eitaa logo
شمیم افق
1.1هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
2.5هزار فایل
﷽ ارتباط با ما @mahdiar_14
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 🌷 دستت توی دست خدا بود که خوابم برد، وقتی هو هوی باد مرا به خود آورد هنوز برنگشته بودی. صدایت زدم، کوه صدایم را به خودم برگرداند. دلم در نبودِ تو، گرم نمی شد. من بودم و اشک... که تنهایی ام را شعله ور می کرد، و جاده ها... که گسل می شدند زیر پایم، و آسمانی... که خورشید روی پیشانی اش را گم کرده بود. اما پس از این همه سال، دلم گواهی می دهد: تو برمی گردی... بهار برمی گردد فانوس های لرزان اشک از رونق می افتند و خورشید دوباره بر پیشانی آسمان، سبز می شود. 🆔 @ShamimeOfoq
🦋 🌷نورانی ترین عبادت دانش آموزانم هر روز پرانرژی ترین نگاه های شان را به من تقدیم می¬کنند؛ از همان لحظه ای که وارد حیاط مدرسه می شوم. من هم براق ترین نگاهم را، که صبح موقع طلوع آفتاب از نگاه کردن در چشم خورشید هدیه گرفته ام، به آن ها می بخشم و این نورانی ترین عبادتی است که داریم من و این آفتاب گردان های عاشق... 🆔 @ShamimeOfoq
🦋 🌷همین که تنها می‌شوی بی صدا می‌آید و دلت را می‌لرزاند. پُر می‌شوی از کلمات صیقل خورده ی خیس که تو آفریدگارشان خواهی شد. کلمات سرازیر می‌شوند از چشم هایت... از لب هایت... از سرانگشتت... کلمه: اشک می‌شود و می‌چکد و غم هایت را با خودش به دریا می‌برد. کلمه: قناری می‌شود و دعاهایت را به گوش آسمان می‌رساند. کلمه: قلم را روی کاغذ می‌رقصاند و تو را نقاشی می‌کند. و این تویی که میان کلمات، زاده می‌شوی. تو غزلی از سروده های خداوندی، با ابیاتی بی نهایت موزون. اقرأ باسم ربک الذی خلق... تو را پیش از خودت، خداوند سروده است. 🆔 @ShamimeOfoq
🦋 باید از همین سرزمین، راهی به آسمان باز کنم. دست ابرهای دنیا را بگیرم و بی اعتنا به بادهای ناموافق، در شیار شالیزارهایت، بذر بهار بپاشم. برخاسته ام تا عریانی شاخه هایت را با شکوفه و پروانه بپوشانم و آشیانه های خالی را پر کنم از آواز و پرواز... خدایا! یاری ام کن تا جاری شوم و با تمام رودهای سرزمینم دعای فرج بخوانم. 🆔 @ShamimeOfoq
🦋 او خورشیدِ آسمانش را گُم کرده بود و پنجره ی امیدش را بسته بود. نمی خواست نور را ببیند، نمی خواست آینه را ببیند، نمی خواست صدای جیک جیک گنجشکِ روی شاخه ی درخت را بشنود. او تو را فراموش کرده بود. معجزه ی یادِ تو را فراموش کرده بود. یک روز، تمام حرف هایش را در جوهرِ خودکارش ریخت و نامه ای برای تو نوشت. هنوز نامه اش تمام نشده بود که یادِ تو معجزه کرد و جوابی از تو رسید. او من بودم و آن نامه را با نامِ تو شروع کرده بودم: «بسم الله الرحمن الرحیم...» منبع: نشریه باران 🆔 @ShamimeOfoq
🦋 🌺 إنِّي أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ. فکر می کردم همه چیز را می دانم؛ فکر می کردم آن قدر بزرگ شده ام که همه چیز را بدانم؛ اما تنها پرتوی باریکی از خورشید بر ذهن تاریک من می تابید و افکارم مثل قایق شکسته ای در امواج اقیانوسی ناآرام شناور بود. هرچه می رفتم کم تر می-رسیدم و هرچه می خواستم کم تر به دست می آوردم. من هیچ نمی دانستم که گاهی نرسیدن بهتر از رسیدن است. نمی دانستم گاهی نرسیدن نعمت است، رحمت است. مادربزرگ اما بیش تر از من می دانست، وقتی چشم هایش را با گوشه ی چادرنمازش پاک می کرد و می گفت: «خدایا! هرچه صلاح باشه همون بشه.» دلم می¬خواهد در ساحل چشم های مادربزرگم آرام بگیرم و دست هایش را که هرروز به اقیانوس آرام تو پیوند می زند، ببوسم. دلم می خواهد دعاهایم شبیه دعاهای مادربزرگ باشد و باور کنم که تو می دانی و ما نمی دانیم. ✍️ سوره ی مبارک بقره، آیه ی30. 🆔 @ShamimeOfoq
🦋 🌷 قطره‌ام؛ قطره‌ای دور از دریا. برگم؛ برگی جدا‌شده از درختی تنومند. ذره‌ام؛ ذره‌ای سرگردان‌. دورم از خودم‌‌‌، از تو‌‌‌، از رودخانه‌ای که قطره را به دریا ‌‌‌می‌رساند‌. گاهی به نظر ‌‌‌می‌رسد همه چیز خوب است‌؛ اما خوب نیست‌. هرچیز غیر از تو فقط ‌‌‌می‌تواند برای مدت کوتاهی آرامم کند‌. «الهی گرفتار آن دردم که تو داروی آنی. » 🆔 @ShamimeOfoq
❤️❤️ خدای خوبم سلام! مدادهای من باسوادند. می‌توانند بنویسند. مدادرنگی‌هایم باسوادند. آن ها بلدند نقّاشی بکشند. پاک‌کن من باسواد است. غلط‌ها را پیدا می‌کند و پاکشان می کند. من و مامان‌بزرگ هم باسوادیم. خدایا! من تازه سواددار شده‌ام، امّا مامان‌بزرگ چند سال پیش خواندن و نوشتن را یاد گرفته است. او وقتی خیلی کوچک بود نتوانست به مدرسه برود. برای همین چند سال پیش، به کلاس های نهضت سوادآموزی رفت. آن جا مدرسه ی آدم‌بزرگ ها بود. حالا مامان بزرگ بَلد است آرام‌آرام برای من قصّه‌ و شعرهای قشنگ بخواند. کنار مامان‌بزرگ خیلی به من خوش می‌گذرد. من می‌خواهم همین حالا با کمک او نقّاشی بکشم و قصّه‌اش را بنویسم. 😍😍 خدای خوبم! به خاطر این‌همه خوشحالی از تو ممنونم. 🆔 @ShamimeOfoq
🌸🌼🌸 خداجان سلام می دانم قدم بلند شده حالا بزرگ تر شده ام ولی گاهی وقت ها زیاد شجاع نیستم. مثلا شب ها که مامان و بابا می خوابند من کمی فقط کمی می ترسم. می دانم غول ها و دیوها توی قصه ها هستند ولی نمی دانم چرا این قدر فکرهای بی خودی به سرم می آیند. مامان می آید توی اتاقم. یک قرآن قشنگ و کوچک می گذارد بالای تخت من می گوید: اگر یاد خدای مهربان باشی دیگر نمی ترسی. چراغ را خاموش می کند و می رود. من دراز می کشم توی تاریکی چشم هایم باز است و قرآن کوچک را نمی بینم. اما میدانم که بالای سرم است. دلم آرام است. اسم تو را تکرار می کنم. کم کم یک عالمه فکر خوب در سرم پیدا می شود. بعد خوابم می برد. یک خواب شیرین و راحت. صبح وقتی مامان و بابا بیدار می شوند من هم چشمم را باز می کنم. خدایا شکرت 🌹نویسنده: کبری بابایی 🆔 @ShamimeOfoq
🌸🌼🌸 امروز من و مامان رفتیم بازار. بازار پر بود از چیزهای قشنگی که دلشان می خواست ما آن ها را بخریم. مامان یک گلدان شمعدانی خرید و به من گفت: خانه ما با این گلدان خیلی قشنگ تر می شود. او برایم قصه آدم مهربانی را گفت که سال ها پیش رئیس جمهور ایران بود. او خیلی ساده زندگی می کرد. مردم او را خیلی دوست داشتند وقتی شهید شد همه برایش غصه خوردند. مامان توی گوشم گفت: زندگی ساده خیلی قشنگ است. ما دوتا عروسک خریدیم. یکی برای من و یکی برای دوستم که اصلا عروسک ندارد. خدای مهربانم کاش تو از این کار ما خوشحال شده باشی. گلدان شمعدانی حیاط ما را قشنگ کرده است. حتما عروسک ها هم بازی من و دوستم را قشنگ تر می کنند. 🌹نویسنده: کبری بابایی 🆔 @ShamimeOfoq
🌸🌼🌸 خدای مهربان سلام امروز دوستم پرسید: چرا چشم ها روی صورتمان هستند؟ خنده ام گرفت. فکر کردم اگر چشم هایم پشت سرم بودند چه اتفاقی می افتاد. حتما برعکس راه می رفتم همیشه باید موهایم را کوتاه می کردم. یا اگر روی انگشت های پایم دوتا چشم داشتم وقتی کفش می پوشیدم همه جا تاریک می شد. خدایا تو می دانستی که بهترین جا برای چشم های ما کجاست. این طوری صورت ما نه عجیب است نه خنده دار. 🌹نویسنده: کبری بابایی 🆔 @ShamimeOfoq
🌸🌼🌸 خداجان سلام خرگوش های بازیگوش این طرف و آن طرف می روند. دنبال هویج و کاهو می گردند. زرافه های قد بلند با گردن های درازشان توی جنگل قدم می زنند. برگ های درخت ها را می خورند. نهنگ های خیلی بزرگ توی دریا شنا می کنند. آن ها غذایشان را توی آب پیدا می کنند. خدایا اگر دندان های خرگوش بزرگ نبود چه طور هویج های خوشمزه را گاز می زد؟ اگر گردن زرافه بنلد نبود چه طور برگ های تازه را از شاخه های درخت می چید؟ خدای مهربانم می دانم که تو به فکر همه ما هستی می دانم که نعمت هایت هیچ وقت تمام نمی شوند. از تو ممنونم که این همه مهربانی. 🌹نویسنده: کبری بابایی 🆔 @ShamimeOfoq