25.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ضیافت_الهی_1400
#نواهای_ماندگار
#تلاوت
🌸 تلاوت آیه 192 سوره مبارکه آل عمران
✅ با نوای اساتید غلوش ، نقشبندی ، سیدسعید ، شحات انور
🆔 @ShamimeOfoq
8.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ضیافت_الهی_1400
#مشاوره
#همسرانه
#شخصیت_ام_المومنین
🔶جناب خدیجه سلام الله علیها حقیقتا مظلوم است!!
🎥 کلیپی بسیار زیبا و دیدنی از ابعاد مختلف شخصیتی ام المومنین حضرت خدیجه سلام الله علیها در بیانات رهبر معظم انقلاب( حفظهالله).
🆔@ShamimeOfoq
شمیم افق
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#محمدحسین_فهمیده
#تربیت_فرزند
#شهادت
🌷 داستان شهادت
🌿 خرمشهر در آستانهی سقوط بود. از 150 پاسدار خرمشهر فقط 20 نفر مانده بودند، به آنها هم دستور عقب نشینی داده شده بود. از آن 20 نفر هم بعضی شهید و زخمی شده بودند. تانکهای دشمن داشت میآمد که از روی جنازههای شهدا و زخمیها رد بشود. حسین با سختی و زحمت زیاد دوستش، محمدرضا را که زخمی شده بود به پشت خط رساند و گفت: «نارنجک داری؟» محمد رضا گفت: «بی فایده است. با نارنجک نمیشه این تانکها را منفجر کرد تنها راهش اینه که بشه یکدفعه هفت - هشت تا نارنجک را با هم منفجر کرد این هم که غیر ممکنه» حسین گفت: «یعنی اگر پشت سر هم بندازمشون باز هم تأثیر نداره؟» محمدرضا گفت: «فکر نمیکنم! یکی یکی قدرتشون کمه»
ناگهان فکری به ذهن حسین رسید، بعد رو به محمد رضا گفت: «سلام مرا به پدر و مادرم برسان و بگو حلالم کنند.» حسین نارنجکها را ردیف به کمرش بست و خداحافظی کرد و به سمت 5 تانک عراقی که در حال پیشروی بودند، دوید که ناگهان تیری به پایش خورد و زخمی شد، امّا سریع خود را به تانک پیشرو رسانید و روی زمین در مقابل تانک دراز کشید. تسمههای تانک به روی کمرش رسید و در یک چشم به هم زدن با خرد شدن استخوان هایش، ناگهان انفجاری عظیم رخ داد و تانک با حدود 30 خدمهاش منفجر و حسین نیز تکه تکه شد.
با انفجار تانک، دشمن گمان میکند حملهای صورت گرفته و روحیهی خود را میبازد و با سرعت هر چه تمامتر تانکها را رها کرده و شروع به فرار میکند. در نتیجه حلقهی محاصره شکسته شده و پس از مدتی نیروهای کمکی هم سر میرسند و با این حرکت، دشمن امیدش را برای تصرف آبادان به گور برد. اگر ایثار حسین نبود واقعاً پس از مدتی کوتاه آبادان و چند شهر دیگر از دست ما میرفت. جالب اینکه خبر شهادت و ایثار حسین در مدارس باعث شد تا دانش آموزان زیادی خود را به جبهه برسانند.
🌸✨ یاد و خاطره رهبر 13 ساله، شهید محمدحسین فهمیده را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس
#داستان_راستان
#داستان
🌸 داستانی درباره عاقبت یک دختر هوسران که برای رسیدن به خواسته خویش، به پدر مهربان و مردم شهر خود خیانت کرد
🌷 یکی از سلاطین به نام «اساطرون» در شهری کنار رود فرات سلطنت می کرد. وقتی که شاپور با دولت روم صلح کرد، در فکر تسخیر شهر اساطرون افتاد. پس سپاهی مجهز را حرکت داد و گرداگرد شهر را گرفت. ولی به خاطر استحکام حصار قلعه، از فتح آن مأیوس شد و پیوسته در خارج شهر راه می رفت تا شاید چاره ای پیدا کند.
روزی دختر اساطرون بالای حصار شهر آمده بود و لشگر دشمن را تماشا می کرد. ناگاه چشمش به قامت مردانه شاپور افتاد و با همین یک نگاه عاشق او شد. پنهانی نامه ای به او نوشت که: اگر مرا به ازدواج خود در آوری، وسیله تسخیر شهر را فراهم می کنم. شاپور نیز پذیرفت.
دختر هوسران، شبانه وسایل ورود لشگریان را فراهم نمود و شاپور و سپاهیانش شهر را فتح کردند. اساطرون را کشته و سر او را به نیزه زدند و به مردم نشان دادند.
شهریار ایران هم به پیمان خود عمل نمود و با دختر ازدواج کرد و مدتی با او به سر برد. شبی چشم شاپور به پشت دختر افتاد که بر اثر خراشیدگی، خون آلود شده بود. پرسید: این خراش از چیست؟
گفت: در محل استراحت من برگ «موردی» (برگی است لطیف که برای تقویت موی سر و صورت بکار برده می شود) بود که بر اثر تماس با او، بدنم خراش برداشت.
شاپور گفت: پدرت، تو را چه اندازه با ناز پروریده است که چنین پوست لطیفی پیدا کرده ای؟ او گفت: پدرم مرا با بهترین وسائل، پرورش می داد و غذایم را از مغز سر گوسفند و زرده تخم مرغ و عسل قرار داده بود.
شاپور مدتی سر به زیر انداخت و پس از مدتی تفکر، سر برداشت و گفت: تو با پدری چنین مهربان اینگونه بی وفایی کردی! چگونه با من پایداری خواهی کرد؟! پس دستور داد که گیسوان او را بر دم اسبی بسته و در میان خارستانی کشیدند تا کشته شد.
📚 منبع: تاریخ معجم
🆔 @ShamimeOfoq