اگر به عقب برگردم، حتی به هزار بار. بازهم انتخاب میکنم که در مسیرِ نور قدم بگذارم. بازهم با شور و شوق و اشتیاق به سمت طلبگی گام بر میدارم. کم ندیدم انسانهای بزرگ و باعظمتی را که تنها افتخارشان طلبگیشان بود و کم نشنیدم ماجرای زندگی مردان غیور و زنان موثری را که با این مسیر نیکو توانستند به جهان و مردمان خدمت کنند ..
#طلبگی_افتخار_من_است
همیشه توی زندگیم سه تا هدف داشتم :
طلبگی، نویسندگی، گویندگی .
وقتی بزرگتر شدم و رسیدم به کلاس نهم، همه ی عالم سعی داشتن من رو از انتخاب مسیر طلبگی منصرف کنن.( البته پدر و مادرم انتخاب رو سپرده بودن به خودم و حمایتم میکردن) مشاور تحصیلی مدرسه، معلمها، آشناها، همه و همه سعی داشتن به من ثابت کنن که تو درس و هوشِت خوبه و حیفه بری حوزه علمیه! برو دبیرستان بعد هم کنکور بده و یه دانشگاه خوب رو انتخاب کن. بین دوستام هم من تنها کسی بودم که عاشقانه مسیرم رو انتخاب کرده بودم و میخواستم طلبه بشم. اونها هم به سهم خودشون در تلاش بودن که من رو از راهی که انتخاب کردم منصرف کنن !.. اما نتونستن
از تعریف بعضی خاطرات صرف نظر میکنم. فقط اینو بدونید که طلبه شدن نیاز به اذن و اجازهی مولا داره.
ماجرا طوری پیشرفت که من دبیرستان ثبت نام کردم. رشتهی انسانی! فرم مدرسه خریدم، کیف خریدم و همه چیز برای شروع سال تحصیلی جدید آماده بود. غیر از قلبِ عاشق من :) قلبی که از دبستان تا ۱۵ سالگی شیفتهی مسیر طلبگی شده بود و نمیتونست خیلی راحت با جدایی از این راه کنار بیاد...
درست یادمه که شب عید غدیر بود. با خانواده دور هم نشسته بودیم. انگار دلم باهام حرف میزد و میگفت: داری چیکار میکنی؟ مگه تو نمیخواستی طلبه بشی؟ مگه نمیخواستی راه علامه طباطبایی و شهید مطهری و امام خمینی رو بری؟ مگه نمیخواستی طلبه بشی و به مردمت خدمت کنی؟ چیشد؟ چرا جا زدی؟ چرا دیگه تلاش نمیکنی برسی به این نورِ بی اندازه؟
همونجا بود که برای آخرین بار به پدر و مادرم گفتم میخوام طلبه بشم. و طلبگیِ من همراه بود با دور شدن از اونها. باید میرفتم یه شهر دیگه. اون شب با نگاه مهربون امام علی ع، تونستم به همه ی نشدن ها و نرسیدن ها غلبه کنم.
چند وقت بعدش با چمدونهای بسته رفتم. و رسیدم به همهی اون چیزهایی که فقط و فقط و فقط توی این مسیر وجود داشت.
راحت نبود. اما همهی سختی هارو به جون خریدم که سالها بعد با حسرت به گذشته نگاه نکنم و ای کاش و اما و اگر به زبون نیارم.
بارها توی اتوبوس گریه کردم اما هیچوقت نزاشتم دلتنگی برای خانواده باعث بشه از انتخابم پشیمون بشم ..
از اون روز تا حالا شش سال میگذره و من همه ی داشته هام رو مدیون این مسیرم.
خیلی هارو دیدم که طلبه شدن اما طلبه نموندن. یا با شک و تردید پا توی این مسیر گذاشتن. خیلی های دیگه رو هم دیدم که حتی یک درصد حاضر به انتخاب این مسیر نبودن. چون این راه عاشقانه است. نیاز به عشق و معرفت داره...
دلی بهتون بگم.
از روزی که تصمیم بگیرید که طلبه بشید شیطان عزمش رو جزم میکنه که جلوی پاتون سنگ بندازه. بهتون ناامیدی تزریق کنه. شما رو درمورد این راه به شک بندازه. شما رو درگیر مسائل دنیایی کنه و به کمک بقیهی آدمها طوری این مسیر رو بد جلوه بده که شما پشیمون بشید.
اما من میگم : بجنگید، بدوید و صدِ خودتونو بزارید که بتونید به طلبگی و حوزه علمیه برسید. چون این مسیر پر از خیر و خوبی و دوستیه.
چرا انقدر مستأصل هستید؟ اگه این مسیرو دوست دارید بسم الله ...
من پای علاقهام ایستادم و امروز هرجای دنیا که برم با افتخار میگم یک طلبه ام. توی این مسیر هزار پله جلو افتادم از هم سن و سالهای خودم.
دانشگاه و حوزه و مدارس و مجالس خونگی و مساجد بارها دعوت شدم به عنوان سخنران در حالی که از همه ی اون جمع سنم کمتر بود. و تونستم به دو تا آروزی دیگه ام یعنی : نویسندگی و گویندگی هم برسم. که این هم به برکت حوزه علمیه بود. حوزه ای که به من عزت و اعتماد به نفس و علم و اعتقاد داد :)
اصلا لزومی نداره که آدم درمورد کاری که داره میکنه، اهدافش و موفقیتهاش برای دیگران توضیح بده و بخواد که اونهارو مطلع کنه. اتفاقا رشد در سکوت اتفاق میوفته..
تا حالا دیدید وقتی که یه بذر کاشته میشه لحظه به لحظه ی رشد کردنش رو به همه اعلام کنه؟ نه!
شب میخوابی صبح بیدار میشی میبینی عه! جوونه زده و سر از خاک درآورده. .