فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب پاییزی
من از عمق وجودم
خدایم را خواندم،
برای آرزوهای خوبت
برای رفع غمهایت
برای قلب زیبایت
برای شادیهایت
به درگاهش دعا کردم🙏
شبتون خوش🌙✨
@Shahidgomnam
هدایت شده از ❤...شهیــــدگمنـــام...❤
اسم رمان: من با تو
نویسنده؛ لیلی سلطانی
چند قسمت: ۷۱ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن😊👇
@shahidgomnam
🌸 🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #پنجاه_و_ششم
سهیلے ڪمے اون طرف تر
داشت با چندتا از دانشجوها 👥صحبت مے ڪرد. روزهاے آخرے بود ڪہ مے اومددانشگاہ،
چادرم رو ڪشیدم جلو و با قدم هاے بلند وارد ساختمون دانشگاہ شدم.
میخواستم ازش معذرت خواهے😔 ڪنم ولے نمیتونستم.
باید بہ بهار مے گفتم.👌
بهار با صورت گرفتہ😒 زل زدہ بود بهم نچ نچے ڪرد و گفت:
_هانیہ اینو نمیشہ جمع ڪرد؟
اخم ڪردم و زل زدم بہ دست هام.
_بهار چطور ازش معذرت خواهے ڪنم؟
+ببین تا چند دقیقہ دیگہ از دانشگاہ میرہ تا ڪلاس بعدے فرصت دارے از دانشگاہ ڪہ بیرون رفت برو دنبالش بهش توضیح بدہ ڪارت خیلے بد
بودہ!😒
_واے نگو روم نمیشہ!😞
+روت میشہ یا نمیشہ رو ول ڪن!
نگاهے👀 بہ پشتش انداخت و گفت:
_هانے بدو دارہ میرہ!
سرم رو بلند ڪردم،بهار ضربہ ے آرومے بہ شونہ م زد و گفت:😐
_بدو دیگہ عین ماست نگا نڪن!
نمیتونستم تڪون بخورم،
انگار پاهام بہ زمین چسبیدہ بود. بهار نگاهے بهم انداخت و گفت:
_خودت خواستے!😏
ازم فاصلہ گرفت و رفت بہ سمت سهیلے!
🌺🍃ادامه دارد...
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@shahidgomnam
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #پنجاه_و_هفتم
همونطور که لبم رو به دندون گرفته بودم به کمد لباس هام 👚👖زل زدم،
نگاهی به لباس ها انداختم در کمد رو بستم و از اتاق خارج شدم.
مادر و پدرم 💑😠با اخم روی مبل نشسته بودن،
لبم رو کج کردم و آروم گفتم:🙁
_مامان چی بپوشم؟
مادرم سرش رو به سمتم برگردوند، نگاهی بهم انداخت 👀😠 همونطور که سرش رو به سمت دیگه می چرخوند گفت:
_منو بپوش!
مثل دفعه ی اول استرس نداشت!
جدی و ناراضی نشسته بود کنار پدرم.
اخم های😠 پدرم توی هم بود،ساکت زل زده بود به تلویزیون!📺
هشت روز از ماجرای اون شب میگذشت،
خانواده ها به زور برای خواستگاری دوباره رضایت دادن! پدر و مادر من ناراضی تر بودن، چون احساس میکردن هنوز همون هانیه ی سابقم!😒
نفس بلندی کشیدم و دوباره برگشتم توی اتاقم،در رو بستم.
دوباره در کمد رو باز کردم، 😕نگاهم رو به ساعت 🕰کوچیک کنار تخت انداختم،هفت و نیم!🕢
نیم ساعت 🕗دیگه می اومدن! نگاهم رو از ساعت گرفتم،
با استرس لبم رو می جویدم.
پیراهن بلند سفید رنگی با زمینه ی گل های ریز آبی کم رنگ برداشتم،
گرفتمش جلوی بدنم و مشغول تماشا توی آینه شدم.🙁
سری تکون دادم و پیراهن رو گذاشتم روی تخت، روسری نیلی رنگی برداشتم و گذاشتم کنارش.
نگاهی به پیراهن و روسری کنار هم انداختم.👀
پیراهن رو برداشتم😊
و سریع تن کردم،دوباره نگاهم رو به ساعت دوختم،هفت و چهل دقیقه!
چرا احساس میکردم زمان دیر میگذره؟😥 چرا دلشوره داشتم؟
زیر لب صلواتی✨ فرستادم و روسریم رو برداشتم.
روسریم رو مدل لبنانی سر کردم و چادر نمازم رو از روی ریخت آویز پشت در برداشتم.
باز نگاهم👀🕰 رفت سمت ساعت،هفت و چهل و پنج دقیقه!
همونطور که چادرم رو روی شونه هام مینداختم در رو باز کردم و وارد پذیرایی شدم.
رو به مادرم گفتم:
_مامان اینا خوبه؟😟🙁
چادرم رو کنار زدم تا لباسم رو ببینه، مادرم نگاهی سرسری به پیراهنم انداخت و گفت:
_آره!
پدرم آروم گفت:😒
_چطور تو روشون نگاه کنیم؟
حرف هاشون بیشتر شرمنده م
میکرد!😞😓
🌺🍃ادامه دارد....
🌸نویسنده :لیلی سلطانے🌸
@Arezoyamshahadat
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #پنجاه_و_هشتم
خواستم لب باز ڪنم براے معذرت خواهے ڪہ پدر سهیلے گفت:
_جیران جان ایشون عروسمون
هستن؟😇
با شنیدن این حرف،گونہ هام 😊🙈سرخ شد،سرم رو بیشتر پایین انداختم!
مادر سهیلے جواب داد:
_بلہ هانیہ جون ایشون هستن.
پدر سهیلے گفت:
_عروس خانم،ما داماد و سر پا نگہ داشتیم تا گُلا رو ازش بگیرے اون دفعہ ڪہ با مادرتون سر جنگ داشت گُلا رو نمیداد!😄
همہ شروع ڪردن بہ خندیدن!😄😃😀😁
ڪمے سرم رو بلند ڪردم،
سهیلے مثل همون شب ڪت و شلوار مشڪے تن ڪردہ بود، دستہ گل رز💐 قرمز بہ دست ڪنار مبل ایستادہ بود!
مادرم آروم گفت:😊
_هانیہ جان سر پا ایستادہ دادن!
و با چشم هاش بہ سهیلے اشارہ ڪرد!
آروم بہ سمتش قدم برداشتم، نگاهش رو دوختہ بود بہ گل ها سریع گفت:
_سلام!☺️
آروم و خجول جواب دادم:
_سلام!😊🙈
دستہ گل رو ازش گرفتم،ڪمے ڪہ ازش دور شدم رو بہ جمع گفتم:😔
_من یہ عذرخواهے بہ همہ بدهڪارم!
نفس ڪم آوردہ بودم،دستہ گل رو ڪمے بہ خودم فشار دادم!
_اون شب....ڪارهام واقعا ناخواستہ بود!😒
🌺🍃ادامه دارد...
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@shahidgomnam