شهــیدحــسـین معزغـلامي
پارت هشتاد و دو شهدازنده اند🌸🌿 #کتاب_سروقمحانه #شهیدحسین_معزغلامی🌹 بعد از شهادت حسین من گاهی خواب ح
پارت هشتاد و سه جاذبه🌸🌿
#کتاب_سروقمحانه
#شهیدحسین_معزغلامی🌹
حسین واقعاً مذهبی بود.درمراسمات مذهبی حضور مستمری داشت.درعین حال اهل ورزش وتفریح هم بود.بادوستانش زیاد به کوهنوردی می رفت.جوون های زیادی رو دورخودش جذب کرده بود.یه بارکه رفتیم سر مزار حسین،چندنفرکه تیپ مذهبی نداشتن سر مزارش دیدم.یکی ازاونها،ازمن پرسید،شماخواهرحسین آقا هستید؟کسی از پشت سرش گفت،آره انگار خواهرشه.خیلی شبیه به حسینه،گفتم بله من خواهرحسین هستم.اون شخص گفت من نوکر حسین هستم.افتخارنداشتم باهاش دوست باشیم ولی خیلی دوسش داشتم.شب آخری که حسین می خواست بره ماموریت ،باهم توهیئت بودیم.حس می کردم که این آخرین سینه زنی های حسینه.به تیپ وشخصیت این مردنمیخورد دوست حسین باشه.ولی وقتی خاطراتش با حسین رودر پیاده روی اربعین می گفت،کم کم احساس می کردم که این جاذبه حسینه که این هارو دورخودش جمع کرده.قدرت جذب حسین از قدرت دفعش خیلی بیشتر بود.اون شخص می گفت بعد از اون مراسم «هیئت»به مسافرت خارج از کشور رفتم.متاسفانه در مراسم خاکسپاری حسین نبودم.الان که برگشتم خیلی دنبال مزار حسین گشتم تاسرمزارش بیام.
(خواهر کوچک شهید)
@shahidhosseinmoezgholami
شهــیدحــسـین معزغـلامي
پارت هشتاد و سه جاذبه🌸🌿 #کتاب_سروقمحانه #شهیدحسین_معزغلامی🌹 حسین واقعاً مذهبی بود.درمراسمات مذهبی ح
پارت هشتاد و چهاررؤیایصادقانه🌸🌿
#کتاب_سروقمحانه
#شهیدحسین_معزغلامی🌹
بیست روز از آخرین ماموریتش در سوریه می گذشت.که چندشب پشت سر هم خواب می دیدم،مراسم تشیع جنازه است و شهیدی روی دستان مردم تشیع می شود،روش پرچم انداخته شده بود؛ولی اسم شهید نوشته نشده بود،صبح هابه همسرم می گفتم،چرااینقدرهرشب خواب تشیع جنازه می بینم؟بعدازشهادت حسین که فیلم و عکس های مراسم تشییع رو دیدم.متوجه شدم این جمعیت،پیکروخیابان،دقیقاشبیه جمعیت،پیکروخیابان خواب من بود که بارها دیده بودم.قبل از شهادت حسین.یکبارهم خواب دیدم شخصی به نام حسین بواس لباسی رو تاکرده و مرتب شده برای من آورد و گفت این لباس حسینه!درخواب فهمیدم که حسین بواس مدافع حرمه.ولی لباسی که آورده بود تن حسین ندیده بودم.چون از سوریه خریده بود.پرسیم این لباس مال حسینه؟گفت آره مال حسینه.صبح از خواب بیدار شدم و در اینترنت جستجو کردم دیدم شهید بواس از شهدای چالوس بود و در خانطومان به شهادت رسیده بود.بعدازشهادت حسین وقتی ساک حسین رو آوردن،دقیقالباس هایی که شهید برای من آورده بود در ساک حسین بود.
(مادرشهید)
@shahidhosseinmoezgholami
شهــیدحــسـین معزغـلامي
پارت هشتاد و چهاررؤیایصادقانه🌸🌿 #کتاب_سروقمحانه #شهیدحسین_معزغلامی🌹 بیست روز از آخرین ماموریتش در
پارت هشتاد و پنج رجعت عاشقانه🌸🌿
#کتاب_سروقمحانه
#شهیدحسین_معزغلامی🌹
سه شنبه،هشت فروردین ک روز تشیع پیکر مطهر حسین بود.همون روز صبح پیکرش رسید.می گفتن عنایت خود خانوم حضرت زینب (س)بوده که پیکر حسین برگشته!اماخیلی دوست داشتیم حسین یک روز بیادمعراج شهداءبمونه.برنامه ریزی کرده بودیم ولی جور در نیومد.همون صبح که رسید اول حسین رو بردن معراج،یک ساعتی معراج بود،زیارت عاشورایی خونده شد،بعدبه سمت محله آوردن و نمازش اقامه شد.بااینکه عید خیلی جاهاتعطیل بود؛ولی مردم خیلی خوب اومدن.حسین سرعتش خیلی بالا بود.من بهشت زهرا (س)خیلی رفتم،شایدهیچ وقت اینقدر زود نرسیدم!ولی انصافاً سرعت حسین همه جوره بالا بود.سرعت رفتنش به بهشت زهرا (س) هم بالا بود.اونجاقرعه به نام من افتاد که پیکر شهید رو داخل قبر بزارم.مراحل دفن رو انجام دادیم.تربت رو روی صورت حسین گذاشتیم،یکی از دوستان انگشترش را دادتوی اون چشمی که مجروح بود گذاشتیم.پیراهن مشکی روهم روی سینه اش گذاشتیم،معموله پیش بچه هیئتی ها که پیراهن مشکی هم باشه،سربندوتربت جزء وصیتش بود.قطعاخواست خود شهید بوده که به ذهن ماانداخته!پرچم حرم حضرت رقیه (س)رو که یه فرزندشهیدواسه من آورده بود،انداختم رو پیکر حسین وسنگ های لحد رو گذاشتیم.قبلا تجربه کندن قبر رو داشتم اما کسی رو تا حالا داخل قبر نگذاشته بودم؛می دونستم این کار خوف و ترس عجیبی داره!ولی قبر حسین اصلا داخلش فرق داشت،قبرش خیلی خوشبوبود.
(دوست شهید)
@shahidhosseinmoezgholami
شهــیدحــسـین معزغـلامي
پارت هشتاد و پنج رجعت عاشقانه🌸🌿 #کتاب_سروقمحانه #شهیدحسین_معزغلامی🌹 سه شنبه،هشت فروردین ک روز تشیع
پارت هشتادوشش مُهری برای شفاعت🌸
#کتاب_سروقمحانه
#شهیدحسین_معزغلامی🌹
یک شب حسین به خوابم اومد.مُهری جهت ممهورکردن نامه های مردم دستش بود.مُهردقیقاشبیه سنگ مزارش بود.فقط کوچک تر و در اندازه مُهربود.حتی رنگ متن های موجود درمهرشبیه رنگ موجود در سنگ مزارش بود.رنگ متن پاسدارشهید مدافع حرم در مهر مثل سنگ مزارش به رنگ قرمز بود.دیدم بعضی ها نامه میدن و حسین همون جا پای نامه ها مهرمیزنه.حسین گفت من پنج شنبه ها نامه خیلی هارو مهر می زنم.همون پنجشنبه خانمی رو سر مزار حسین دیدم،که خیلی هم محجبه بود.داشت گریه می کرد.ازمن پرسیدشماخانواده شهید رو می شناسید؟گفتم من خواهرش هستم.من رودراغوش گرفت و گفت،راستش من خیلی بدحجاب بودم.اصلااهل دین و مذهب نبودم.یک روز که داشتم در شبکه های مجازی جستجو می کردم،تصادفاباشهیدمعزغلامی آشنا شدم.خیلی منقلب شدم.درموردشهیدتحقق کردم.بعدهاشهید رو در خواب دیدم.این شهید در زندگی من تاثیر بسیاری گذاشت.باعث شد روز به روز حجابم بهتربشه.سالهابودکه اصلا نماز نمی خوندم،ولی ازوقتی که با شهید آشنا شدم.نمازخون شدم.من هم خوابی رو که دیده بودم برای خانوم تعریف کردن.خیلی گریه کرد.گفت در این دنیا من کسی رو ندارم.می خواستم خونه تهیه کنم نمیشد.به این شهید متوسل شدم.گفت یه آدم غریبه که من اصلاً نمی شناختمش،آمدوضامن بانکی من شد،منم وام بزرگی گرفتم و خونه تهیه کردم.درعرض دو روز وام من جور شد و من هم صاحب خونه شدم.بعدهادیدم اون خانوم عکس های بی حجاب خودش رو تو شبکه های اجتماعی پاک کرده و تصاویر شهدا رو نشرمیده،اون خانوم حتی عکس حسین رو چاپ و در بین مردم توزیع کرده بود.احساس میکنم این تعبیر خوابم برد.
(خواهر کوچک شهید)
@shahidhosseinmoezgholami
شهــیدحــسـین معزغـلامي
پارت پنجاه و هشت مُزدِ احترام🌸🌿 #کتاب_سرو _قمحانه #شهید_حسین_ معزغلامی🌹 حسین عصای دست پدر و مادرش ب
پارت پنجاه و نه جوان نستوه🌸🌿
#کتاب_سروقمحانه
#شهیدحسین_معزغلامی🌹
وقت هایی که ایستگاه صلواتی می زدیم،باوجوداینکه کتف حسین آقا تودرگیری های فتنه ۸۸آسیب دیده بود و همیشه اذیتش می کرد و این اواخر هم که از سوریه برگشته بود سه تاترکش به بدنش اصابت کرده بود،خیلی کارمی کرد تا حدی که کتفش وجای ترکش هاش دردمیگرفتن وبه من میگفت یه کم کتفم روفشار بده.منم براش فشار میدادم،حالش بهتر می شد بهش به شوخی می گفتم حسین آقا شما دیگه پیرشدین نمی تونی کارکنی عرصه روبه جووناواگذارکن،میگفت من کارم رو انجام میدم و هیچ فرقی برام نداره،توپایگاه بسیج هم چون حلقه های صالحین برگزار می شد،بایدخوب نظافت میشد،باحسین آقا نظافتش می کردیم عجیب بودماهرنیم ساعت می نشستیم استراحت می کردیم،ولی حسین آقا بااون همه مشکلات بدنیش همه چهارساعت روکارمیکرد،حتی یه دفعه پارچه هایی که باهاش اتاق خونه شون روتزئین کرده بود،دراورده بود و پایگاه روباهاش تزئین کرد،خسین آقا خیلی تومردم محبوب بود و هرجایی که دعوتش می کردند برا مداحی،منم باهاش می رفتم خیلی برام جالب بود همه اقشار مردم واقعا بهش احترام می گذاشتند حتی لات های محل باهاش صمیمی بودن و دوستش داشتن خلاصه بزرگ تاکوچیک محل عاشقش بودن،منم به خاطر اینکه با حسین آقا بودم،پدرم کاریم نداشت ولی هروقت خودم می خواستم برم بیرون پدرم خیلی بهم گیر میداد.
(دوست شهید
@shahidhosseinmoezgholami
شهــیدحــسـین معزغـلامي
پارت پنجاه و نه جوان نستوه🌸🌿 #کتاب_سروقمحانه #شهیدحسین_معزغلامی🌹 وقت هایی که ایستگاه صلواتی می زدیم
پارت شصت کتک های شیرین!🌸🌿
#کتاب_سروقمحانه
#شهیدحسین_معزغلامی🌹
گاهی میشدبه بچه ها میگفت بچه هابیایدمنوبزنید،حدودبیست وسه،نفرمی ریختیم سرش،امااو،طوری میزدماروزمین که آسیب نبینیم وبهمون هم میگفت بچه ها من اگر اینطور می زنمتون زمین برااینه آمادگی جسمانی تون بره بالا،اگه دردتون گرفت بیایدمنوبزنید؛یه دفعه یکی از بچه ها گفت من دردم گرفت حسین آقا میخوام بزنمت،من خیلی ناراحت شدم،راستش من خواستم سرش دادبزنم ویه لگدهم بهش بزنم،اخه من خیلی حسین آقا رودوست داشتم و دارم،به حسین آقا گفت زدی تو صورتم،منم باید بزنم توصورتت!حسین آقا صورتش روبردجلوتابزنه تو گوشش امااون پسره صورت حسین آقا روبوسید،واقعابرام جالب بود بچه ها خیلی کارهای حسین آقا رو دوست داشتن و عاشق حسین آقا بودن.
(دوست شهید)
@shahidhosseinmoezgholami
شهــیدحــسـین معزغـلامي
پارت شصت و نه مثل کوه🌸🌿 #کتاب_سروقمخانه #شهیدحسین_معزغلامی🌹 یه دفعه تومنطقه،حسین تویه درگیری دستش ت
پارت هفتاد عبور از نفس🌸🌿
#کتاب_سروقمحانه
#شهیدحسین_معزغلامی🌹
من اگه جای حسین بودم.دوبارکه میرفتم سوریه،مدافع حرم بودم.اونجا(سوریه) فرمانده خط بودم،توتهران آموزش میدادم،یامداح یه هیئت ثابت بودم و این همه رفیق داشتم.هیچ وقت این قدرباتواضع نبودم.یادمه حسین پیامی میداد توگروه،می گفت؛«اقا امشب اگه هستیدبریم بیرون»ماعادت کرده بودیم.ولی همچین کسی بیادتوگروهی که همه ازش کوچیکترهستن بگه آقا اگه هستیدامشب بریم بیرون.این خیلی تواضع میخواد.تومسجدمیومد بابچه هایی که پنج،شش سال ازخودش کوچیکتربودن سلفی میگرفت،یکی ازبچه های هیئت ما،دوتاعکس رو به من نشون داد.گفت حسین بااین بنده خداسلفی گرفته،این روهم حسین با من گرفت.بعرازهیئت،گفت(حسین)این عکس،یه روزی به دردت میخوره!گاهی اوقات می شد می رفتیم مزارشهدا ما میگفتیم عکس؛حسین یک ربع بیست دقیقه معطل می شد،ازماعکس می گرفت،خیلی کم پیش میومدماازش عکس بگیریم.یادم میادیه بار کلاس آموزش نظامی بود،حسین بااینکه نظامی بود و توسپاه آموزش می داد.مثل بقیه بچه ها لباس نظامی پوشید و تو صف خبردارایستاد.توپایگاه مابهش گفتیم بیا در مورد سوریه صحبت کن،گفت من نمیام.هرهفته حلقه صالحین بود،دوباره هفته بعدش بهش گفتم؛اقا بیادرمورد سوریه صحبت کن.حسین حدود یک ربع،درمورد مناطق مختلف سوریه،درمورددلایل جنگ ودسته بندی های دشمن هامون توسوریه،نحوه مقابله بااونا،خلاصه همه چالش های جنگ با تکفیریها صحبت کرد؛حتی یه کلمه هم در مورد خودش حرف نزد،که چه کارهایی کرده.
(دوست شهید)
@shahidhosseinmoezgholami
شهــیدحــسـین معزغـلامي
پارت هفتاد عبور از نفس🌸🌿 #کتاب_سروقمحانه #شهیدحسین_معزغلامی🌹 من اگه جای حسین بودم.دوبارکه میرفتم سو
پارت هفتاد و یک محرم اسرار🌸🌿
#کتاب_سروقمحانه
#شهیدحسین_معزغلامی🌹
بعد از بازنشستگی،من به عنوان مداح کاروان زیارتی کربلای معلی ازطرف سازمان حج و زیارت انتخاب شدم.ماهی یکبار برای مداحی به کربلای معلی سفرمی کردم.یک روز در رابطه با وصیت نامه خودم باحسین صحبت کردم،چون احساس می کردم حسین می تونه درکم کنه،چون واقعاًعقلش ازسنش جلوتر بود و به نوعی هم جانشین من درمنزل بود ومحرم اسرارم بود.آن موقع وضعیت کشور عراق از لحاظ امنیتی خوب نبود.به حسین گفتم وصیت نامه خودم رو در فلان جا گذاشته ام.فقط نگاه نکن و نمی خواهم کسی این موضوع رو بفهمه.حسین گفت باشه،فقط شماهم بایدوصیت نامه من رو بخوانید،من هم وصیت نامه خودم رو پیش سیدمحسن مرتضوی گذاشتم.این جملات آن موقع مثل شوخی بین منوحسین ردو بدل شد.
(پدرشهید)
@shahidhosseinmoezgholami
شهــیدحــسـین معزغـلامي
پارت هفتاد و یک محرم اسرار🌸🌿 #کتاب_سروقمحانه #شهیدحسین_معزغلامی🌹 بعد از بازنشستگی،من به عنوان مداح
پارت هفتاد و دو مرد میدان🌸🌿
#کتاب_سروقمحانه
#شهیدحسین_معزغلامی🌹
حسین واقعاً مرد میدان بود وبرقلب های نیروهای تحت امرش حکومت می کرد.همش به فرمانده اش میگفت حاجی بریم گشت و شناسایی،بریم نفوذ کنیم و چندتا مین بکاریم،کسانی که در امور نظامی تبحر دارن،می دونن که یکی از مشکل ترین و خطرناک ترین کارها گشت و شناسایه.بالاخره حسین باچندتاازنیروهای سوری میره گشت و شناسایی،امامتاسفانه پای یکی از نیروهای سوری به یکی از تله های دشمن گیرمیکنه و پاش قطع میشه.مااونجامعمولا به خانواده شهدا و جانبازان سرمیزنیم،قرارشدبریم به همون سوری که باحسین بوده؛سربزنیم حسین خیلی خوشحال بود،معمولاکسانی که مجروح میشن،به محض دیدن فرمانده شون ناراحت میشن وشروع میکنن به گله وشکایت،اماجالب بود اون نیروی سوری به محض دیدن حسین به شدت خوشحال شد و گفت کی بریم گشت و شناسایی!معلوم بود خیلی از دیدن حسین خوشحال شده،جالبه که فرمانده حسین گفته بود حسین تو نمیخوادجلوبری؛اماحسین که دیده بود نیروهاش کمی ترس دارن برا همین باهاشون رفته بود.رمزمحبوبیت حسین در بین نیروهاش همین بود که خودش توهمه عرصه های خطرنفراول بود.
(دوست وهمرزم شهید)
@shahidhosseinmoezgholami
شهــیدحــسـین معزغـلامي
پارت هفتاد و سه همنشین درد🌸🌿 #کتاب سرو قمحانه #شهید حسین معزغلامی🌹 آستانه تحمل دردش خیلی بالابود.چن
پارت هفتاد و چهار نذر سلامتی🌸🌿
#کتاب_سروقمحانه
#شهیدحسین_معزغلامی🌹
هر دفعه که حسین به سوریه می رفت من مبلغی روبه عنوان نذر به حسین می دادم تا بندازه داخل ضریح حضرت زینب (س).فقط تاکید می کردم که حتما در بازگشت به ایران نذر منو ادا کنه.به نوعی من گروکشی می کردم تاحسین سالم برگرده؛علاوه برپولی که برای نذربه حسین می دادم،هرباربه نام شهیدی هم نذر می کردم.برای بار اول به نیت ابجداسم خانوم حضرت زینب (س)مبلغ ۶۹هزارتومان نذرمی کردم،چون شرط کردم حتمانذر منوزمان بازگشت اداکنه حسین هم کمی مقاومت کرد و بعد قبول کرد.به نام شهید مجتبی کرمی هم نذر کرده بودم که اگرحسین برگرده،برای دخترکوچکش به نام رقیه(س)لباس هدیه کنم.لباس روخریدم و کنار گذاشتم تا وقتی که حسین،نذرم رو ادا کنم؛حسین برگشت برای باردوم که می خواست بره سوریه مبلغ ۵۰هزار تومان دادم تاتومسیر بازگشت به ضریح بندازه.حسین هم بدون هیچ مقاومتی قبول کرد و اصرار نداشت تادررفتن بندازه.این دفعه به نام شهیدالله کردم نذرکردم که اگر حسین برگرده،سالادالویه درست کنم و درهیئت منتظران پخش کنم.یک حلبی خیارشور هم خریدم و کنار گذاشتم تا به محض بازگشت حسین بااون سالاد الویه درست کنم.به اسم شهید الله کرم این خیارشور روخریده ام وبازنمی کردم تاحسین برگرده وبااون سالادالویه درست کنم حسین برگشت و همان روزگفت ،میتونی تاشب نذرت رواداکنی؟من هم به سرعت دست به کار شدم و آماده کردم.شب هم برای بسته بندی خودحسین آمد بارسوم هم۵۰هزار تومان به عنوان نذر دادم.حسین یهو گفت،ایندفعه نمیگی هاموقع برگشت تو ضریح بندازم.من موقع رفتن می ندارم.گفت اگر اصرار کنی من اصلاپول رونمی برم.به نام شهیدزبرجدی هم ندرکرده بودم.شنیده بودم خودشهیدگفته بود،هرکی به من نذرکند،نذرش ادامی شود.نذرکردم اگرحسین برگرده سرمزارشهید زبرجدی شله زرد پخش کنم.وقتی حسین شهید شد و برای مراسم تدفین رفتیم.مزارشهیدزبرجدی نزدیک مزار حسین بود.بعدازمراسم به عنوان گلایه برسرمزارشهیدزبرجدی رفتم.گفتم دمت گرم خودت گفته بودی،هرکی به من نذر کنه،نذرش ادامیشه.عجب حسین سالم برگشت.بعداین موضوع روبه مامانم گفتم.مامانم گفت،همین که پیکرحسین برگشته یعنی نذرت اداشده.پیکرخیلی ازشهدا درسوریه مونده وهنوز برنگشته.مامانم گفت اون موقع که حسین شهید نشده بود،خواب دیدم که شهید زبرجدی برای ماشله زرد آورده ومیگه نذرت اداشد.مامان گفت،این عنایت شهید زبرجدی بوده که پیکرحسین برگشته! از شهید گلایه نکن.من هم نیت کردم تانذرم رواداکنم.
(خواهر کوچک شهید)
@shahidhosseinmoezgholami
شهــیدحــسـین معزغـلامي
پارت هفتاد و چهار نذر سلامتی🌸🌿 #کتاب_سروقمحانه #شهیدحسین_معزغلامی🌹 هر دفعه که حسین به سوریه می رفت
پارت هفتاد و پنج شهید زنده🌸🌿
#کتاب_سروقمحانه
#شهیدحسین_معزغلامی🌹
نمازگزاران مسجد که من رو می شناختن،دائم به من می گفتن زیاد به این پسردل نبندحسین ماندگارنیست،پروازمی کنه!یه روز به مراسم تشییع پدر یکی از دوستان حسین رفتیم.حسین هم نبود.با دوست حسین توماشین که نشسته بودیم.گفت می خوام مطلبی به شما بگم،ناراحت که نمی شید،گفتم نه،گفت حسین شما ماندگار نیست.شهیدمیشه.زیادبهش دل نبندین.گفتم این حرفها چیه!شهادت که به این اسونی نیست.شهادت یک تکامله؛گفت نه من این رو همین جوری نمی گم.بابررسی که از اخلاق و رفتارحسین دارم،میگم.حسین مال این دنیا نیست و پرواز می کنه.زیادبهش دل نبندین گرفتار می شید.من خودم هم پیش بینی می کردم.حتی قبل از ورود حسین به سپاه،اخلاق و رفتارش شهدایی بود.یه روز در مدرسه حسین در مسابقات قرآن اول شده بود؛ولی اشتباهی لوح تقدیر رو به پسرعموش داده بودن.پسرعموش هم حسین معزغلامی بود و در اون مدرسه درس می خوند.اصلاحسین به روی خودش نمی آورد و اصلا ناراحت نشده بود.بعدهالوح تقدیر رو آوردن وگفتن این مال حسینه،اصلا پسرما در مسابقات قرآن شرکت نکرده.هرکاری کردن که بگن این لوح مال شماست.حسین گفت نه این مال پسرشماست.من با اخلاق شهدای ۸سال دفاع مقدس آشنا بودم.این نوع اخلاق ازیک آدم معمولی ساخته نیست.قطعاپشت این نوع رفتار یک عقیده ای هست و آن عقیده تعالی داره به همین خاطر احساس می کردم که حسین شهید میشه.
(پدرشهید
@shahidhosseinmoezgholami
شهــیدحــسـین معزغـلامي
پارت هفتاد و پنج شهید زنده🌸🌿 #کتاب_سروقمحانه #شهیدحسین_معزغلامی🌹 نمازگزاران مسجد که من رو می شناختن
پارت هفتادوششاستراحتبعدازشهادت
#کتاب_سروقمحانه🌸🌿
#شهیدحسین_معزغلامی🌹
میدونست فرصت کمی داره.سعی می کرد این فرصت محدود رو مدیریت کنه.یه روز مادرم،حسین رو نصیحت می کرد که،چرااستراحت نمی کنی؟سه روزدیگه می خوای به ماموریت بری،اخه چراخودت رو خسته می کنی؟حسین گفت:«من به اندازه خودم می خوابم»روی دیواراتاقش نوشته بود «استراحت بماند بعد از شهادت»غذاهایی که دوست داشت،کم می خورد.ازلحاظ ذائقه خیلی شبیه هم بودیم.یک بارسرسفره غذایی که دوست داشت رو چند لقمه بیشتر نخورد.بهش گفتم چرا نمی خوری؟گفت،من می تونم بخورم،خیلی بیشتر از این می تونم بخورم.ولی دارم تمرین می کنم که نخورم.روی ابعاد شخصیتی و نظامی اش خیلی کار می کرد.
(خواهر بزرگ شهید)
@shahidhosseinmoezgholami