#در_محضر_شهدا
🌷سپهبد شهید علی صیاد شیرازی فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش، محسن (بسیجی شهید محمد محسن روزی طلب) را در جبهه دید. گفت: این پسر بچه را بفرستید عقب، اینجا خطرناک است!
🌷گفتیم: به قد و قواره کوچکش نگاه نکنید، این یک شیر بچه است، بی ترس برای شناسایی مى رود در دل دشمن! صیاد وقتی نتیجه کار محسن را دید، گفت: درجه های من را بردارید روی دوش این پسر چهارده ساله بگذارید!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
@Shahidgomnam
شهر را به ما سپردند!
و رفتند...
از شهر چیزی باقی نمانده!!
برگردید...
#مقاومت کار ما نیست...
خانه به خانه!
نفر به نفر!
در حال #انهدام !
برگردید!
دست #دلمان را بگیرید...
آی #شهدا با فراموشی درس شما؛
تخریبچی #ماهری شدیم!
#منفجر می کنیم دل را با #چاشنی وسوسه های #شیطان !
#انفجار پشت انفجار...
و پس لرزه های این انفجار؛
می لرزاند #دل #مهدی_فاطمه سلام الله علیها را...
#برگردید !
مقاومت کار ما نیست؛
آقا گناه دارد!
بس که ما #گناه داریم...
برگردید؛
#آقا_تنهاست ...
.
#شهدا_شرمنده_ایم #شهدا_گاهی_نگاهی #شهدای_مدافع_حرم #شهدای_مدافع_وطن #شهدای_جنگ_تحمیلی #شهدای_گمنام #شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
@shahidgomnam
#راز_مین_هایی_که_ضامن_شان_کشیده_نشده_بود....!!
🌷یک شب بچه های تخریب چی در منطقۀ زبیدات، هنگام خنثی کردن مین ها با مین هایی مواجه شدند که ضامن های شان کشیده نشده بود و آماده انفجار نبودند. در زیر یکی از مین ها، برگه ای را پیدا کردند که به بنده هم نشان دادند. در آن برگه یکی از عراقی ها به فارسی نوشته بود:
🌷«برادران عزیز ایرانی! ما جزو شیعیان عراق هستیم و ما را به زور سرنیزه و تهدید، به جنگ در مقابل شما آورده اند. این تنها کمکی بود که می توانستیم به شما بکنیم و این را بدانید که اگر حمله کنید، ما آماده ی پیوستن به شما هستیم.»
راوى: حجّت الاسلام صمدى آملى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@shahidgomnam
#يكى_از_مدعيان_بى_ادعا....
🌷اون شب به سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند. ولی ما او را نمی شناختیم. هنگام خواب گفتیم: پتو نداریم برادر!! گفت: ایرادی نداره. یک برزنت زیر خود انداخت و خوابید.
🌷....صبح وقت نماز، فرمانده گردانمان آمد و گفت: برادر خرازی شما جلو بایستید. و ما تازه فهمیدیم؛ که او فرمانده لشگر حاج حسین خرازی بود....
🌹سردار شهيد حاج حسين خرازى، فرمانده لشكر امام حسين (ع)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@shahidgomnam
#بازى_هفت_باره_ى_هفت_تير....!
🌷در ۷ تیر متولد می شود.
🌷در ۷ تیر اسمش برای حج در می آید.
🌷در ۷ تیر به عضویت سپاه در می آید.
🌷در ۷ تیر عازم جبهه می شود.
🌷در ۷ تیر ازدواج می کند.
🌷در ۷ تیر تنها دخترش بدنیا می آید.
🌷در ۷ تیر هم به #شهادت می رسد....
🌹عجب حکایتی دارد؛ شهید والامقام احمد اللهیاری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@shahidgomnam
#سیره_شهدا
#ریاى_بى_ريا....!!
🌷محمد پاشو! پاشو چقدر می خوابی؟ _چته نصفه شبی؟ بذار بخوابم. _پاشو، من دارم نماز شب می خونم؛ کسی نیست نگاه کنه. هر شب به ترفندی برای نماز شب بیدارمان می كرد. عادتمان شده بود....
❌ مردانِ بى ريا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@Shahidgomnam
#راز_بطرى_آب_مجيد....
🌷هر روز وقتى بر مى گشتيم، بطرى آب من خالى بود، اما بطرى مجید پازوكى پر بود. توى این حرارت آفتاب، لب به آب نمى زد. همش دنبال یك جاى خاص مى گشت. نزدیك ظهر، روی يك تپه خاك با ارتفاع هفت، هشت متر نشسته بودیم و دید مى زدیم كه مجید بلند شد....!!
🌷....خیلى حالش عجیب بود. تا حالا این طور ندیده بودمش. هى مى گفت؛ پیدا كردم. این همون بلدوزره و.... یك خاكریز بود كه جلوش سیم خاردار كشیده بودند. روى سیم خاردار دو شهید افتاده بودند كه به سیم ها جوش خورده بودند و پشت سر آنها چهار شهید دیگر. مجید بعضى از آنها را به اسم مى شناخت. مخصوصاً آنها را كه روى سیم خاردار خوابیده بودند.
🌷جمجمه شهدا با كمى فاصله روى زمین افتاده بود. مجید بطرى آب را برداشت، روى دندان هاى جمجمه مى ریخت و گریه مى كرد و مى گفت: "بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!" مجید روضه خوان شده بود و....
🌹خاطره اى به ياد شهيد تفحص، شهيد مجيد پازوكى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@Shahidgomnam
#قمقمه_اش_هنوز_آب_داشت....
🌷قمقمه اش هنوز آب داشت.... نمـــی خورد! از سر کانال تا انتهای کانال می رفت و می آمد لب های بچه ها را با آب قمقمه اش تر مى کرد. ریگ گذاشته بود توی دهنش که خشک نشود و به هم نچسبد....
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد حاج محمد حسين خرازى
❌ براى اينكه عوضيها ارزشمند نشوند؛ نبايد بگذاريم ارزشها عوض شوند!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
--------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
#خاكريز_اخلاص
🌷همه لباس مخصوص جبهه پوشیده بودند به جز علیرضا. به سختی در میان جمعیت پیداش کردم. گفتم: علیرضا چرا لباس نپوشیدی؟! مگه نمیخوای بری جبهه؟!
🌷....گفت: من به خاطر خدا به جبهه مى رم. دوست ندارم کسی منو در این لباس ببینه و بگه پسر فلانی هم رزمنده ست. نمی خوام کارم برای دیگران باشه. مى خوام فقط برای خدا به جبهه برم.
🌹خاطره اى به ياد شهید علیرضا نکونام، دانشجوی دانشگاه علوم اسلامی رضوی
❌ پيكر اين شهيد معزز پس از ٣١ سال به ميهن بازگشت.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
--------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
#دليل_كينه_منافقين_از_زينب....
🌷زينب اولین نفر از خانواده اش بود که با حجاب شد. اولین نفر بود که چادر رو انتخاب کرد. و همین چادرش باعث کینه ی دشمن شد....
🌷منافقین تو یه کوچه بعد از نماز مغرب و عشا آنقدر گره ی روسریش رو کشیدند تا به شهادت رسید. در حاليكه فقط ۱۴ سال سن داشت.
🌹شهیده زینب کمایى
❌ كوچه
✅ چادر
#حجاب
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#نگهبان_بعثى_كه_متحول_شد!
🌷بعثی ها همیشه سعی می کردند سربازها و درجه دارهایی را به اردوگاه ها بیاورند که از ما کینه داشته باشند و نتوانیم باهاشون ارتباط برقرار کنیم. یکی از نگهبان ها، اسمش کاظم بود. شیعه بود. یک برادرش توی جبهه کشته شده بود و دو تای دیگر هم، توی ایران، اسیر بودند.
🌷روزی که حاج آقا را آوردند اردوگاه، با بی رحمی حاجی را شکنجه کرد. بچه ها، پشت پنجره ها ایستاده بودند و بلند بلند گریه می کردند. سر تا پاى حاجی غرق خون شده بود. بعد از آن، هر وقت کاظم از جلوی حاج آقا رد می شد، حاجی بلند می شد و به او سلام می کرد. کاظم هم سعی می کرد مدام از جلوی حاجی رد بشود.
🌷چند ماهی گذشت. یک روز حاج آقا رفت لباس هایش را بشوید. کاظم هم دنبالش رفت. کنارش ایستاد و حین شستنِ دست هایش شروع کرد با حاج آقا صحبت کردن. چند روز بعد، باز هم این کار را تکرار کرد. یک روز، وقتی کاظم کارش با حاج آقا تمام شد، رفتیم پیش حاجی. گفتیم:....
🌷....گفتيم: چى مى گه؟. _کی؟ _کاظم دیگه. مثل این که دست بردار نیست. _کاظم هم بنده خداست. اصرار کردیم. گفت: کاظم شیعه است، می آید سئوالهاى شرعیش را می پرسد. روزی که داشتند حاج آقا را از اردوگاه می بردند، یکی که بیشتر از همه ناراحت بود، کاظم بود. گریه می کرد. حاج آقا که....
🌷....حاج آقا كه سوار شد، کاظم رفت طرف فرمانده. چیزی بهش گفت. از فرمانده ش خواسته بود اجازه بدهد همراه حاج آقا برود، به بهانه جلوگیری از فرار حاجی. ولی در اصل برای اینکه یک روز دیگر با او باشد. بعدها، باز هم حاج آقا را دیدیم. اما هیچ وقت نگفت بینشان چی گذشت که کاظم اینقدر عوض شده بود.
🌹به ياد سيد اسرا مرحوم حاج آقا على اكبر ابوترابى
راوى: آزاده سرافراز سعید اوحدی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
--------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😌👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
بخواب آرام
هوا اینجا
پُراز تشویش و ابهام است
آسمان ابرے ست
زمین دلگیر
و دریا هـــم پـر از فریاد و طوفان است ...
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
#شبتونشهدایی
#از_من_گفتن_بود!
🌷به همراه سردار بارها برای قرائت فاتحه بر سر مزار شهید یوسف الهی حاضر شده بودم و میدانستم فضای کنار این شهید والامقام جایی برای دفن یک پیکر را ندارد به شهید حاج قاسم عرض می کردم که حاج آقا فضای اینجا بسیار کوچک است و جای شما نمی شود که حاج قاسم در پاسخ به من افزود: افضلی از من گفتن بود.
🌷حال که با پیکر تکه تکه شده شهید حاج قاسم روبرو شده ایم و شواهد امر حاکی از این است که برای دفن پیکر مطهر سردار فضای زیادی نیز نیاز نیست متوجه صحبت های آن روز شهید حاج قاسم شدهام.
راوى: يوسف افضلى معاون فرهنگی و مشارکتهای مردمی ستاد بازسازی عتبات عالیات
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#ژنرال_سليمانى_و_يك_بالش
🌷اوایل دوران دفاع مقدس و در حدود سالهای ۶۲ یا ۶۳ بود که حاج قاسم به همراه فرماندهان و مسئولان لشکر۴۱ ثارالله برای انجام مأموريتى به بندرعباس آمده بودند. بعد از اتمام جلساتشان و هماهنگی لازم در مورد نحوه چگونگی اعزام نیروهای هرمزگان و شهر بندرعباس به لشکر ۴۱ ثارلله به عنوان نیروهای داوطلب اعزام به جبهه در یکی از شبهایی که....
🌷....در یکی از شبهایی که وی در استان حضور داشتند چند تن از دیگر از دوستان و همرزمان که با ایشان همراه بودیم اصرار کردیم که برای استراحت شب را به منزل ما بیایند و ما میزبان آنها باشیم که این توفیق نصیب خانواده ما شد و آن شب را در منزل ما که در شهر بندرعباس و در مجموعه منازل سازمانی سپاه بود سپری کردند.
🌷آن شب چون دیروقت بود و حاج قاسم خسته بودند فرصتی برای صحبت با ایشان نبود و طبق معمول و رسم مهمان نوازی بعد از پذیرایی مختصر وسایل تشک و پتو برای خواب آوردیم حاج قاسم در کمال سادگی گفتند: "اینها چیه؟ یعنی ما روی پتو و تشک گرم و نرم بخوابیم؟ نه همه اینها را جمع کنید، ما فقط روی زمین و تنها با یک بالش میخوابیم."
راوى: سردار علی دانشمند برادر شهيد حسن دانشمند
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#آشى_كه_با_جايش_آوردند!
🌷در منطقه و موقعيت ما يك وقت عراق زیاد آتش می ریخت، خصوصاً خمپاره. چپ و راست می زد. بچه ها حسابى کفری شده بودند. نقشه کشیدند....
🌷چند شب از اين ماجرا نگذشته بود كه دو، سه نفر از برادران داوطلبانه رفتند سراغ عراقی ها و صبح با چند تا قبضه خمپاره انداز برگشتند. پرسیدیم اینها دیگر چيست؟ گفتند: آش با جايش! پلو بدون دیگ که نمى شود.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
*پهلوان بی مزار*🕊️
*سالروز تولد*🎊💐
*شهید ابراهیم هادی*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۲ / ۱۳۳۶
تاریخ شهادت: ۲۲ / ۱۱ / ۱۳۶۱
محل تولد: تهران
محل شهادت: کانال کمیل
🌹از زبان دوست← در باشگاه کُشتی آماده تمرین بودیم ابراهیم پهلوان هم وارد شد🌷چند دقیقه بعد یکی از دوستان گفت ابراهیم وقتی داشتی میومدی با این شلوار و پیراهن شیک وساک به دستت دو تا دختر مرتب از تو حرف میزدند❌🌷ابراهیم با این حرفها یک لحظه جا خورد *و از آن روز به بعد پیراهنش بلند شلوارش گشاد و به جای ساک از پلاستیک استفاده میکرد*🌷 او مداحی میکرد و یکشب از خستگی زیاد او در حال مداحی کردن بود یکی دو نفر او را مسخره کردند ابراهیم ناراحت شد🥀 و قسم خورد دیگر مداحی نمیکند اما شبش خواب حضرت زهرا(س) رادید که فرمودند: *هر که گفت بخوان تو هم بخوان نگو نمیخوانم بخوان ما تو را دوست داریم*🌷 گریه به ابراهیم امان نمیداد و از آن به بعد مداحی را ادامه داد *ابراهیم در والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل و حنظله در کانال های فکه مقاوت کرد*🌷 اما تسلیم نشد و بعد از فرستادن بچه های باقیمانده به عقب *تنهای تنها با خدا همراه شد و دیگر کسی او را ندید🥀 ابراهیم همیشه از خدا میخواست گمنام بماند*🖤 و چه زیبا به آرزویش رسید🕊️🕋
*شهید گمنام*
*شهید ابراهیم هادی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷ڪانال شهـیدگمنـام🕊👇
@shahidgomnam
مرد میخواهد اینکه بگذری از آرزوهایت
زنجیر دلبستگی را از خود رها کنی گفتنش آسان است.
اگر عمل کردن به آن هم سهل بود به خیلی ها واژه شهید اضافه شده بود.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷ڪانال شهـیدگمنـام🕊👇
@shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خنده شهدا لحظات آخر.....🥀
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷ڪانال شهـیدگمنـام🕊👇
@shahidgomnam
*شهیدی که حقش را گرفت*☑️
*شهید داوود عابدی*🌹
تاریخ تولد: ۷ / ۱ / ۱۳۴۲
تاریخ شهادت: ۲۲ / ۱۱ / ۱۳۶۳
محل تولد: دخر آباد
مزار: تهران
محل شهادت: عملیات بدر
🌹همرزمش میگوید← داوود گفت می خوام دم آخری روضه مادرم زهرا(س) رو بخونم🏴یکی یکی بچه ها آمدند و دورمان جمع شدند💫 شاکی شدم و گفتم: «بابا، چه خبره؟ یواشتر. الان همهمون لو میریم.»❌
آخرش داوود شعری خواند، همهمان گریه کردیم🥀. به دلم افتاد داوود رفتنی است. واقعا آسمانی شده بود. از رخش پیدا بود.💫 نگاهش کردم. *دیدم شانهاش رو از جیبش در آورد و موهایش رو شونه کرد*
گفتم: «داوود، انگار ملاقاتی داری؟؟.»💫
گفت: *« سید امشب می خوام حقم رو بگیرم !»💫*🕊️ دور و بر ساعت 12، تو سکوت کامل و به ستون راه افتادیم. پاهایم درد داشتو بچه ها از من دور تر شدند🥀 وقتی رسیدم دیدم چند نفر حلقه زدند دور یک نفر🥀 *رفتم جلو و دیدم داوود است*🥀 سر داوود روی قبضه بود و نمی توانست بلندش کند. فقط گفت: *«یا علی، سید، دیدی من مسافر شدم؟»*🕊️ گفتم:«سلام منو به مادرم فاطمه زهرا (س) برسون🌷، گفت منتظرتم سید💫.. بغلش کردم و ماچش کردم. *او بلند شد دست به سینه گذاشت تعظیم کرد و بعد به شهادت رسید*🕊️ او طی عملیات بدر بود *که با تیری به پهلو*🖤شربت شهادت را نوشید🕊️🕋
*شهید داوود عابدی*
*شادی روحش صلوات*🌹
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷ڪانال شهـیدگمنـام🕊👇
@shahidgomnam
#گفت: «#این_مال_شما!»
🌷دنبال سه شهید بودیم که پس از یک هفته تجسس پیدایشان کردیم. آنها را داخل پارچههای سفید گذاشتیم و آوردیم مقر تا شناسایی شوند. به پدر و مادرهایشان اطلاع داده بودند که فرزندانشان پیدا شدهاند.
🌷مادری آمده بود و طوری زجه میزد که تا به حال در عمر چهل و شش سالهام ندیده بودم. دخترش میگفت: «مادرم از زمانی که فرزندش مفقود شده، بیستوپنج سال است که حالش همین طور است.» ناگهان رفت داخل اتاق و روبهروی سه شهید ایستاد. به بچهها گفتم: « کاری نداشته باشید.»
🌷رفتیم و دوربین آوردیم. این مادر، یک شهید را بغل کرد و دوید سمت مسجد. به بچهها گفتم: «بگذارید ببرد.» هنوز اطلاع دقیقی از هویت سه شهید نداشتیم. نمیدانستیم اصلاً همان سه نفر هستند یا نه؟ نامشان چیست؟...
🌷آن مادر بر جنازه شهید نماز خواند و شروع کرد به صحبت کردن با او. دل تنگیهای بیست وپنج سالهاش را گفت؛ از تنهاییهایش، از این که پدرش فوت کرده، خواهر و برادرانش ازدواج کردهاند و سختیهایی که کشیده بودند. گفت: «میخواستند تو را به ما بفروشند به یک میلیون، دو میلیون تومان. میآمدند به ما میگفتند، ماشین میخواهید، خانه میخواهید یا زمین؟»
🌷پس از شش ساعت شهیدش را آورد و گفت: «این مال شما!» به او گفتم: «مادر چه طوری فهمیدی این بچه شماست.» گفت: «همان موقع که رفتم و در را باز کردم، دیدم پسرم با همان چهره بیست و پنج سال پیش، که فرستاده بودمش منطقه، با همان تیپ و همان وضعیت بلند شد و به من سلام کرد و گفت، مادر منتظرت بودم...»
🌷همه اینها را ضبط کردیم و نوار ویدیوئیاش موجود است. صبح روز بعد، وقت نماز مادر دق کرد و از دنیا رفت. پس از فوت مادر شهید، رفتیم و شناسایی کردیم. پلاک شهید را در قفسه سینهاش یافتیم. تا اطلاعات را وارد رایانه کردیم، دیدیم که شهید، پسر خودش است.
🌷شما اگر میخواهید بدانید شهدا چه طور و با چه وضعیتی پیدا میشوند، بیایید توی گروه تفحص، در منطقه شلمچه تا چیزهایی ببینید که تا به حال ندیدهاید. جبهه عالمی داشت، آمدن اُسرا خودش دنیایی بود. پیدا کردن شهدا هم عالمی دارد و همه اینها از لطف خدا، حضرت فاطمه زهرا(س)، امام حسین(ع) و امام زمان(عج) است.😭😭😭
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#رزمنده_١٢_ساله_اسیر_قساوت_دشمن_شد.
🌷در مرحله سوم ازعملیات فتح خرمشهر، تعدادی از نیروهای دشمن را اسیر گرفته بودیم. به رسم خوب و خداپسند ما ایرانی ها به اسرا، غذا، آب و سیگار تعارف می کردیم تا اندکی هم که شده از رنج اسارتشان کاسته شود.
🌷هنگامی که یک رزمنده ١٢ ساله در حال دادن آب به یکی از عراقی ها بود، این نامرد بعثی با سر نیزه ای که در آستین لباسش پنهان کرده بود به این رزمنده حمله برد و آن را در شکم او فرو کرد....!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
--------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی☺️👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
#ديده_بانى_كه_دستانش_را_تقديم_كرد....
🌷بدون اينكه لحظه اى احساس خستگى كند، مرتب به قبضه ها گِرا مى داد و قبضه ها هم به شدت نيروهاى مزدور عراقى را زير آتش خود داشتند. عراقى ها از او رد شده و او پشت آنها قرار گرفته بود، امّا همچنان به كار خود ادامه مى داد، با اين كار او تقريباً هفتاد، هشتاد درصد نيروهاى بعثى منهدم شده بودند و به همين خاطر مجبور به عقب نشينى شدند.
🌷هنگام برگشت به او برخورده بودند كه مشغول ديده بانى و دادن گرا به رزمندگان اسلام است و در اين حالت او را به شهادت رسانده بودند. هنگامى كه عراقى ها عقب نشينى كردند و ما وارد منطقه شديم، با جنازه قطعه قطعه شهيد جليل بهرامى روبرو شديم كه مردانه دستانش را تقديم ابوالفضل العباس (ع) كرده بود.
🌹خاطره اى به ياد شهيد جليل بهرامى
راوى: رزمنده دلاور برادر محمدى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی☺️👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
#درخواست_با_حاشيه_خونى....
🌷شهيد بهروز كيانيان در آخرين وصيت نامه اش كه حاشيه تمامى صفحات آن به صورت زيبايى با خون سرخش مزّين شده است، از بنياد شهيد همدان درخواست كرده بود تا مزارى در كنار محل دفن خود براى برادرش عباس، كه آن زمان زنده بود، خالى بگذارند و نوشته بود دوست دارم هميشه در كنار عباس باشم.
🌷عباس نيز گفته بود؛ اربعين شهادت من مصادف با سالگرد داداش خواهد بود، جالب اينجاست كه هر چه آن دو شهيد والامقام در اين باب گفته بودند، همان شد.
راوى: پدر شهيدان بهروز و عباس كيانيان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@Shahidgomnam
#جاى_احساسات_برادرى_نبود!
🌷عليرضا در عمليات والفجر بواسطه آتش دشمن به شدت مجروح شده بود و چند نفر او را به روى دست، به سوى اورژانس مى بردند با خودم گفتم: كاش او اينجا نبود و عليرضا را با اين حالت نمى ديد، به سوى او رفتم تا به خاطر مجروحيت برادرش، دلداريش بدهم اما....
🌷....اماوقتى كنارش رسيدم، ديدم چشمانش را بسته و سرش را پايين انداخته است، گفتم: فلانى، برادرت مجروح شده و دارند او را به اورژانس مى برند. چرا چشمانت را بسته اى؟
🌷با حالتى عجيب جواب داد: مى دانى! آخر نمى خواهم در اين لحظات حساس، احساسات برادرى بر من غلبه كند و نعوذ بالله باعث قصور در انجام وظايفم گردد. او همان محمدرضا شريفى بود كه تنها به عشق وصال معشوقش جان و تن سپرده بود.
راوى: برادر بسيجى عباس ـ الف
❌ بعضيام!!
❌❌برادرشون....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@Shahidgomnam
#اهدا_خون_به_اسیری_که_به_ما_توهین_می_کرد!!
🌷یکی از افسران عراقی اسیر شده بود. به شدت احتیاج به خون داشت. چند تا بچه بسیجی آستین بالا زده بودن تا بهش خون اهدا کنن اما افسر عراقی قبول نمی کرد. می گفت: شما فارسید، شما نجس هستید. خون شما رو نمی خواهم.
🌷بچه ها ناامید شده بودن و آستین ها رو پایین می آورند. [شهيد] مهدی باکری وارد شد و با شنیدن ماجرا خندید و گفت: ما انسانیم! بهش خون تزریق کنین تا زنده بمونه. پزشک با زور به افسر عراقی خون تزریق کرد....
🌹خاطره ای به ياد سردار شهید مهدی باکری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@Shahidgomnam
🕊🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷🕊
طی حمله عوامل تروریستی در یکی از روستاهای سروان به ماشین حمل صندوق رای، یکی از مرزبانان غیور کشور #شهید_مسعود_رضوی🌷🕊که وظیفه صیانت از آرای مردم رو برعهده داشته به صورت ناجوان مردانه به درجه رفیع شهادت رسیده است.
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 💐
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#یـــازیــنـــبــــــ....🌹🍃
مسیر
روشن است ،
مقصد!!
مستقیم ،
بهشت...❤️💚
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 💐
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#مراقب_دستت_هستی...؟!
🌷یک روز در فرودگاه، شهید حاج احمد کاظمی را دیدم. ایشان بعد از احوالپرسی از من پرسیدند: حاج مرتضی دستت چطور است؟ مواظبش هستی؟ گفتم: بله یک دست مصنوعی گذاشتهام که به عصبهای قطع شده دستم آسیبی نرسد و زیاد درد نکند. حاج احمد گفتند: خدا پدرت را بیامرزد این را نمیگويم. میگويم مواظبش هستی که با ماشینی، درجهاى، پست و مقامی تعویضش نکنی؟ سرم را به پایین انداختم و سکوت کردم.
🌷ایشان ادامه دادند: اگر یک سکه بهار آزادی در جیبت باشد و هنگام رانندگی یک مرتبه به یادت بیفتد سریعاً دستت را از فرمان برنمیداری و روی جیبت نمیگذارى که ببینی سکه سر جایش هست یا نه؟!! آیا این دستی که در راه خدا دادهای ارزشش به اندازه یک سکه نیست که هر شب ببینی دستت را داری، دستت چطور است؟ سر جایش هست یا با چیزی عوضش کردهای؟ پس مواظب باش با چیزی عوضش نکنی.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید فرمانده حاج احمد کاظمی
#راوى: آزاده سرافراز و جانباز قطع دست راست حاج مرتضی حاج باقری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#یخ_گرم!!
🌷نیمه یك شب تاریك از خواب بلند شدم، هوا خیلی گرم بود، به نظرم رسید قبل از آنكه برای سركشی به خط بروم، بهتر است یك لیوان شربت بخورم، وقتی به سراغ سطل شربت رفتم از دیدن تكه بزرگ یخ در آن خوشحال شدم. دسته لیوان پلاستیكی قرمز را گرفتم و با آن یخ را درداخل سطل چرخاندم تا بهتر خنك شود.
🌷یك لیوان را پر كردم و شروع به خوردن كردم،؛ وسط كار گرمای شربت مرا ازخوردن آن پشیمان كرد ولی به نظرم رسید، به هر جهت برای رفع تشنگی خوب است. پس از مدتی كه از خط برگشتم، دیدم یخ هنوز كاملا آب نشده، آن را دوباره هم زدم و یك لیوان را یك باره سركشیدم. در این موقع گرمای آن مرا مشكوك كرد، چراغ قوه را روشن كردم، یك موش گنده از همانها كه گربهها میترسند، داخل سطل شناور بود!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
14.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بازگشت پس از ۴۰سال...
🔹 #پیکر_شهید_جاویدالاثر_جواد_ایزدی🌷🕊
پس از ۴۰سال شناسایی شد و مادر شهید در حرم رضوی در روز مادر با فرزندش دیدار کرد
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم