🔰گفتم: با فرمانده تون کار دارم
گفت: الان ساعت 11 هست ملاقاتی قبول نمیکنه!
رفتم پشت در اتاقش در زدم
گفت: «کیه؟»
گفتم: مصطفی منم...
سرش را از سجده بلند کرد؛ چشم هایش سرخ و رنگش پریده بود...
نگران شدم!
گفتم چی شده مصطفی؟
خبری شده، کسی طوریش شده؟
دو زانو نشست سرش را انداخت پایین،
زل زد به مهرش گفت:
یازده تا دوازدهِ هر روز را فقط برای خدا گذاشتم!
از خودم میپرسم کارایی که کردم برای خدا بوده یا برای خودم...
📚برگرفته از کتاب: مصطفای خدا
🕊شهید #مصطفی_ردانی_پور
🌷شهیدستان (بدون روتوش)
•┈┈•┈┈•⊰✿❈✿⊱•┈┈•┈┈•
▫️سنگر جبهه و جنگ قرارگاه
جــبــهــه فـــرهـنـــگی فــــاطمیــون
⏳در این روزگار، لحظهای شهدایی شویم👇🏻
📎 eitaa.com/ShahidestanBrotoush
💌 #خاطرات_شهدا
گفتم:«با فرماندہ تان ڪار دارم.
گفت:"الان ساعت یازدہ است،ملاقاتی
قبول نمے ڪند." رفتم پشت در اتاقش در زدم.
گفت:"ڪیه؟" گفتم :"مصطفی من هـستم." گفت :"بیا تو." سرش را از سجدہ بلند ڪرد ،چشمهای سرخ، خیس اشڪ و رنگش پریدہ بود.
نگران شدم :"گفتم چہ شدہ مصطفی؟ خبری شده؟ڪسے طوری اش شده؟"
دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین.زُل زد بہ مهـرش .دانہ هـای تسبیح را یڪی یڪی از لای انگشتهـایش رد می ڪرد.
گفت :"ساعت یازدہ تا دوازدہ هر روز را فقط براے خدا گذاشتم.برمی گردم ڪارهـایم را نگاہ میڪنم. از خودم میپرسم ڪارهایی ڪہ ڪردم ،برای خدا بود یا برای دل خودم؟"
🕊شهیددفاعمقدس
🕊#مصطفی_ردانی_پور
🌷شهیدستان (بدون روتوش)
•┈┈•┈┈•⊰✿❈✿⊱•┈┈•┈┈•
▫️سنگر جبهه و جنگ قرارگاه
جــبــهــه فـــرهـنـــگی فــــاطمیــون
⏳در این روزگار، لحظهای شهدایی شویم👇🏻
📎 eitaa.com/ShahidestanBrotoush