🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #هشتم
#هوالعشق
#علی_نوشت
سرم را بالا اوردم
دکتر مرادی را دیدم٬لبخندی به لب داشت سریع ایستادم و منتظر نگاهش کردم
-شادوماد مژدگونی بده😊
-واقعااااا؟؟😳😊
-چی واقعا؟
-بهوش..
-ای کلک بدون شیرینی؟😁
قلبم💓 روی هزار رفت
همانجا سجده کردم و خدارا هزاران بار شکر کردم .
-کی میتونم ببینمش؟
-هول نکن شادوماد باید وایسی تا از ریکاوری دربیاد.
-خدایا شکرررت٬ممنونم دکتر ممنونم
-مبارکت باشه گل پسر😉
نگاهی قدردان به اقای مرادی انداختم
و سریع به شیرینی فروشی کنار بیمارستان رفتم و کل بیمارستان را شیرینی دادم٬
مادرم نذر زبح گوسفندی برای حسینیه داشت و زینب هم خودش را در نمازخانه حبس کرده بود و نماز شکر میخواند ٬باباحسین هم نذری کرده بود که به کسی نگفت
همه عاشقانه فاطمه را دوست داشتند ومن برایش دلم هرلحظه میرفت.به سمت اتاقش حرکت کردم
خبری از خانواده اش نبود هنوز نرسیده بودند ٬در زدم و در را آرام باز کردم و در دستم گل نرگسی جاخوش کرده بود.
در را که بازکردم فاطمه ام را روی تخت دیدم سرش را به سمتم ارام برگرداند چشم هایش سرد بود انقدر سرد که لحظه ای یخ زدم٬جلوتر رفتم لبخندی پهن زدم و سلام کردم٬دسته گل را مقابلش گرفتم حتی لبخند هم نزد٬تعجب کرده بودم نکند...
-فاطمه خانوم؟😊
-شما کی هستید؟جلو نیاید
-فاطمه...😟
-جلو نیااااااا😨😭
-باشه اروم باش٬من علیم نمیشناسیم؟تروخدا نگو نمیشناسی که..
-نه نمیشناسممم ٬پرستااار بیا اینو بندازین بیروون
فاطمه ام مرا نمیشناخت٬
دست هایش را جلوی چشمانش گرفته بود و جیغ میزد٬از من از علیش فرار میکرد انگار از من متنفر بود٬
خدایااا فاطمه ام را به من برگردان
٬پرستار مرا به بیرون هدایت کرد
دستانم سرد شده بود سرم گیج میرفت ٬به دیوار تکیه زدم و زانوانم خم شد ٬نمیتوانستم٬نه تحملش را نداشتم این دیگر اخرین ضربه بود که مرا به راند اخر کشیده بود. فاطمه مادر و زینب راهم نشناخت ...
به سمت اتاق دکتر مرادی رفتم
که همان حرف های همیشگی را زد و گفت مدتی کسی را نمیشناسد اما میتوان با نشانه های قبلی کم کم حافظه اش را برگرداند و اضافه کرد که بروم و خدا راشکر کنم که فاطمه ام فلج نشد و این خطر از او گذشت.
نه میتوانستم به دیدن فاطمه بروم نه به خانه تصمیم گرفتم به شاه عبدالعظیم بروم تا کمی ارام شوم.
در حیاطش قدم میزدم و لحظه ای تصویر فاطمه از جلوی چشمانم کنار نمیرفت.دلم برای دیدنش پر میکشید ٬نتوانستم یک دل سیر نگاهش کنم چون دست هایش را روی صورتش گذاشته بود و مرا...
بغض گلویم را گرفت
به ضریح رسیدم و به او چنگ زدم خدارا از تمام وجودم صدا زدم و کنار خدا اعتراف کردم بلند اعتراف کردم که خدایا من #عاشقش_هستم
اری من دیگر دوستش نداشتم بلکه وجودم به وجودش وابسته شده بود٬خداراشکر کردم که فاطمه ام نفس میکشد و چشم های عسلی -قهوه ایش را بازکرده درست است من اورا نمیبینم ولی بودنش کافیست ٬کافیست که در زمینی که او راه میرور راه ،میروم٬
درهوای او نفس میکشم و خدایم خدای او هم #هست
آری آرام تر شدم و همه کارهارا به خدا واگذار کردم ...
🌺🍃ادامه دارد....
🌸نویسنده: نهال سلطانی🌸
@Shahidgomnam
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #هشتم
مثل فنر بالا و پایین میپریدم،
شهریار با تاسف نگاهم ڪرد و سرے تڪون داد!
رو بہ مادرم گفت:
_مامان بیا دخترتو جمع ڪن حالا انگار دڪترا گرفتہ!😄
مادرم با جانب دارے گفت:
_چے ڪار دارے دخترمو؟!بایدم خوش حال باشہ،معدل بیست اونم امسال چیز ڪمے نیست!😄😘
براے شهریار زبون درازے 👅ڪردم و دوبارہ نگاهے بہ ڪارنامہ م انداختم، میخواستم هرطور شدہ امین بفهمہ امتحان هام رو عالے دادم!
صداے زنگ در اومد🔔 شهریار بہ سمت آیفون رفت.
_هانیہ بدو قُلت اومد!😄
با خوشحالے 😄بہ سمت حیاط رفتم،عاطفہ اومد،قیافہ ش گرفتہ بود با تعجب رفتم سمتش!😳
_عاطے چے شدہ؟!😟
با لحن آرومے گفت:
_ امتحانا رو خراب ڪردم میترسم خرداد بیوفتم!😒
عاطفہ ڪسے نبود ڪہ بخاطرہ امتحان اینطور ناراحت بشہ،حتما چیزے شدہ بود!
با نگرانے گفتم:
_اتفاقے افتادہ؟😨
سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد! 😒شهریار وارد حیاط شد همونطور ڪہ بہ عاطفہ سلام ڪرد شالم رو داد دستم،حیاط دید داشت!
سریع شالم رو سر ڪردم،نمیدونم چرا دلشورہ داشتم!😟 نڪنہ براے امین اتفاقے افتادہ بود؟
با تردید گفتم:
_براے امین اتفاقے افتادہ؟ 😧
_نہ بابا از من و تو سالم ترہ!هانیہ اومدم بگم فردا نمیام مدرسہ بہ معلما بگو! 😒
نگرانے و ڪنجڪاویم بیشتر شد،با عصبانیت گفتم:😠
_خب بگو چے شدہ؟جون بہ لبم ڪردے!
همونطور ڪہ بہ سمت در میرفت گفت:
_گفتم ڪہ چیزے نیست حالا بعدا حرف میزنیم!
در رو باز ڪرد،دیدم امین پشت درِ، نفس راحتے ڪشیدم!
امین سرش رو انداخت پایین و گفت:
_ڪجا رفتے؟بدو مامان ڪارت دارہ!😕
امین سلام نڪرد!مثل همیشہ نبود!
با تعجب😳 نگاهشون ڪردم شاید مسئلہ خصوصے بود ولے مگہ من و عاطفہ خصوصے داشتیم؟!☹️
عاطفہ با بے حوصلگے گفت:
_تازہ اومدم انگار از صبح اینجام!😕😠
تعجبم بیشتر شد ڪم موندہ بود عاطفہ داد بڪشہ!😟😳
امین با اخم نگاهش ڪرد،عاطفہ برگشت سمتم.
_خداحافظ هین هین! 😒
هین هین گفتن هاش با انرژے نبود اصلا هین هین گفتن هاش مثل همیشہ نبود،یڪ دنیا حس بد اومد سراغم!😒
با زبون لبم رو تر ڪردم.
_خداحافظ!
امین خواست در رو ببندہ ڪہ با عجلہ گفتم:
_راستے سلام!
تحمل بے توجهیش رو نداشتم،ڪمے دو دل بود دوبارہ نیت ڪرد در رو ببندہ،با پررویے و حس اعتماد بہ نفس ڪہ انگار مطمئن بودم جوابم رو میدہ گفتم:
_جواب سلام ....
نذاشت ادامہ بدم با لحنے سرد ڪہ از سرماے ڪلماتش تمام وجودم یخ بست گفت:
_علیڪ سلام،جواب سلام واجبہ اما سلام ڪردن واجب نیست!😏
صداے وحشتناڪ بستہ شدن در تو گوشم پیچید، 😟باورم نمیشد این امین بود اینطور رفتار ڪرد!ذهنم از سوال هاے بے جواب درموندہ بود🙁
این امین،امینے نبود ڪہ با عشق گفت هانیہ!!
🌺🍃ادامه دارد...
@Shahidgomnam