فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴حسین جان
♦️حواست هست به نوکرت آقاجان😭
@shahidgomnam
🌷از ریاء نجات یافتم
گویند روزی شاگردان سید بحر العلوم (رضوان الله علیه ) او را خندان و متبسم یافتند با اصرار سبب آن را پرسیدند ؟ در پاسخ فرمود :
پس از بیست سال مجاهدت اکنون که در خود نگریستم دیدم دیگر اعمالم ریایی نیست و توانسته ام به رفع آن موفق گردم (رساله لب الالباب ص 55 – سیمای فرزانگان ص 122 )
جز الف قد دوست در دل درویش نیست
خانه تنگ است دل جای یکی بیش نیست
👇👇👇
@shahidgomnam
#شهادت {🕊}
آغاز خوشبختی است
خوشبختی ای که پایان ندارد [❤️]
#شهید که بشوی
خوشبخت ابدی میشوی... |👌|
#اللهم_رزقنا_توفیق_شهادت_فی_سبیلک
@shahidgomnam
#تلنگر_اخلاقی
حجاب یک مساله عقلی است!
به یک خانم بگو حاضری شوهرت
۹۹% عشقش مال تو باشد
و ۱% برای یک زن دیگر؟!
کسی هست بگوید حاضرم؟!
پس همانطور که دوست داری شوهرت عشقش مال تو باشد، جوری از خانه بیرون نرو که عشق شوهر مردم را بدزدی
یک جور لباس نپوش ، آرایش نکن که ۱٪ عشق یک مرد را مال خودت کنی
زن مسلمان باید آنچنان در میان مردم رفت و آمد کند که علائم عفاف و وقار و سنگینی و پاکی از آن هویدا باشد.
@shahidgomnam
#عاشقانه_به_سبک_شهدا🌸🍃
جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم
یکی برداشت و گفت:
«میتونم یکی دیگه بردارم؟»
گفتم:«البته سید جون،این چه حرفیه؟»
برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد.
کار همیشگیش بود.
میگفت:
میبرم با خانم و بچه هام میخورم. اینکه آدم شیرینیهای زندگیشو با زن و بچهاش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر میذاره!
#شهید_سیدمرتضی_آوینی🌹
#صلوات🌸
@shahidgomnam
#خواهر_شهید:
سَرمَزار شهیدجهآنآرا بودیمـ😇
گفت(:
ایݩـ فیلمآ🎞 رو بعد اَز شهآدتمـ پَخشکُن.
بہ شوخے🙊گُفتݦ(:
حٰالا ڪو تا شهادٺـ
چیزے بگو اَندازهات باشہ😅
گفت(:
اگر #دَمشق نشُد،#حلب شهیــ🕊ـــد میشمـ (:
#شهــیـــدمـحــمــدرضـــادهـقــان🌹
دلمـ میگیــره وقتـےفڪرمیڪنمـ هـردوےمـا نسـل دهـهےهفتـادیمـ....
🆔 @shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🔴تقدیم به تمام شهدای جنگ تحمیلی و مدافعان حرم...
#دلم_هوای_شهدا_کرده😔
#کوتاه_ولی_زیبا👌
@Shahidgomnam
سلام به همه ی اعضای محترم کانال😌✋
ازامشب رمان #من_با_تو داخل کانال قرار میگیره.
متشکریم از همراهیتون
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #اول
با عجله از پله ها پایین رفتم،
پله ها رو دوتا یکی کردم تو همون حین
چــ👑ـادرمو سر کردم به حیاط که رسیدم پام پیچ خورد،
لنگون لنگون به سمت در رفتم در رو که باز کردم
عاطفه با عصبانیت 😠بهم خیره شد آب دهنمو قورت دادم.
_خیلی زود اومدی بیا کنار بریم تو دوتا چایی بزنیم بعد بریم حالا وقت هست!😊 عه عاطفه حالا یه بار دیر کردما عزیزم بیا بریم دیره.
_چه عجب خانم فهمیدن دیره!😕
شروع کرد به دویدن منم دنبال خودش
میکشید،با دیدن پسری که سر کوچه ایستاده،ایستادم!
عاطفه با حرص گفت:
_بدو دیگه!😬
با چشم و ابرو به سرکوچه اشاره کردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید!
با شیطنت گفت:
_میخوای بگم برسونتمون؟ 😉
قبل از اینکه جلوشو بگیرم با صدای بلند گفت:
_امین!☺️
پسر به سمت ما برگشت،با دیدن من مثل همیشه سرشو پایین انداخت آروم سلام کرد من هم زمزمه وار جوابشو دادم!
رو به عاطفه گفت:
_جانم!😊
قلبم تند تند میزد،دست هام بی حس شده بود!
_داداش ما رو میرسونی؟😌
امین به سمت ماشین پدرش رفت و گفت:
_بیاید!😊
به عاطفه چشم غره رفتم سوار ماشین 🚗 شدیم،امین جدی به رو به رو خیره شده بود با استرس لبمو میجویدم،انگار صدای قلبم 💗تو کل ماشین پیچیده بود!
به آینه زل زدم هم زمان به آینه نگاه کرد،قلبم ایستاد!❣
سریع نگاهش رو از آینه گرفت،
بی اختیار لبم رو گاز گرفتم،انگار به بدنم برق وصل کردن.
ماشین ایستاد با عجله پیاده شدم بدون تشکر کردن! عاطفه میاد سمتم.
_ببینم لبتو!😄
و خندید
با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسه شد!😬
🌺🍃ادامه دارد....
@Shahidgomnam
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #دوم
کاسه ها رو گذاشتم کنار دیگ آش،😋
عاطفه همونطور که آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایی میگفت،
ملاقه رو از دستش گرفتم باحرص گفتم:
_بسه دیگه،دوساعته داری هم میزنی بابا بختت باز شد خواهرم بیا برو کنار!😠
+هانی بی عصاب شدیا،حرص نخور امین نمی گرتت!😜😃
_لال از دنیا بری!😕
شروع کردم به هم زدن آش،زیر لب
گفتم:
_خدایا امین رو به من برسون!😍🙏
امین پسر همسایه دیوار به دیوار که از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم، ☺️🙈
عاطفه گفت امین فقط چادر رو قبول داره چادری شدم،😊
عاطفه گفت امین نمازش اول وقته نمازم یک دقیقه این ور اون ور نشد،😌
عاطفه گفت امین قرمه سبزی دوست داره و من به مامان میگفتم نذری قرمه بپزه تا براشون ببرم!
عاطفه گفت امین.....و من هرکاری میکردم برای امین!🙈
مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشه!😊
با احساس حضور کسی سرمو بالا آوردم،
امین سر به زیر رو به روم ایستاده بود،با استرس آب دهنمو قورت دادم امین دستی به ریشش کشید و گفت:
_میشه منم هم بزنم؟😊
ملاقه رو گذاشتم تو دیگ و رفتم کنار،امین شروع کرد به هم زدن منم زیر چشمی نگاهش میکردم🙈
داشتم نگاهش میکردم
که سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گره خورد،
امین هول شد و ملاقه رو پرت کرد زمین!
زیر لب استغفراللهی گفت
و خواست بره سمت در که پاش به ملاقه گیر کرد و خورد زمین،
خنده م گرفت 😄با صدای خنده و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم.☺️
تند گفتم:
_من برم بالا ببینم مامان اینا کمک نمیخوان!
با عجله رفتم داخل خونه
و دور از چشم همه از پنجره به حیاط نگاه کردم،
عاطفه داشت میخندید و زن های همسایه به هم یه چیزایی میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همه فهمیدن!
امین بلند شد،فکرکردم باید خیلی عصبانی باشه اما لبخند 😊رو لبش متعجبم کرد!😟
سرشو آورد بالا،نمیتونستم نفس بکشم!
حالا درموردم چه فکرایی میکرد،
تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از کنار پنجره برم!
امین لبخندی زد و به سمت عاطفه رفت،
در گوشش چیزی گفت،عاطفه لبخند به لب داخل خونه اومد!
با شیطنت گفت:
_آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدی خونه زمین نخورده باشی
نگران بودن!😌😉
قلبم وحشیانه می طپید، 💓 امین نگران من بود؟!
با تعجب گفتم:
_واقعا امین گفت؟! 😳
+اوهوم زن داداش!
احساس میکردم کم مونده غش کنم،نفسمو با شدت بیرون دادم!☺️🙈
دوباره حیاط رو نگاه کردم که دیدم نگاهش به پنجره س،
با دیدن من هول شد و سریع به سمت در 🚪 رفت اما لیز خورد دوباره صدای خنده زن ها بلند شد،😄😄😁
با نگرانی و خنده از کنار پنجره رفتم!
عاطفه گفت:
_من برم ببینم امین قطع نخاع نشد!😃
عاطفه که از پله ها پایین رفت همونطور که دستم رو قلبم بود گفتم:
_خدانکنه! 😍🙈
🌺🍃ادامه دارد....
🌹 @Shahidgomnam 🌹