کتابی که دو روزی میشود همدم من شده، نشانی دارد در دلش. و آن اثرِ وجودِ طلاب و روحانیت در جبههی های جنگ است. حضوری موثر که کمتر روایت شده. اما مهم و ارزشمند است.
فردا بعد از مدتها، اجرا دارم.
به مناسبت سالگرد شهادت آیت الله رئیسی :) با هر خط متنی که تمرین میکنم یه بغض سنگین و عجیبی رو قورت میدم. انگار تازه این خبر به گوشم خورده ... باورم نمیشه.
گاهی که دلگیری، یا از عالم و آدم شاکی هستی. گاهی که از همهی موجودات هستی رنجیدهای، جانت را میهمان کن به محفلی که در آن ذکر اهل بیت علیه السلام جاری باشد. و بعد نفسی بکش و دوباره به جهان بنگر. خواهی دریافت که آدم دیگری شدهای. آدمی که امیدوار و سبز و شاد است. زیرا که دل و روح و جانش را گره زده به منبعی از نور که پایان ناپذیر است :)
خداروشکر که حب اهل بیت ع رو در دل داریم. وگرنه چطور میشد این دنیای تاریک رو تحمل کرد ؟
آدمها توی فضای مجازی یا خودشونن. یا اونی هستن که توی دنیای واقعی جرعت ندارن که باشن. [ این جمله رو چندبار بخون ببین خودت کدومی رفیق؟ ]
دعوتمان کرده بودند اولین گردهماییِ راویان استان. بادی به غبغب انداخته و با افتخار روی یکی از صندلی های سالن همایش نشسته بودم.
همهی اندیشه ام معطوف به آینده و تمام محافلی بود که قرار است روزی بر بلندایشان بیاستم و روایتگری کنم...
طبق عادتِ همیشگی ام، صفحهی مجازی ام را باز کردم که تا فلان مسئولِ فلان بخش دارد سخنرانی میکند من هم اخبار و پیامهای دریافتی ام را برسی کنم.
صفحات، کانالها و پیامها، همه اش پر شده بود از خبری که جانم را میسوزاند. انگار یک مشت خارِ کاکتوس ریخته بودند توی قلبم. سینه ام میسوخت و نفسم بالا نمیآمد. بغض سنگینی نشسته بود توی گلویم که تا شقیقه هایم از درد تیر میکشید.
زیر لب حمدی خواندم و از خدا خواستم همه اش دروغ باشد. یا لااقل اگر حقیقت دارد ختم به خیر بشود. رو راست بخواهم بگویم برنامهی آن روز زهرمارم شد.
بعد از مراسم لحظه ای از تلفن همراهم جدا نشدم. انگار میتوانستم با چک کردن اخبار از این حقیقت تلخ رها بشوم و یا اصل ماجرا را تغییر بدهم..
ثانیه ها، دقایق و ساعت ها گذشت. خبر از بی خبری برایمان می آوردند و انگار دیگر قرار نبود چشمانمان روی ماهِ همیشه خستهاش را ببیند.
تمام شد! به قول شاعر : اینبار آتش سرد شد اما وقتی که ابراهیم را سوزاند.
من همان روز، کاغذی برداشتم، روایت بودن و تلاش و دویدن و مجاهدت های بی مثالش را نوشتم. و برای آیندگان گوشه ای از خانه به یادگار گذاشتم. تا اگر روزی کسانی خواستند واقعیت را تحریف کنند، حقیقتی به یادگار مانده باشد.
آن روز تمام شد. روز بعدش هم حتی!
و من در تمام این مدت به رسالت عجیب طلبگی اندیشیدم...
چه رازی در این مسیر وجود دارد که شهیدِ عزیز آیت الله رئیسی هر قدمی که در راه خدمت رسانی به ملت ایران برمیداشت میگفت : من طلبه ی خدمت گذار مردمم ..
پ.ن: میگفتم سال بعد، دور انتخابات بعدی، دیگه به سن رای رسیدم و میتونم با افتخار روی برگه اسم سید ابراهیم رئیسی رو بنویسم. نمیدونستم انقدر زود قراره از روزهای نبودنش روایت کنم... دلمون برات تنگ شده حاج آقا :) دلمون برات تنگ شده .
#شهید_جمهور
#خادم_حرم_ایران
استاد آخر کلاس رو به خانمها کرد و گفت: من قربون چشمهای خسته ی بعضی از شما ها برم که معلومه بخاطر نگهداری از بچه ها کم خوابیدید ..
تو دلم گفتم خدایا چقدر یه استاد میتونه خوش قلب و مهربون باشه که این حرف رو بزنه ؟
بر فرش حرم گرد و غباریم و نشستیم
ما را نتکانی، نتکانی، نتکانی ...