#عاشقانه_حلال
مدافع عشق/قسمت46
اسمع و افهم....
اسمع و افهم..
چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت امده!
سجاد در چهارچوب عمیق قبر مینشیند و صورتت را به روی خاک میگذارد.
خم میشود و چیزی درگوشت میگوید...
بعد ازقبر بیرون می اید.چشمهایش قرمز است و محاسنش خاکی شده. برای بار اخر به صورتت نگاه میکنم...نیم رخت بمن است! لبخند میزنی..!!...برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد!
برو علی ...برو دل کندم ...برو!!
این چندروز مدام قران و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه ی عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده ،فوت کردم.
حلقه را از انگشتم بیرون میکشم و داخل قبر میندازم...مردی چهارشانه سنگ لحد را برمیدارد ....
یکدفعه میگویم
_ بزارید یبار دیگه ببینمش...
کمی کنار میکشد و من خیره به چهره ی سوخته و زخم شده ات زمزمه میکنم
_ راستی اون روز پشت تلفن یادم رفت بگم...
منم دوست دارم!
وسنگ لحد رامیگذارد...
زهرا خانوم باناخن اززیر چادر صورتش را خراش میدهد..
مردبیل را برمیدار،یک بسم الله میگوید و خاک میریزد...
باهربار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن میکند
چطور شد..که تاب اوردم تورا به خاک بسپارم!
باد چادرم را به بازی میگیرد...
چشمهایم پراز اشک میشود...و بلاخره یک قطره پلکم را خیس میکند...
_ ببخش علی! ... اینا اشک نیست...
ذره ذره جونمه...
نگاهم خیره میماند....
تداعی اخرین جمله ات...
_ میخواستم بگم دوست دارم ریحانه!
روی خاک میفتم...
#خداحافظ_همراز...
ادامه دارد...
نویسنده این رمان:
محیا سادات هاشمی