+ اسمِ کتابی که میخونی چیه ؟
_ طرحِ کلی اندیشهی اسلامی
+ کتاب خوبیه ؟ درمورد چیه ؟
_ محتوای کتاب عاشقانه است
_ ممکنه مجنون بشی ..
اگر درک آدمها به اندازهی عمری بود که از خدا گرفتهاند ، چهقدر قضاوت دربارهی آنها راحت میشد . اما چه بسیارند انسانهایی که سرعت رشد و درک فهمشان از روزها و سالهای عمرشان پیشی گرفته ، و چه بسیارند انسانهای دیگری که در میدان رقابت با زمان ، عقب افتادهاند . برخیهم پا به پای زمان پیش میروند . با این همه تفاوت ، نکند فریب سن و سال آدمها را بخوری ! بلندی و کوتاهی عمر ، ربطی به بلندی و کوتاهیِ فهم ندارد 🌿!^^
بخشی از کتابِ از من بودن تا ما شدن
تنها امیدم آن است که گفتهاند
انسان با هرآنکه دوستش دارد
محشور میشود ..
پس دوستم داشته باش :)💚
#یافاطمهالزهراسلاماللهعلیها
پنج شنبه بود
غروب آفتاب رو پشت سر گذاشته بودیم .
گرد و خاک عجیبی بلند شده بود و پاهای خستهی ما توانِ تندتر راه رفتن نداشت . . سرفه های پیاپی باعث میشد بیحال تر از قبل به مسیرمون ادامه بدیم . عشق به مقصد باعث میشد همهی این سختی هارو به جون بخریم .. یه گوشهی خلوت پیدا کردیم و برای چند دقیقه ای روی زمین نشستیم تا حالمون جا بیاد . چیزی نمونده بود . . قرار بود تا آخر شب نگاهمون به نگاه معشوق گره بخوره ! در بین همه این ماجراها و گرد و خاک ها و خستگی ها ، مروارید های ریزی از آسمون شروع به چکیدن کردن و روی گونه های ما نشستن . خوشحال از اینکه بارون گرفته ، تمام توانمون رو جمع کردیم و بلند شدیم . قدم به قدم همراه بارون مسیر رو ، رو به جلو حرکت کردیم . به پیشنهاد دوستم ، شروع کردیم به خوندن ، خوندن دعایی که تا به حال انقدر شیرین قرائتش نکرده بودم . خوندن دعای کمیل .. باهم زمزمه میکردیم : يا سَريعَ الرِّضا اِغْفِرْ لِمَنْ لا يَمْلِكُ اِلا الدُّعاءَ فَاِنَّكَ فَعّالٌ لِما تَشاءُ
توان مون بیشتر شد ، قدم هامونو تندتر برداشتیم . انگار دونه های بارون هم با ما همراه شده بودن ... با سرعت بیشتری از آسمون میومدن و کنار چادر ما مینشستن .
خوندن دعا تموم شد و ما هنوز نرسیده بودیم . هنوز دلمون تنگ یار بود . کم کم هوا صاف شد ، ابرها کنار رفت ، بارون از باریدن ایستاد . دیگه خبری از گرد و خاک و خستگی و پادرد نبود . به دوستم لبخندی زدم و با سکوت ادامه مسیر رو طی کردیم . کم کم رسیدیم به چند تا جوون که از شدت خوشحالی گریه میکردن و خیره شده بودن به یک جای نامعلوم . کنجکاو شدیم . خط نگاهشون رو گرفتیم و رسیدیم به ..
باورمون نمیشد - حرم ... بالاخره رسیدیم :) بالاخره بعد چهار روز پیاده روی و انتظار و انتظار و انتظار رسیدیم . نشستیم روی جدول ، کنار همون جوونهایی که بیتاب بودن و صدای گریهشون کل شهر رو احاطه کرده بود . حالا دیگه ماهم از شدت خوشحالی به هق هق افتاده بودیم .
پ.ن : سال اول طلبگی اومدم پیشت :) دلم برات تنگ شده . دلم برای دیدنت ، دست نوازش خادمین کربلا تنگ شده . دلم برات تنگ شده. دلم خیلی برات تنگ شده ...
#خاطره_نگاشت
#شهسوار