🌹🕊🌹🕊🌹🕊
شب است و دوبارہ
#یادیاران
بخاطرم شرارہ زد
هـواے دیدن آن
#دوستداران
بہ دلم جوانہ زد
🍀 #شبمان_آرام_و_خدایے 🍀
#شهید_ولی_بیات
#مرگ برآمریکا یادتان نرود.
امشبم پر از نسیم
#عطر_حضورت
#شهـید_عزیزم
🌷 #شهید_ولی_بیات🌷
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌹 #شبتون_شهدایی 🌹
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 زیاد یاد #مرگ باشید!
💠 با این ویژگی در دوراهیها درست انتخاب میکنید!
🔴 #رهبر_انقلاب
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_دوازدهم
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
💠 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💠 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
#ادامه_دارد
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_شانزدهم
💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) خوانده بودم، قالب تهی میکردم و تنها پناه امام مهربانم (علیهالسلام) جانم را به کالبدم برگرداند.
هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، #تهدید ترسناکی بود و تا لحظهای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را میدیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم.
💠 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس میکردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمیتوانم از جا بلند شوم.
زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد.
💠 تنها چیزی که میدیدم ورود وحشیانه #داعشیها به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی میخواست از ما #دفاع کند. زنعمو و دخترعموها پایین پلههای ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دستشان برنمیآمد که فقط جیغ میکشیدند.
از شدت وحشت احساس میکردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمیتوانستم جیغ بزنم و با قدمهایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب میرفتم.
💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو میکوبید تا نقش زمین شد و دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود.
دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمیچرخید تا التماسشان کنم دست از سر برادرم بردارند.
💠 گاهی اوقات #مرگ تنها راه نجات است و آنچه من میدیدم چارهای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزدهام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلولهای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آنها و ما زنها نبود.
زنعمو تلاش میکرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه میزدند و #رحمی به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زنعمو جدایشان کند.
💠 زنعمو دخترها را رها نمیکرد و دنبالشان روی زمین کشیده میشد که نالههای او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم.
همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب میکشیدم و با نفسهای بریدهام جان میکَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به سمتم میآمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود.
💠 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفسهای #جهنمیاش را حس کردم و میخواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد.
نور چراغ قوهاش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!»
💠 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست.
دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این #بعثی شدهام.
💠 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم.
همانطور مرا دنبال خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای که روی پلههای ایوان با صورت زمین خوردم.
💠 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بیسر عباس را میان دریای #خون دیدم و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟
یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه #کربلا شده است...
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_چهارم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽؛
📌اعتراف به بی اثر بودن داروهای #کرونا
معاون آموزش وزارت بهداشت: بنده اگر مبتلا بشوم ترجیح میدم هیچ دارویی استفاده نکنم
خوردن داروی کرونا عوارض اش بیشتر از اثربخشی اش است.
پلی فارماسی یا مصرف همزمان چند دارو که با واکنشهای نامطلوب و #مرگ همراه است.
داره صاف و پوست کنده به مردم میگه!!
بازم یه عدّه از اون داروها بخورین و #خودکشی کنید!
#حضرت_نجات، مهدی جان
و این حال و روز جهانــی #کرونا گرفته است که تـ✨و را از یاد برده است.
🍂جهانی سـرد، بیمار، #مرگــ آلود، پر اضطراب، بی دلخوشی، ملتهب، بدون امید به زندگی ...خودت بیا و به داد دنیـا برس
🌲دست #مهربانت🌸 را بر سر جهانیان بکش. سایه ی اندوه را از سر زمین کم کن خودت بیا و #سلامتے و نشاط و امید را روزیمان کن
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
-----------------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی👇😅🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
❇️ #کلام_شهید
شهادت نوع #مرگ را عوض میکند
وقت مرگ را عوض نمیکند...
از مرگ نترسید؛
جورے در زندگے حرکت کنید کہ خداوند شـهادتـ را نصیبتان کند و از دنـیا ببرد.
#شهید_جواد_محمدی ❤️
------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی🏴👇
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
❌ #فردایی_که_آمدنی_نیست!
♨️ اعوذو بالله من #شر الوسواس الخناس👹
⛔️ خناس همان #شیطانیست که کار امروز را به فردا می اندازد ....💯
☟
👈 از فردا# قرآن میخوانم !!
👈 حالا از فردا #نماز میخوانم !!
👈 از فردا #حجاب می کنم !!
👈از فردا #نگاه نمی کنم !!
👈از فردا #سیگار نمی کشم !!
👈از فردا #خمس می دهم !!
🔖 از فردا ..... از فردا ....
🔐 چند سال است که قراره آن فردا برسد ...؟؟
✂️ آخر کدام فردا ،؟! شاید دیگر فردایی نباشد ....✔️
⬅️ گفت در #جوانی نهایت لذت را می بریم و عشق دنیا را می کنم و در پیری توبه می کنیم و #نماز می خوانیم.
🔻 گفتم : چه خوب است بدانیم ☟
📝 قبر ها پر است ، از جوانانی که میخواستند در پیری #توبه کنند 🏷
⁉️راستی ؛ آیا من و شما میدانیم که چند #دقیقه ی دیگر زنده هستیم🤔 ❔
🍀" کُل نَفس ذَائِقَهُ المَوتِ وَ نَبلُوکُم بِالشرّ وَ الخَیرِ فِتنَهً وَاِلَینَا تُرجَعُونَ " 🍀
📚انبیاء ۵۳
⁉️هر فردی مرگ را خواهد چشید و ما شما را برای #امتحان دچار خیر و شر می کنیم و شما به سوی ما بازگشت خواهید کرد .🚥
🔗 خود را برای #سفر آخرت آماده کن که سفری سخت و طولانی پیش رو دارید .🚫
♻️ زندگی مثل جلسه #امتحان است .📝 بارها غلط مینویسم ، پاک می کنیم و دوباره غلط می نویسیم ، غافل از اینکه ناگهان #مرگ فریاد میزند ؛
📃 برگه ها بالا....!! 📃
🚨 هنگام به #دنیا آمدن در گوشمان اذان می خوانند 📢 ولی نمازی نمی خوانند !!!...
⚰ هنگام #مرگ برایمان فقط نماز میخوانند " بدون اذان " 🔇
🔻 اذان هنگام #تولد برای نمازی است که هنگام #مرگ می خوانند ..
🕯 چقدر کوتاه است این زندگی ، به #فاصله یک اذان تا نماز .
•[ قدر بدانیم با هم بودن را ]•
⌛️ پس از مرگ هر انسانی ...
❣ قلب او ۱۰ دقیقه
مغز او ۲۰ دقیقه
👀 چشم او ۴ ساعت
✍ پوست او ۵ روز
📝 و استخوان های او تنها ۳۰ روز سالم می مانند !
🌹 اما #کردارنیک او تا روز قیامت باقی می مانند .💯
❌ !!!" #مرگ پایان راه نیست "!،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
تا به امروز برای امام زمانت چه کرده ای؟
تا کی با غفلت باید زندگی کنیم ..
تاکی گناه کنیم و باز بگوییم آقا شرمنده ایم؟!😔
این روز ها جز شرمندگی و دلشکستگی چه چیز را به امام زمان هدیه کردیم!؟
💐اللهم عجل لولیک الفرج💐
#مرگ
#یا_صاحب_الزمان_عج
#یاد_خدا
🕊️🇮🇷@Shahidgomnam🇮🇷🕊️
#توجه #توجه
سلام خدمت شما بزرگواران😊🌸
✅کانالی مذهبی مهدوی بنام #بچه_های_آسمان ۳۱۳ مطالب خواندنی و کم نظیر زیر را برای شما عزیزان ارایه میدهد به دور از هرچه #تبلیغ و #شعار تو خالی...
👇👇👇👇👇
✅راهکارهای #خودسازی درون🌸
✅ #سخنرانیهای شنیدنی و سازنده از اساتید برجسته و بنام کشور.🔆
✅داستانها و حکایت های مذهبی و #تاثیرگذار🌸
✅اتفاقات و وقایع آخرالزمان🔆
✅ماجرهای #تشرف خدمت آقا صاحب الزمان🌸
✅مستندهای شیطان پرستی و #جن_گیری #فراماسونری🔆
✅ذکرهای ناب و خاص🌸
✅ #پروفایل ها و عکس نوشته های مهدوی زیبا
🔆
✅سخنان آموزنده بزرگان و بندگان خواص خدا🌸
✅مطالب مهدوی و عرفانی 🔆
✅کلیپ های تاثیرگذار از #مرگ و #قیامت.
و.......
همه این ها در کانال👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1207631873Cb44283cfb1
بچه های آسمان۳۱۳ ☁️🌞☁️
با بودن در این کانال از کانال های دیگر بی نیاز میشوید.
#سرچ_کنید
امتحانش مجانیست😊🍃
⚠️گاهی خیلی زود دیر میشود😔
⚰این قبرها
🔝پر است از
👥جوانانی که میگفتند :
❌«بعدا توبه میکنیم…»❌
☑️براستی
🀄️من و شمامیدانیم
⏱تا چه زمانی
😔زنده هستیم⁉️
🔴 #مرگ
ⓙⓞⓘⓝ↡
🦋|↬❥
سوره بقره آیه [ ۲۸ ].mp3
1.32M
🔊🔊 #تفسیرامروز صوتی قرآن کريم🌹
✍#خدایی را #انکار میکنید که #مرگ و #زندگی به دست اوست⁉️
🎙مفسّر: حاج آقای #استاد_قرائتی
📖 [ کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللهِ وَ کُنْتُمْ
أَمْوٰاتاً فَأَحْیٰاکُمْ ثُمَّ یُمِیتُکُمْ ثُمَّ
یُحْیِیکُمْ ثُمَّ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ ]
(#بقره/آیه ۲۸)
----------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایا به قسمت اعتقاد. دارید؟!
🎙استاد عالی
#مرگ
16.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍کلام عجیب آیت الله بهجت (ره)درباره مرگ
#مرگ
#حقیقت_مرگ
اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يُحْيِي الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا
بدانید!
قطعا ﺧﺪﺍ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ
ﭘﺲ ﺍﺯ مرگش ﺯﻧﺪﻩ ﻣﻰﻛﻨﺪ
📖حدید/آیه۱۷
ظاهر آیه
#مرگ زمین در #زمستان
و #حیات زمین در #بهار است
اما تاویل و باطن آیه چیز دیگریست
💠امام باقر علیهالسلام فرمودند:
#مرگ زمین به #ظلم است
و در حدیث دیگری فرمود:
خداوند زمین را
به دست #قائم عجلاللهتعالیفرجه
#زنده میکند
📚تاویل الایات ص۶۳۸