eitaa logo
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
960 دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
93 فایل
•بسم‌رب‌الشهداء• 🥀زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست🥀 تازنده‌ایم‌رزمنده‌ایم✋ 🌷إن‌شاءالله‌شهادت🌷 #شهید_گمنام 🌹خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم 🌹کسی‌که‌لب‌زد‌برجام‌تویی 🌹ناکام‌منم😔✋️ 🌹گمنام‌منم😔✋ ⛔کپی ممنوع⛔ بیسیمچی: @shahidgomnam313
مشاهده در ایتا
دانلود
....ریحانه را باردار بودم که از محل کار آقا مهدی به موبایلش زنگ زدند. گوشی را برداشت و رفت داخل اتاق صحبت کرد. وقتی آمد بیرون کنجکاو شده بودم. پرسیدم چیزی شده؟ کجا می‌خواهی بروی؟ اول انکار کرد بعد از اصرار من، با خنده گفت جایی نمی‌روم. یک سر می‌روم سوریه و برمی‌گردم. به خواست خدا آن مرتبه یک نفر دیگر جای ایشان رفت و رفتن آقا مهدی کنسل شد. قسمت شد برای تولد ریحانه کنارمان بماند. من سپردمش به خدا و از ریحانه خواستم که بابا را دعا کند و از حضرت زینب(س) خواستم که به من توان تحمل بدهد. ولی ته دلم می‌خواست که برای تولد ریحانه پیشمان باشد و بعد برود. لطف خدا شامل حالمان شد. آقا مهدی زمان تولد دختر دوممان بود و ٢٣ روز بعد از تولد مهرانه اعزام شد. من سعی کردم هیچ وقت گلایه‌ای نداشته باشم. برای آقا مهدی سؤال بود که چرا من حرفی نمی‌زنم و اعتراضی نمی‌کنم. در جواب گفتم نمی‌خواهم شرمنده حضرت زینب(س) بشوم. نمی‌خواهم روبه‌روی شما بایستم و مانع رفتنت بشوم. می‌خواهم پشتت باشم و حمایتت کنم و اجر ببرم. مهدی با توجه به شغلش مأموریت‌های برون‌مرزی هم داشت ولی می‌توانست کمتر برود و بیشتر کنارمان باشد، اما خودش را وقف نظام کرده بود و از خدمت دست بر نمی‌داشت. از اوایل جنگ سوریه در منطقه حضور داشتند و تاریخ‌های اعزام‌هایشان خیلی زیاد است. اواخر هم که من و ریحانه و مهرانه به سوریه رفتیم تا کنار آقا مهدی باشیم و از دوری‌ها کم کنیم. مواقعی که ما ایران بودیم، مهدی هر شب تماس می‌گرفت. خیلی کم پیش می‌آمد که تماس نگیرد. به علت مشغله کاری که داشت گاهی اوقات ساعت ۴ یا ۵ صبح تماس می‌گرفت و عذرخواهی می‌کرد که دیر زنگ زده. می‌گفت: همین الان رسیدم تا الان کار داشتم. خیلی خسته بودم ولی الان که صدایت را شنیدم سرحال شدم... البته زمانی که ما سوریه بودیم اکثر شب‌ها به منزل می‌آمد ولی دیر وقت، کمتر اتفاق می‌افتاد که طی روز تماس بگیرد. زمانی که از مأموریت می‌آمد مدت کمی پیش ما بود. ۵۰ روز مأموریت و دو هفته خانه. سعی می‌کردیم در این مدت کوتاه به همه‌مان خوش بگذرد. من از اتفاقات و اوضاع اینجا برایش می‌گفتم و توقع داشتم ایشان هم از اوضاع آنجا برایم بگوید. می‌گفت همه چیز خوبه خوب است و با دعای شما بهتر هم می‌شود. اوایل از نحوه کار در سوریه و شهادت هیچ صحبتی نمی‌کرد. نمی‌خواست نگران شوم ولی رفته رفته شروع شد؛ از منطقه، از شهادت رفقا، از اجر شهید و اجر همسر شهید و خانواده شهید بودن و.... برایم می‌گفت. مهدی می‌خواست آماده‌ام کند. می‌گفت خانم من انتخاب شده‌ای که همسر پاسدار باشی، همسر جانباز که شده‌ای و احتمالاً همسر شهید هم بشوی. در واقع آخرین وداع ما صبح روز شنبه ٢٣ بهمن ماه سال ١٣٩۵بود. همان روز عصرش، ایشان به شهادت رسید. خدا را شکر می‌کنم که تا آخر عمر دنیایی آقا مهدی، کنارش بودم و از این بابت خوشحالم. همیشه آقامهدی دیر به خانه می‌آمد. روز قبل از شهادتش، جمعه شب بود که ساعت ١۰ به خانه آمد. خستگی از چهره‌اش می‌بارید. به بچه‌ها گفت خسته‌ام و نمی‌توانم با شما بازی کنم. بچه‌ها هم پذیرفتند. بعد از چند دقیقه به آشپزخانه رفتم. از آنجا بچه‌ها را نمی‌دیدم، ولی صدای بلند خنده‌شان را می‌شنیدم. خودم را رساندم پیششان دیدم بابایشان با تمام خستگی‌ای که داشت، دلش طاقت نیاورده و همبازی‌شان شده است. یعنی آخرین بازی بچه‌ها با بابا مهدی‌شان بود. فردایش رفت و به رسید... 🌹| ادامه دارد.... @Shahidgomnam 🍃🌸🍃
💚| 🍃| : 🎈| طبق آیات قرآن وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ؛ هر نیرویی در قدرت دارید، برای مقابله با آنها [دشمنان]، آماده سازید! یعنی همان آرمی که روی لباس سپاهیان است، شهید خلیلی در تمام زمینه ها کاراته، رزمی، چتربازی، آبی و خاکی، حفاظت از شخصیت و اماکن و ... فعالیت کرد و زمانی که دید به زبان عربی هم باید تسلط داشته باشد، وارد شد و کاملا به این زبان مسلط شد. کتابخانه شهید خلیلی، مملو از کتاب هایی پیرامون عاشورا و دفاع مقدس است که نشان می دهد، شهید تاسی کرد به سیدالشهدا(ع) و همانند امام خود از وطن هجرت کرد و به دفاع از حریم اسلام و ولایت حرکت کرد زیرا ما مرزی برای دفاع از حریم اسلام و ولایت نداریم و هر جا خطری باشد، وارد می شویم. اتاق شهید امروز به یک موزه تبدیل شده است و آلبوم عکس شهید، مملو از تصاویر شهدای دفاع مقدس و لبنان است و شهید از۵ سالگی مراحل را طی کرده بود و آماده شهادت بود و اگر شهید نمی شد ما تعجب می کردیم. شهید کلاس اول راهنمایی بود که برای اولین بار به اردوهای راهیان نور رفتیم و تمام مناطق را برایش تشریح کردم و در منطقه فکه که یک محل تخریب داشتیم، میدان مین، میدان رزم و حسینیه آن محل را به شهید نشان دادم و بعد قبرهایی را به وی نشان دادم و گفتم این ها برای شهداست و شب ها در این قبرها به راز و نیاز می پرداختند، همزمان با صحبت های ما اذان ظهر شد، نماز را خواندیم، بعد از نماز دیدیم، شهید نیست، گشتیم و دیدیم، وارد یکی از قبرها شده است و درحالت سجده در حال اشک ریختن است که این صحنه برای همه به مثابه روضه بود و اشک ریختند و از این صحنه من عکسی تهیه کردم که هم اکنون در اتاق شهید نصب شده است. در حدود ١٨ سالگی در مدرسه اتفاقی رخ می دهد و استادش علیه رهبری و نظام صحبت می کند که شهید قیام می کند، استاد می گوید خلیلی باید اینجا تکلیف من و شما مشخص شود یا جای من است و یا جای شما! او می گوید به دلیل اینکه شما استاد و مربی من هستید و احترام شما واجب است، من از این مدرسه می روم. شهید مراحل مختلف را طی کرد و زیرساخت های شخصیتی خود را با تقوا بنا گذاشت و با تاسی به شهدا، آنان را الگو می گرفت، شب های جمعه به زیارت شهدا در بهشت زهرا(س) می رفت و به زیارت می پرداخت و حتی برخی از سنگ قبرها را بازنویسی می کرد و بعد از آن در مراسم عزاداری حرم عبدالعظیم حسنی(ع) شرکت می کرد. شهید خلیلی ارادت ویژه ای به چهارده معصوم بویژه حضرت زهرا(س)، امام رضا(ع) و امام زمان(عج) داشت بطوری که در ایام زیارتی امام رضا(ع)، در هر جایی که بود، خود را به مشهد می رساند در حد یک شبانه روز به زیارت می پرداخت. حاج مجید بنی فاطمه نقل می کنند که شهید در هیئت ریحانه الحسین(ع) توسل و ارادت خاصی به امام زمان(عج) داشت و در این هیئت با دوستان خود پیرامون این موضوع به گفت وگو می پرداختند و در مسجد جمکران نیز در درس استاد تهرانی حضور پیدا می کرد و در فرصت هایی که پیش می آمد در هیئت حضور پیدا می کرد. برادرش نقل می کند که یک بار من خواب بودم، من را بیدار کرد و گفت به هیئت برویم، حضور پیدا کردیم اما یکباره در مابین سخنان سخنران، گفت برویم، پرسیدم چرا؟ گفت برویم توضیح می دهم، در مسیر گفت این سخنران خط فکری سیاسی اش ضدولایت فقیه است. شهید ارادت ویژه ای به حضرت زهرا(س) داشت و در مراسم عزاداری حضرت(س) اینقدر صورت خود را با سیلی می زد که تا وقتی به خانه هم برمی گشت صورت وی سرخ بود. باید زیربنای تربیتی نسل جوان را تقوا، تدین و عبرت گرفتن از عاشورا و شهدای دفاع مقدس قرار دهیم چراکه در این صورت می توانند منتظران ظهور باشند چنان که مقام معظم رهبری بارها به عبرت گیری از عاشورا و دفاع مقدس به جوانان توصیه و جوانان را به حضور در هیئت ها تشویق کرده اند. اینکه جوان بگوید من مطیع فرمان رهبری هستم، تنها به حرف نیست بلکه باید تمام منویات رهبری را اجرایی کنند، ما برای آنکه بتوانیم یار امام زمان (عج) شویم باید ذهن و روح خود را از انحراف پاکسازی کنیم و از شهدا الگو بگیریم و در این مسیر نیز فرمان بر مقام معظم رهبری باشیم.... 🌙| ادامه دارد.... @shahidgomnam
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 از حرف های مادرش سر در نمی آورد. مگر آن دخترک بیچاره چه گناهی داشت که مستحق این همه تهمت و آزار و اذیت بود؟🙁🙁 از زمانی که او پایش را بی خانمان به خانه آن ها گذاشت روز خوش به خود ندیده بود. همش آزار، همش تحقیر، همش توهین..😞😞 چند بار میخواست او را از دست مادر بی رحمش نجات دهد که نمی شد چون خودش تنبیه می شد. کوچه پس کوچه های برفی زمستان را طی میکرد در حالی که فکر و ذهنش همه معطوف دختری معصوم و دل پاکی بود که از کودکی در خانه آن ها زندگی میکرد. روز به روز بزرگ شدنش را می دید و علاقه اش به او بیشتر میشد.😍😍😍 روی سخن گفتن با هیچ کدام از اعضای خانواده اش را هم نداشت تا به آنها بگوید که دل در گرو فردی داده که ذره ای به او اعتنا نمیکند و تمام هدفش از زندگی، درس خواندن و سخن گفتن با خداست. 😌😌 شبها پشت در اتاقش میماند و تلاوت قران و گریه هایش را میشنید. آن دختر دل و دینش را برده بود و او چاره ای جز تحمل نداشت.😭😭😭 دستان یخ زده اش را درون جیبش فرو کرد و به رد پایش روی برف ها خیره شد. چقدر دلش میخواست با دختر رویاهایش اینجا قدم بزند. مهرزاد..پسر بیست و پنج ساله ای که بخاطر تنبلی و کمی بی قیدی هیچ جا نمیتوانست کار پیدا کند، اکنون در این فکر بود که بدون کار نمیتواند همسرش را خوشبخت کند.🤗🤗 و چقدر خوش خیال بود که فکر میکرد دختر قصه ما همسر او میشود.😇😇 بعد از کمی قدم زدن به خانه بازگشت. هوای زمستان برایش دل گیر بود و تنهایی قدم زدن هم سخت و دشوار.😇😇 زنگ را فشرد که در باز شد. پایش را که درون خانه گذاشت، باز هم مثل همیشه صدای غرغر کردنا و‌ داد زدن های مادرش را شنید.😖😖 _چند بار بگم بهت راس ساعت باید با مارال ریاضی کار کنی؟ 😡😡مگه کم پول دادیم خرجت کردیم تا اون درس وامونده رو بخونی؟ 😠باید یه جا به درد بخور باشی یا نه؟ حورا تا صدای در را شنید سمت اتاقش دوید تا چادر به سر کند. از همان جا گفت:چشم زن دایی باهاش کار میکنم. 😞😞 چادرش را که به سر کرد، یک راست از اتاقش خارج شد و سمت اتاق مارال رفت. در زد و داخل اتاقش شد. _سلام مارال خانم چطوری؟🤗🤗 مارال، دختر ۱۰ساله آقای ایزدی پرید طرف حورا و گفت:سلام حورا جونم خوبی؟😊😊 کاش زودتر میومدی.مامان مجبورم کرد تا شب درس بخونم. درس خوندن فقط با تو شیرینه.😇😇😇 حورا، مارال را در آغوش کشید و خدا را شکر کرد که در این خانه لااقل یک نفر هست که او را دوست بدارد.😍😍 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
💔 روایتی متفاوت از #شهیدسعید_چشم_براه #قسمت_دوم +بابا الان تابستونه و مدرسه‌ها تعطیل.شما میگید من چیکار کنم؟برم جنگ یا همینجا برم جایی سرکار؟ -دل خودت با کدومه؟ رفتن یا موندن؟ +رفتن... -اگه بری شاید از درس و مدرسه‌ات عقب بیفتی! +قول میدم بعد از پایان تعطیلات تابستان برگردم و درسمو ادامه بدم! بالاخره دودلی‌های سعید با خودش برای ماندن یا رفتن تمام و او راهی جبهه می‌شود تا شاید بتواند به قول مادر، کاری برای اسلام کرده باشد و شرمنده #حضرت_زهرا(س) نباشد.😇 سعید اما پایش که به میدان جنگ می‌رسد، همه قول و قرارها یادش می‌رود.😬 او حالا به هرچیزی فکر می‌کند جز برگشتن. ترجیح می‌دهد همان‌جا بماند و درس و مشقش را در سنگر جبهه بخواند.... وقتی حاج آقا متوجه شد سعید قصد برگشتن از جبهه را ندارد، به او گفت: پس تکلیف درس و مدرسه‌ات چه می‌شود؟ سعید در جواب پدرش ‌گفت: "اینجا الان بیشتر از مدرسه به وجودم نیاز دارند؛ قول می‌دهم درسم را همان‌جا بخوانم و برای امتحانات بیایم و باز به جبهه برگردم."😊 حالا سعید قرار است در جبهه هم درس بخواند و هم جهاد کند. آنطور که مادرش می‌گوید خیلی کم می‌آمد. همه‌اش هم عجله داشته که زود برگردد و اصلا برای رسیدن به منطقه دل توی دلش نبوده است. یک بار توی همین پرپرزدن‌های دلش برای برگشتن به جبهه و پیش رفقایش، پدر به او می‌گوید: «سعید، بابا، مگه اونجا چیکار می‌کنی که آنقدر عجله داری برگردی؟ گفته بود: هیچی بابا! می‌خوریم و می‌خوابیم وتوپ بازی می‌کنیم.😅 حالا نگو منظورش از توپ بازی این بوده که روی تانک کار می‌کرده است.» #ادامه_دارد... #ڪپے⛔️ @Shahidgomnam
🌹💠🌹 🕊🕊 🔻 🌹 شهادت سردار گمنام 🌷 🌴ساعت تقریبا یادم نیست. سرشب بود که مشغول روغنکاری و پاک کردن تیربار دوشکا شدیم. هوا بسیار سرد بود. 🌴آرام ،آرام از پادگان بیرون زدیم و از جاده خاکی کنار شهر پیرانشهر عبور کردیم. حدود بیست تا بیست و پنج کیلومتر تا محل مورد نظر فاصله داشتیم در جاده قرار گرفتیم. 🌴بچه‌ها داخل نفربرها و تویوتاهای وانت، آرام دعا و نوحه میخواندند. حالات معنوی بچه‌ها درآن لحظات بسیار دیدنی بود. به قول بر و بچه‌های جبهه، بیشتر بچه‌ها نور بالا میزدند . 🌴در طول راه شهید گرانقدر ستون رو بررسی میکرد. بنده هم پشت دوشکا بودم سرما تمام وجودم رو گرفته بود طوری بود که دسته آتش دوشکا که گرفته بودم، دستانم یخ کرده بود و باز نمیشد. 🌴وقتی که به یک یا دو کیلومتری محل عملیات رسیدیم، همه بچه‌ها از خودروها و نفربرها پیاده شدند تا بصورت پیاده و ستونی حرکت کنند . 🎙 راوی: ... 🌺 ۳
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ... با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ... هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طوالنی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ... باالخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تالش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ... تا اینکه مادر علی زنگ زد ... به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ...التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ... هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خالص بشه ... تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ... شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ... مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ... ⛔️نشر فقط با لینک کانال مجاز می باشد⛔️ --------------------------------------------------- 🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوست آسمانی من... 🌷مستند تلویزیونی 💫 ⏱زمان: پنج دقیقه ----------------------------------------------------- 🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
معصومه گوشه چادرش را که لای دندان نگه داشته بود رها کرد و گفت سلام خواهر جونم نکنه همه کارها رو کردی؟؟ _ نه خیالت راحت باشه بیا وسط اتاق رو ببین هنوز کار مونده زودتر از من به آشپزخانه رفت و از زیر چادرش یک بقچه که گره زده روی میز گذاشت _این چیه؟ _ناهار درست کردم و او مردم با این همه کار میدونستم وقت ناهار درست کردن نداشتی _دستت درد نکنه زحمت کشیدی عزیز جانم بشین اول چایی برات بریزم من داشتم کمرنگ پررنگ بودن چایی توی فنجان ها را نگاه می کردم که معصومه زیرقابلمه نهار را روشن کرد و گفت تا همه بیان غذا سرد نشه. سینی چایی و ظرف شیرینی را برداشتم و همراه معصومه رفتیم توی اتاق معصومه دستش را جلوی دهانش گرفت و شروع به کشیدن برق شادی را می شد توی چشم هایش دید. _الهی مبارکشون باشه کاش حمید هم مثل علی یک کار بی خطر انتخاب می‌کرد یا توی همین رشته ورزشی خودش می ماند جعفر آقا میگه خیلی از دوستان و مربی های حمید گفتند اگر توی این رشته بمونه خیلی موفق میشه خواهر جون با این سر نترسی که داره رفته هوافضا.کاش زهرا... میان حرف معصومه را گرفتم و برای اینکه حرف را عوض کرده باشم گفتم بیا بشین کمک کن تا این خنچه چه درست بشه خیلی کار داریم. _چشم خواهر جونم به خدا من چون خیلی حمید رو دوست دارم گفتم الهی که به پای هم پیر بشن خورده های شیرینی را از روی دامن مجمع کردم و گفتم: بچه‌ها برای انتخاب کار راهی رو که دوست داشتند انتخاب کردند من و باباش اون هم راضی شدیم به رضای خدا. کنار هم نشستیم و تزیین و کادو پیچی بقیه وسایل را انجام دادیم و حسابی سرگرم کار و صحبت بودیم که نجمه خانوم (عروس بزرگترم همسرعلی) تماس گرفت و در مورد سفر فردا و ساعت حرکت پرسید. _مادر زهرا خانوم( همسر حمید) صحبت کردم قرار شده که انشاءالله صبح زود را بیفتیم و قبل از ظهر به الیگودرز برسیم باید برای خرید حلقه و سرویس طلا فرصت داشته باشیم تزیین اتاق عقد و کارهای دیگر هم بمونه برای بعد از ظهر _ اگه کمک لازم دارید من بیام؟؟ _ دست شما درد نکنه عزیزم خاله معصومه اینجاست و داره کمک میکنه. _خیلی سلام برسونید خدانگهدار _ شما هم به مامان اینا سلام برسون خدا حافظ باشه عزیزم تلفن تمام شد دیدم معصومه کیف لوازم آرایش عروس را خیلی با سلیقه چیده و بین تکه های ریز و درشت آنها گل و نقل ریخته شد. _ درد نکنه خیلی قشنگ شده _ باید توی صندوق عقب یک از ماشین ها یک ملافه بندازیم بعدی را با دقت به چین که تو را خراب نشه _صبح یادم بنداز با کمک معصومه تا اذان ظهر همه چیز را تعیین کردیم و گوشه اتاق چیدیم بعد هم کنار هم سجاده پهن کردیم و نشستیم معصومه بند مقنعه نمازش را دور سر محکم کرد و گفت انگار همین دیروز بود یادت میاد من و مامان اومدیم دنبالتون تا تو رو با علی و مجید بریم خونه خودمون مامان بنده خدا ده باره گفت جمع و جور کن بریم خونه ما اگه شب نصف شب دردت بگیره با این دوتا بچه کوچیک چیکار میخوای بکنی؟ _آری یادش بخیر _تازه خونه ما هم اومدی وایسادی و کلی کار کرد و بعد پسرها را بردی حمام ادامه دارد.......
نگاهم به نقطه ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و اینبار با صدایی محکم پرسیدم :»بله؟« تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :»الو... الو...« از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :»منو می شناسی؟؟؟« ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم :»نه!« و او بلافاصله و با صدایی بلندتر پرسید :»مگه تو نرجس نیستی؟؟؟ « از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا آنقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم! « که صدایش از آسمانخراش خشونت به زیر آمد و با خنده ای نمکین نجوا کرد :»ولی من که تو رو خیلی خوب می شناسم عزیزم! و دوباره همان خنده های شیرینش گوشم را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به شدت مهارت داشت. چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :»از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!« با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :»اما بعد گول خوردی!« و فرصت نداد از رکب عاشقانه ای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :《من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!》 و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست بردار نبود که دوباره پیامگیرگوشی به صدا در آمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمیتابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :»من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می برمت! ...
✍️ 💠 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در مناظره شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت :«مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم. 💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«می‌خوای چی‌کار کنی؟» 💠 دو شیشه بنزین و فندک و مردی که با همه زیبایی و عاشقی‌اش دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟» بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟» 💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از تونس و مصر و لیبی و یمن و بحرین و سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!» گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد :«من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! بن_علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! حُسنی_مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار قذافی هم دیگه تمومه!» 💠 و می‌دانستم برای سرنگونی بشّار_اسد لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!» از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!» 💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟» نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟» 💠 به‌ هوای عشق سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»... ادامه_دارد
وارد خونه شدم بابا و مامان ک اروپا بودن ترنم هم خونه مجردیش بود تیام با یه اکیپ دختر وپسر رفته بودن شمال ویلامون سوگل خانم مستخدم خونمون خواب بود رفتم اتاقم عکس جنیفر لوپز، ریحانا .....بود من حنانه معروفی ۱۶سالمه اسممو پدربزرگم گذاشته البته فقط تو شناسنامه حنانه هستم اما همه ترلان صدام میکنه ترلان،ترنم، تیام سه تا بچه هستیم زندگی ما و پدر و مادرمون غرق در سفرهای اروپایی و پارتی و گشت گذار با دوستامون میگذره مست شراب،سیگار،با دوستام بیرون گردی عوض کردن مدل به مدل ماشین ها -سوووووگل سوووووگگگگگل سوگل سوگل نفس نفس زنان :جانم خانم چیزی شده؟ -منو صبح بیدار نکن نمیرم مدرسه سوگل:خانم خاک برسرم البته فضولی ها اگه بازم غیبت کنید اخراجتون میکنن لیوانی که دم دستم بود پرت کردم براش -بتوچه مگه فضولی برو گمشو ریخت نحستو نبینم همینم مونده کلفت خونه بهم بگه چیکارکنم موهامو باز کردم آرمان میگفت موهات خیلی قشنگه راستم میگفت موهای من خیلی صاف و بلند بود ساعت ۴بود که خوابم برد .. نام نویسنده :بانو....ش ⛔کپی فقط به شرط هماهنگی ‌فقط‌حلال است⛔ @mez_66 ----------------------------------------------------------- 🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی👇😅🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
@ emamzamanمهربانترین پدر_2.mp3
زمان: حجم: 9.62M
🔘انتظار صحیح وادادگی نیست بلکه یعنــی آب و🚿 جارو کردن خانه و هر لحظه اضطراب رسیدن مهمان را داشتن