنم داغ شده بود و صدای قلبم را میشنیدم.
گوشیاش را داخل جیب نیم پالتواش گذاشت.
–خیلی ممنون.
نگاهم را به شالش دادم.
–با اجازتون من دیگه برم.
حرفی نزد، همانجا ایستاد و با لبخند پهنش بدرقهام کرد.
برعکس تمام این سالهایی که جابه جا شده بودیم، این بار اسباب کشی آنقدر برایمان هیجان انگیز بود که از کار خسته نمیشدیم.
همهی خانواده با انرژی کار میکردیم. حتی مادر بزرگ هم کمک میکرد.
خانهی مادربزرگ که حالا دیگر متعلق به ما هم بود یک حیاط نقلی داشت.
از در که وارد میشدیم در سمت چپ دستشویی و در سمت راست باغچهی کوچکی داشت.
بعضی از وسایل مستاجر قبلی هنوز در گوشهی حیاط بود و قرار بود چند روز دیگر بیایند و ببرند.
از حیاط که رد میشدیم سالنی بود که یک سرش آشپزخانه و سر دیگرش به پلههای طبقهی بالا راه داشت. مادربزرگ در طبقهی بالا که دارای دو اتاق بود زندگی میکرد.
گوشهی چپ سالن هم دواتاق بود که از اتاقهای خانهی قبلی بزرگتر بودند. من و نادیا اتاقی که پنجرهاش به حیاط باز میشد را انتخاب کردیم و با ذوق با کمک محمد امین مشغول جابه جا کردن وسایلش و آویزان کردن پردهاش که قبلا شسته شده بود شدیم.
محمد امین در حال بالا رفتن از چهار پایه گفت:
–خوش به حالتون، کاش اینجا سه تا اتاق داشت، من باید باز تو همون سالن بخوابم.
نادیا خندید.
–عوضش جای توام خیلی بزرگ و باصفا شده.
محمد امین لبخند زد.
–اینجا یه چیزش خیلی خوبه اونم این که به محل کارم نزدیک شده حتی میتونم پیاده برم و بیام.
نادیا همانطور که چهارپایه را نگه داشته بود گفت:
–تازه حیاطم داره دیگه خیالت از جای دوچرخت راحته، دیگه لازم نیست بیچاره رو به زنجیر بکشی.
آنها همینطور حرف میزدند و من در ظاهر گوش میکردم، ولی بخش بزرگی از حواسم پیش حرفی بود که امیرزاده گفته بود. چند دقیقهی پیش پیام داده بود که به ساره بگویم دیگر نیازی نیست به مغازه بیاید چون خود امیرزاده حالش خوب شده و دیگر میتواند به مغازه بیاید.
حالا نمیدانستم چطور این موضوع را به ساره بگویم.
به حیاط رفتم و گوشیام را باز کردم. بهترین راه همین پیام فرستادن بود.
پیام امیرزاده را برایش فوروارد کردم و نوشتم.
–سلام ساره جان این پیام امیرزادس، دستت درد نکنه تو این مدت کنارم بودی، دیگه حالش خوب شده خودش میخواد بیاد.
فوری جواب داد:
– اون که قبلا میرفت مغازهی داداشش، خب باز بره همونجا.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت184
–نمیدونم چرا دیگه نمیخواد اونجا بره...
نوشت.
–اونجا نمیره چون میخواد من رو از نون خوردن بندازه، همهی این کاراشم نقشه بود که تو رو بیاره تو مغازش، معلوم نیست چه سواستفادهایی میخواد ازت بکنه.
اصلا ولش کن بیا بریم دوتایی دوباره تو مترو کار کنیم.
نوشتم:
–اینقدر بد بین نباش، اون موقع من ازش خواهش کردم تو بیای مغازش اون به خاطر من قبول کرد. الانم آخه دیگه نیازی نیست تو باشی، خودتم معذب میشی...
ساره دوباره چند جملهی بی سرو ته ردیف کرد.
میدانستم زود جوش میآورد برای همین گوشیام را بستم و جوابش را ندادم تا آرام شود.
ولی او به گوشیام زنگ زد. همین که جواب دادم شروع کرد به حرفهای بیربط زدن.
–بدبخت اصلا فکر کردی چرا میخواد من رو دک کنه؟ اون با شکم پاره چطوری میخواد کار کنه، این همه مدت سرکارت گذاشته هر دفعه به یه بهانه...
حرفش را بریدم.
–خدا رو شکر حالش خوبه، فقط دو سه تا بخیه خورده، اونقدرا هم که تو میگی حالش بد نبوده، تازه دیشب تا جلوی در خونمون امد، گفت میخوان بیان برای خواستگاری، ولی من گفتم ما داریم اسباب کشی میکنیم. حالا قراره هفتهی دیگه...
حرفم را پاره کرد.
–توام باور کردی؟ چند روز دیگه دوباره یه بهونه دیگه...
–ساره میشه بس کنی، من الان کلی کار دارم باید برم. بزار وقتی آروم شدی حرف میزنیم.
فریاد زد.
–من آرومم، این تویی که تا یکی رو میبینی دوستت رو فراموش میکنی. دیشب به خاطر یه آویز موبایل پشت من چی به هم گفتین که الان میگید از مغازه برم؟
آنقدر حرفش برایم عجیب بود که گیج شدم.
–باز تو حرفهای بی ربط زدی؟ بنده خدا امیرزاده میخواد بیاد سر کارش اونوقت چه ربطی به آویز گوشی تو داره؟
با شور بیشتری گفت:
–همه اینا به هم ربط داره، تو ربطش رو نمیدونی، اتفاقا دیروز که به هلما زنگ زدم خیلی حرفها در موردش گفت, وقتی قضیهی آویز گوشی رو بهش گفتم، حرفهای امیرزاده رو نقض کرد، چقدرم پیشگوییش درست درامد، اون بهم گفت به احتمال زیاد تو همین یکی دو روزه عذرت رو بخواد.
–عه؟ خب، خانم پیشگو دیگه چیا گفتن؟
– گفت این پسره خرده شیشه داره و به جز خودشم هیچ کس رو قبول نداره، گفت بهت بگم ازش فاصله بگیری خودت رو بدبخت نکنی، حالا باید برم بهش بگم جفتشون لنگه هم هستن. خرده شیشه که چه عرض کنم اینا هر دو...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
-
⊰•🔏🔗🚫•⊱
.
-حاجآقايـهسـوالداشتم؟!
+بفرماييـد . .
-حاجآقـاچيڪارڪنمڪهاز
عبـٰادتلـذتببرم؟!
+شمـانميخوادڪار؎بڪنیڪه
ازعبـٰادتلـذتببـر؎!
شمالـذتهـا؎ديگـهروترڪڪن
لـذتعبـٰادتخودشميـادٮـــراغـت!
.
⊰•🚫•⊱¦⇢#ٺلنـگرانـه
⊰•🚫•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🌸⛓👀•⊱
.
دَرنبـودتدلِمٰا
ثانیھـایبَندنشُد . . 💔!❭
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#داداشبابڪم
⊰•🌸•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💜🔗🌚•⊱
.
حـسیندعـا؎مسـٺجـٰابمـٰادرم!
مـنازٺـوبگذرـمڪجـابرمシ
.
⊰•🌚•⊱¦⇢#داداشعـلیمونـه
⊰•🌚•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•♥️✋🏻•⊱
.
فڪرڪن...!
برسےبینالحرمین(:
اشڪـٰاتوپـٰاڪڪنیبگی:
آمدهامڪہبنگرم،گریـہنمیدهدامـٰان🥺💔!
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#ڪربلـٰاتزندگیمـه
⊰•♥️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🌚⛓🌱•⊱
.
تـوبگو
ڪجا؎دلبگـذارـم
اینهمـہدلٺنگـےرا
تانمـیرد💔🖐🏼 :)
.
⊰•🌚•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•🌚•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🖤🔗🥀•⊱
.
بیمـٰادر؎ڪشیدها؎ایمھـربـٰانپـدر
میخواستمجوانڪهشدم،مـادرتشـوم!
.
⊰•🥀•⊱¦⇢#شـھادٺحضـرترقیـه
⊰•🥀•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸🔗🌿•⊱
.
گوشهایپایضریحت،
دستمارابندگیکنگرفتاریمما:)💔!"
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#امامرضا
⊰•🌸•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii