30.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊰•🖤🌑•⊱
.
یاامامحسینمارواگـهنخوا؎ببخشـے
پسڪیومیخوا؎ببخشی؟
آدمخوبارواوناڪهنیـٰازیبهبخششندارن . .
حلـالمونڪنآقـٰا💔!
.
⊰•🌑•⊱¦⇢#حسـینجـٰانم
⊰•🌑•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🖤🌑•⊱ .
الانڪهزندهامدارمحسرتڪربلـٰاتومیخورم . .
چهبرسـهبرمزیرخـٰاڪ !'
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
آشفتم کربلا...
دلتنگیکربلادیگهزَده
بهاستخونمونمیگنعشقیکهبهگریهبرسه ..
دروغنیست!
منبراتخیلیگریهکردم((:💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•❤️🔥🦋🏴•⊱
.
غُصّه نَخور؛
خُدآ اَز تاريکي هاي این روزگآر،بَرآت یِه روشَنآیی میفِرِستِه ..
روشَنآیی مِثلِ نورِ وجودِ حُسین❤️!
.
⊰•❤️🔥•⊱¦⇢#اربابم
⊰•❤️🔥•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
-از تو نوشتم..💔
اشڪ
نگاه
حسرت
تصویرڪربلا
ایناستروزگارزیارتنرفتهها..
-"الّلهُمَّارزُقناڪربلا❤️🩹'
⊰•💚🍀•⊱
.
بهسیدگفتن..
ایناڪۍانمیاریهیئتبھشون
مسئولیتمید؎؟!
میگفت..ڪسیڪهتوراهنیست..
اگهبیادتومجلساهلِبیتویهگوشهبشینهو
شمابھشبھاند؎میرهودیگهبرنمیگرده..!
اماوقتیتحویلشبگیر؎!
جذبهمینراهمیشه..!🌿
.
⊰•🍀•⊱¦⇢#شھیدسیدمجتبۍعلمدار
⊰•🍀•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💔🕊🥀•⊱
.
#آقاےاباعبداللـہ چشممنخیرهبہعڪسحرمتبندشده..
`باچھحالۍبنویسمکہدلمتنگشده💔🕊!"
.
⊰•💔•⊱¦⇢#حسین_جانم
⊰•💔•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت342
دستش را دور کمرم حلقه کرد و سرش را به روی سرم تکیه داد و با حسرت گفت:
–اون روزا خیلی اذیت شدم ولی حالا میفهمم که باید اون طور می شد تا حالا قدر تو رو بدونم. شاید اگر من قبلا یه زن بد نداشتم الان به داشتن تو افتخار نمیکردم و نمیفهمیدم داشتن یه زن نجیب و اصیل یعنی چی؟
با تعجب نگاهش کردم
–اصیل؟! منظورت چیه؟! مگه تو خواستی بیای خواستگاری اصل و نصب من رو میدونستی؟
بوسهای روی سرم زد.
–اصل و نصب چه اهمیتی داره؟ اصالتی که من ازش حرف می زنم هر کسی میتونه داشته باشه فقط باید بخواد. هر چی این خواستنه عمیقتر باشه اون فرد اصیلتره و توی هر محیطی که باشه می تونه خودش رو حفظ کنه.
–ولی من این جورام که تو می گی نیستم. منم خیلی اشتباه می کنم.
نفسش را بیرون داد.
–کیه که اشتباه نکنه، یه طلا رو توی لجن زار هم بندازی بازم طلاست چیزی از ارزشش کم نمی شه. نرگس خانم رو نگاه کن. کلی سختی کشید تا به این جایی که الان هست رسید. اونم مثل خودت ذاتش طلاست که هر جا رفت نتونست و دوباره برگشت به ذاتش. ولی ای کاش کسی تجربهی اون رو نداشته باشه.
–چرا؟
–چون همیشه یه جوری با ناراحتی از گذشته ش می گه، یه جور حسرت.
بعد با لبخند نگاهم کرد.
–خدا رو شکر که تو همچین تجربههایی نداشتی.
خندیدم.
سرش را خم کرد و نگاهم کرد.
–چرا میخندی؟
–آخه می ترسم یه چند وقت این جا زندگی کنم یه آدم دیگه بشم.
او هم خندید.
–میدونم این جا خیلی سختت می شه، حقم داری. شاید این جاییم تا عیارمون سنجیده بشه، شک نکن کار خداست.
آهی کشیدم.
–علی آقا.
–جانم.
–اصل ماجرا این جا زندگی کردن نیست، مهمتر از اون اینه که من حق ندارم تنهایی از در خونه بیرون برم.
دوباره سرش را به سرم تکیه داد.
–یه مدت کوتاهه. بعد لحن طنزی به خودش گرفت.
–عوضش میتونی اونایی که بادیگارد دارن رو خوب درک کنی. چون تنهایی نباید جایی برن.
نگاه تمسخر آمیزم را به اطراف دادم.
–آره خب، تو همچین کاخی زندگی کردن، احتیاج به بادیگاردم داره.
صاف نشست و نگاهش را به من داد.
–پرواز کردن آسون نیست تلما. برای یاد گرفتنش باید بارها و بارها سقوط کنی.
در مورد این جا هم صبر داشته باش. درستش میکنم.
ببین پنجرهها باید رنگ بشه، در رو هم کلا باید عوض کنم و یه در با شیشههای رنگی خوشگل نصب کنم.
دیواراش باید رنگ بشه، دو تا لوستر سقفی می خواد و یه خرده ریزه کاریای دیگه.
از ایدههایش ذوق زده شدم. از جایم بلند شدم.
–این جوری خیلی قشنگ می شه.
صدای مادر علی ما را از دنیای مان بیرون آورد.
–علی بیا بریم، یه ساعت اونجا چیکار میکنید.
علی به طرف پلهها رفت.
–داریم واسه درست کردن اینجا نقشه میکشیم.
مادرش زیر لب گفت:
–مرغدونی رو هر کاریش کنی همونه.
با شنیدن این حرف بغضم گرفت ولی سعی کردم خودم را به نشنیدن بزنم.
علی رو به من چشمکی زد و با لبخند گفت:
–دیگه از امشب آزادیه، هر کاری داشتی بهم زنگ بزن و پیام بده. راحت میتونیم با هم درد و دل کنیم. نگران این حرفها هم نباش، اول همهی اتفاقهای بزرگ شنیدن حرفهای تلخ طبیعیه.
سوالی نگاهش کردم.
–کدوم اتفاق بزرگ؟
صورتم را با دستهایش قاب کرد.
–پرواز دونفر از بین آدمها...
اتفاقا وقتی خونمون مرغدونی باشه، سبکتریم و راحتتر میتونیم پرواز کنیم.
از تعبیرش لبخند به لبم آمد.
–وقتی این جوری حرف می زنی، بیشتر نگران قلبم می شم که از هیجان واینسته.
او هم لبخند زد و انگشت سبابهاش را روی لپم کشید و بعد همان انگشتش را روی لب هایش گذاشت.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت343
از پلهها که بالا رفتیم کسی جز مامان و بابا در حیاط نبودند.
علی با تعجب پرسید:
–کجا رفتن؟!
پدر به بیرون اشاره کرد.
–تشریف بردن. بعد با جدیت رو به علی گفت:
–به شما هم می گم علی آقا، حرف ما همونه که گفتیم. اگر قبول میکنید بسمالله، اگرم نه، که ما رو به خیر و شما رو به سلامت.
علی حیران به من نگاه کرد و رو به مادر پرسید:
–مگه چی شده؟!
مادر با اخم گفت:
–هیچی، مثل این که مادر شما فکر می کنن ما دخترمون رو از سر راه آوردیم که هی می گن ما آبرو داریم، ما جواب فامیل رو چی بدیم.
مگه ما از زیر بوته عمل اومدیم؟ ما هم مثل شما، برامون سخته ولی تو این شرایط چاره چیه؟ فامیل به ما هم حرف خواهند زد ولی آینده و سلامتی بچه مون برامون ارزشش بیشتره.
من نمیتونم به خاطر آبروی شما با جون بچه م بازی کنم.
همون موقع که مادرت گفت اون دختره خودش رو کشته از این وصلت پشیمون شدم ولی چون پدر تلما حرف زده بود نخواستم رو حرفش چیزی بگم. علی آقا مادرتون اصلا شرایط رو در نظر نمیگیرن.
برید خدا رو شکر کنید که...
علی دیگر نگذاشت مادر ادامه دهد.
–این حرفا چیه؟ مگه تو زیرزمین زندگی کردن آبروی آدم می ره؟ شما به ما محبت کردید. خیلی ممنون. از دست مادرم ناراحت نشید من باهاش صحبت میکنم حل می شه.
بعد رو به پدر ادامه داد:
–از همین فردا هم اگه اجازه بدید می خوام کارگر بیارم اینجا رو یه کم نو نوار کنم.
پدر با لحن آرام تری گفت:
–من خودم هم واسه رنگ دیواراش فکرایی کردم.
علی دستش را روی سینهاش گذاشت.
–خیلی ممنون. خودم همه رو انجام می دم. شما همین که اجازه دادید به من لطف کردید. من کاملا درکتون میکنم و بهتون حق میدم.
فقط اگر اجازه بدید من توی روزای آینده برای خرید بعضی چیزا مثل سرامیک و اینجور چیزا بیام دنبال تلما که با هم انتخاب...
مادر حرفش را برید.
–نه تلما نمیتونه از خونه بره بیرون.
پدر عتاب آلود به مادر نگاه کرد.
–تنها که نیست، با شوهرش می ره.
مادر من و منی کرد و به پدر گفت:
–با خودمون بیرون بره بهتره آقا.
پدر دیگر چیزی نگفت.
علی رو به مادر گفت:
–اگر نگرانش هستید خب شما هم با ما بیاید اشکالی نداره.
مادر سرش را تکان داد. راضی به نظر میرسید.
شب مدام از این پهلو به آن پهلو می شدم، فکر و خیال خواب را از چشمهایم ربوده بود.
نادیا کلافه گفت:
–چقدر وول میخوری، دیگه چته؟ حالا که همه چی رو به راه شده، مامان اینا هم موافقت کردن پس بگیر بخواب دیگه.
نفسم را با حسرت بیرون دادم.
–نمیدونم، احساس میکنم مثل یه زندونی شدم که حتی برای هوا خوری هم باید با یه نگهبان بیرون بره.
–تو این اوضاع تو به فکر هوا خوری هستی؟
به طرفش برگشتم.
–کدوم اوضاع؟
–اوضاع بدبخت شدن من.
اخم کردم.
–تو چرا بدبخت شدی؟!
–یعنی تو نمیدونی؟ مغازهی نازنینم رو اشغال کردی تازه می گی چرا؟
پوفی کردم.
–توام دلت خوشه ها، یه جوری می گی مغازه، اگه کسی ندونه فکر می کنه یه بوتیک دو دهنه داشتی که صبح تا شب پر از مشتری بوده، توهّم زدیا.
نادیا آهی کشید
–با محمد امین کلی براش نقشه کشیده بودیم
چشم هایم را در حدقه چرخاندم.
می خوای یه طرفش رو بدیم به شما توش جنس بفروشید؟
پشت چشمی نازک کرد.
–بالاخره که باید کار کنی؟ خودت می خوای چیکار کنی؟
نوچی کردم.
–وقتی برم سر خونه و زندگیم دیگه چرا باید کار کنم؟
–پس قسط وامی که گرفتی چی می شه؟ هزینههای...
حرفش را قطع کردم.
–علی آقا می ده دیگه.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت344
پوزخندی زد.
–به همین خیال باش، واسه چی اون باید بده؟
نگاهش کردم.
–چون زنشم.
لب هایش را روی هم فشار داد.
–خب چه ربطی داره؟ دوستم می گفت واسه خواهرش هر چی خواستگار میاد اول از شغلش میپرسن، وقتی میفهمن شاغل نیست کلا می رن و دیگه نمیان.
چشمهایم گرد شد.
–مگه می شه.
لب هایش را بیرون داد.
–منم اولش باور نکردم.
ولی اون می گفت این خواستگار آخریش گفته اشکال نداره که الان بیکاری خودم بعدا واست یه کار خوب پیدا میکنم.
خواهر دوستم گفته ولی من نمیخوام کار کنم.
پسره بهش بر خورده گفته شما شوهر نمیخوای حمال مفت می خوای. تو این گرونی من تنهایی چطوری هزینههای زندگی رو بدم.
از حرفش پقی زیر خنده زدم.
–واقعا این جوری گفته؟!
نادیا هم خندید.
–آره، بعدشم بلند شده رفته و دیگهام نیومده.
بلند شدم نشستم.
–خود پسره دنبال حمال می گرده، وظیفهی خودشه که شده دو شیفت کار کنه خانواده ش رو تامین کنه زن که وظیفهای نداره.
نادیا دست هایش را در هم گره زد.
–این حرفا الان جواب نمی ده تلما، الان خواهر دوستم مجبور شده دنبال کار بگرده، چون دوست داره زودتر ازدواج کنه. دوستم میگفت با مدرک کارشناسی می خواد بره تو یه آشپزخونه وردست آشپز بشه.
لبم را به دندان گرفتم.
–بیچاره. یعنی در حقیقت مجبوره حقوق داشته باشه تا بتونه ازدواج کنه، پسرا چرا این قدر تنبل شدن؟
–واسه همین می گم فکر نکنم علی آقا قسطات رو بده، همون که می خواد خرجت رو بده خودش هنره.
نوچی کردم.
–تو علی رو نمی شناسی. مگه اون مثل این بچه سوسولاس که به من بگه باید کار کنی. خدا رو شکر اون یه مرد واقعیه.
نادیا بی خیال گفت:
–شایدم الان اولشه و چون خیلی دوستت داره نمی خواد...
–نه، هلما میگفت با کار کردن اونم مخالف بوده ولی اون خودش خیلی دوست داشته که حتما کار کنه.
نادیا پوفی کرد.
–همونه که زندگیش رو از دست داده، آخه زنم این قدر بیعقل. حالا اگه یه شغل حساس و باکلاس مثل جراح، یا چشم پزشک و تو این مایهها داشت باز یه چیزی، حالا مثلا شغلش چی بوده؟
دراز کشیدم.
–چه میدونم. هر کس یه جوره دیگه، فکر کنم چون حوصله ش تو خونه سر می رفته دوست داشته یه جا مشغول باشه. شایدم نمیخواسته حرف شوهرش رو گوش بده.
آهی از ته دل کشید.
–اینا جای تو بودن چی کار میکردن. به هر کدوم از دوستام می گم خواهرم بورسیه شد بره اون ور درس بخونه و به خاطر شوهرش نرفت هیچکس باور نمیکنه، اونایی هم که باور می کنن می گن باید به عقل خواهرت شک کرد.
لبخند زدم
✍ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
.ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💜🌸🥀•⊱
.
روزهای آخر اسفند که به سمت مناطق عملیاتی حرکت کردند. آن موقع هوز برنامه ی راهیان نور به شکل امروزی نبود. ما به همراه خانواده و نزدیکان با یک اتوبوس رفته بودیم. به فکّه رسیدیم، کمی جلوتر از آن، مقرّ تخریب ما بود که اسم آنجا را الوارثین گذاشته بودیم. رسول کم سن و سال بود. به رسول می گفتم : نگاه کن پسرم ببین بچه ها این قبر را زمان جنگ کنده بودند . می آمدند داخل این قبرها، نماز می خواندند، نماز شب می خواندند، مناجات می کردند، ولی حالا این قبرها غریب مانده اند! دیگر از آن حال و هوای خبری نیست!
بعد از نماز ظهر یک دفعه متوجّه شدم رسول نیست. با مادرشدنبالش گشتیم که دیدیم داخل یکی از این قبرها به سجده افتاده و چفیه روی سرش کشیده، گریه می کند. بنده حقیقتاً همان جا گریه ام گرفت.
روای: پدر شهید
.
⊰•💜•⊱¦⇢#داداش_رسول
⊰•💜•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🥀💔•⊱
.
ولیبگذریم
حتیخیالرسیدنبهصحنتمراجانبهلبممیکند
چهبرسدبهفراقت💔...
.
⊰•🫀•⊱¦⇢#کربلا
⊰•🫀•⊱¦⇢#بنـٺالـھـدے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🥀💔•⊱ .
آقایامامحسین ..
اَنتَحَیاتي؛فیالدنیاوالاخره!
شمازندگیِمنی؛دردنیاوآخرت:))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💝🔗•⊱
.
گـوینـد:
شھـٰادتمھرقبولیسـتڪہبردلـت
میخـورد...
شُھـدآدلـملایقشھـٰادتنیسـتاما؛
شمـٰاڪہنظرڪنیداینکویرتشنہ
دریامیشَـود...♥️
.
⊰•💝•⊱¦⇢#داداش_بابکم
⊰•💝•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🫀👀•⊱
.
تو همون یاری هستی که شهریار میگه بدون
وجودش شهر ارزش دیدن ندارد:)⛓️🫀
.
⊰•❤️🩹•⊱¦⇢#عاشقانه
⊰•❤️🩹•⊱¦⇢#بنـٺالـھـدے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥️🦋•⊱
.
مـٰاارتـشِزینبہےمحترمیـم...
بـاچـٰادرِخودنمـآدِبآنـو؎غمیـم!
هرچنـدبهمـاجھـٰادممنوعشدهاسـت!
بـاچـٰادرمـانمدافعانحرمیـم🌱
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#چادرانه
⊰•♥️•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•❤️🩹🥺😢•⊱
.
همه رفتن اربعین...🥺
#اربعین🖤
.
⊰•❤️🩹•⊱¦⇢#اباعبدالله
⊰•❤️🩹•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•❤️🩹🥺😢•⊱ .
شدیداً نیـٰاز دارم،
آقای امامحسین‹؏› ازمبپرسه :
ـ کیفَ حٰالـك؟!
منم بگـم:
+ هَلیمکنك اَن تعانقنی؟!
میشه بغلم کنی؟!💔