اگر دفاع از ناموسِ اهلبیت علیهالسلام رسالت حسینیِ حسین است . چه بار سنگینی برای پیامبری آن به عهده ی من ضعیف خواهد بود ؟
کتاب : خداحافظ سالار
آدرس پمپ بنزین رو گرفتیم و به محض اینکه وارد پمپ بنزین شدیم ، سرهای بریده رو دیدیم که تکفیری ها ، برای ایجاد ترس و وحشت مردم ، روی پمپ ها قطار کرده بودن ...!
کتاب : خداحافظ سالار
حسین که آمد ...
آنقدر شاد و سرحال شدم که یادم رفت مرغ روی گاز دارد میسوزد . بوی مرغ سوخته خانه را برداشت . سفره را انداختم اما مرغ به حدی سوخته بود که از قابلمه جدا نمیشد . برنج هم شفته و خمیر شده بود . خجالت کشیدم . حسین گفت : به به چه غذایی ...
و چنان اشتهایی برای خوردن نشان داد که من هم دستم به قاشق رفت دیدم اصلا خوردنی نیست .
کتاب : خداحافظ سالار
گفت : برام حکم معاون هماهنگ کنندهی نیروی زمینی سپاه رو زدن ، یه خونه هم توی شهرک محلاتی تهران رهن کردم همه چیز آماده اس که بریم حاضری ؟
خندیدم و گفتم : مگه راه دیگه ای دارم ؟
گفت : آره
جا خوردم ، گیج و مبهوت گفتم : چی ؟
لبخند ریزی سر شیطنت زد و گفت : با من بیای :)
کتاب : خداحافظ سالار