💌 #شھـــــیدانه
از مدرسه برگشت و با ناراحتی وارد خانه شد و یک گوشه نشست و به مادر گفت: «من دیگر مدرسه نمی روم». مادر دلیل ناراحتی اش را پرسید. عصمت گفت:
🥀«من می خواهم با #حجاب کامل به مدرسه بروم.
خانم مدیر می گوید یا باید لباس فرم مدرسه را بپوشی یا اجازه ورود به مدرسه را نداری. من دیگر مدرسه نمی روم. لباس فرم لباسِ پوشیده ای نیست!»
مادر فردا می رود مدرسه تا پرونده ی عصمت را بگیرد. به مدیر می گوید :« من چهار دختر دارم. میخواهی بلیط جهنم را برای خودم بخرم و دخترانم را بیحجاب کنم! برای آخرتم چه کنم!»
و این جا اعتقادات عصمت و اقتدار کلام مادرش بر قانون مدرسه غالب می شوند و عصمت با پوشش کامل به مدرسه می رود و هم رنگ جماعت نمی شود تا لبخند خدا را ببیند.
🌸#زن_عفت_افتخار 🌸
•┈┈•┈┈•⊰✿❈✿⊱•┈┈•┈┈•
🌷شهیدستان (بدون روتوش)🌷
در این روزگار، لحظهای شهدایی شویم👇🏻
eitaa.com/ShahidestanBrotoush
💌 #شھـــــیدانه
💫#خلاف_قانون….
🌷حاج حسین میخواست بره فاو، ماشین رو برداشت و رفت. ساعتی بعد دیدم پیاده داره برمیگرده! گفتم: چی شده؟ چرا نرفتی؟ ماشینت کو؟ حاجی گفت: داشتم رانندگی میکردم که اطلاعیه ای از رادیو پخش شد؛ مثل اینکه....
🌷....مثل اینکه مراجع تقلید فرمودند؛ رعایت نکردن قوانین راهنمایی و رانندگی حرامه، منم یک دستم قطع شده و رانندگی کردنم خلاف قانونه!! تا این حکم شرعی رو شنیدم ماشین رو زدم کنار جاده و برگشتم یه راننده پیدا کنم که منو ببره فاو....
🕊️#شهید_حاج_حسین_خرازی🕊️
•┈┈•┈┈•⊰✿❈✿⊱•┈┈•┈┈•
🌷شهیدستان (بدون روتوش)🌷
⏳در این روزگار، لحظهای شهدایی شویم👇🏻
📎eitaa.com/ShahidestanBrotoush
💌#شھیدانہ
یکی از شهدای عجیب و مظلوم دفاع مقدس که شخصیتی پنهان و عارفانه دارد، #علی حیدری است.
از او حکایاتی نقل میکنند که فوق العاده عجیب و تاثیرگذار است. علی در عملیات بدر جاودانه شد و در قطعه ۲۹ بهشت زهرا در جوار دوستانش قرار گرفت.
او هر بار می خواست معطر شود به جای استفاده از عطر...
در وصیت نامه اش نوشته که چه می کرده؛ تصویر بالا را مطالعه کنید.☝️
📙بی خیال. خاطرات
🕊#شهید_علی_حیدری
•┈┈•┈┈•⊰✿❈✿⊱•┈┈•┈┈•
🌷شهیدستان (بدون روتوش)🌷
⏳در این روزگار، لحظهای شهدایی شویم👇🏻
📎eitaa.com/ShahidestanBrotoush
💌 #شھـــــیدانه
بهانه #روضه_امام_حسین در سیره #شهید_علی_چیت_سازیان🌷
🍀رفته بودیم شناسایی. پشت عراقی ها و بودیم و تا مقر نیروهای خودی، پانزده کلیومتر فاصله داشتیم. علی آقا جلوی من حرکت می کرد.
ناخواسته پایم به پاشنه کفشش گیر کرد و کف کفشش کنده شد. با شرمندگی گفتم: علی آقا! بیا کفش من را بپوش. اما با خوش رویی نپذیرفت و تا مقر با پای برهنه و لنگ لنگان آمد.
وقتی برگشتیم با دیدن پاهای زخمی و تاول زده اش، باز شرمنده شدم. اما ایشان از من تشکر کرد.
متعجبانه گفتم: تشکر چرا؟
🏴گفت: چه لذتی بالاتر از همدردی با اسیران کربلا. شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمام این مسیر برای من روضه بود؛ روضه یتیمان ابا عبد الله.
✨راوی: حسین علی مرادی؛ هم رزم
•┈┈•┈┈•⊰✿❈✿⊱•┈┈•┈┈•
🌷شهیدستان (بدون روتوش)🌷
⏳در این روزگار، لحظهای شهدایی شویم👇🏻
📎eitaa.com/ShahidestanBrotoush