آنچه دیشب قلم زد .
به نامِ تو خدایِ مهربونم ...
دشوار است که انسان از خویشتنِ خویش راضی نباشد و مدام به غیرِ آنچه که موجباتِ عاقبت بخیری او را فراهم میآورد مشغولیت یابد . برای انسانی که درگیر روزمرگیهای زندگانی شده است ؛ رسیدن به جهاد و مجاهدت ، بسی دشوار و گاهی ناممکن است . در این میان اما باید به خداوند عزوجل توکل کرد ؛ به ائمه علیه السلام و شهدای افتخار آفرینِ اسلام متوسل شد ...!
تلاش نکردن و یکجا نشستن و گذرِ زمان را تماشا کردن ، ناپسند است و ناامیدی از آن ناپسندتر و گناهی عظیمتر .
همهی دشواریها را میتوان پشت سر گذاشت به شرطِ آنکه انسان ، امید را در زندگانی چنان رودی زلال جاری کند .
دیگر حوصلهی نوشتن ندارم . اما درست در میانِ امتحانات و روزهایی بسیار شلوغ ، هوای نوشتن به سرم زد .....
بامدادِ یکی از شبهای خردادِ عزیز
#دخترِ_موفق_کیه؟
دختر موفق اونی نیست که آیفون خریده و مدام از خودش با هزار قلم آرایش و فیلتر، عکس و فیلم میذاره و دوره میفروشه بهتون !
دختر موفق اونیه که روابط عمومی بالایی داشته باشه و تو برخورد با نامحرم حد و حدود شرعی رو بدونه . دختری که تحصیلات عالیه یا کاربردی داشته باشه و علم و آگاهی تربیت نسل رو هم یاد گرفته باشه ! دختری که بیشتر پولش خرج خرید کتاب میشه نه اینکه بخش زیادی از هزینههاش برای کافه رفتن و لوازم آرایشی باشه . دختری موفقه که فکر نکنه حتما باید با مردها سرشاخ بشه و فکر کنه همه حقش رو خوردن و همیشه حالت طلبکارانه داشته باشه . . .
دختری موفقه که اجتماعی باشه اما نجابت و حیا هم داشته باشه.. دختری که لبخند میزنه و دیوونه بازی بلده اما سرسنگینه و حریم خودش رو حفظ میکنه ...
دختر موفق بودن رو اشتباهی بهتون یاد ندن.
نمیدونم چرا تو ایتا ،
همه کنارِ اسمشون پسوند نویسنده وجود داره .؟ گویا اهالی اینجا همه فرهیخته و صاحب اثر و اهل ادبیات هستند .!
.
یه عده هم که ، ایتا رو با اینستا اشتباه گرفتن . خواهرم اینجا جای بلاگری نیست بخدا ... حالا به اشخاص خاصی اشاره ندارم من !
.
هفتمین سالگردِ شهید عباسِ دانشگر
رفیقِ با معرفت -☘
دیروز یکی از شلوغترین روزهای زندگیم بود . طوری که لحظهای فرصت پیدا نکردم برای چند دقیقه بنشینم . تا حوالی ساعت هفت ، درگیر بودم . از شدت خستگی کل بدنم درد گرفته بود و آماده بودم برای اینکه بلافاصله بعد از تموم شدن کارهام یکم استراحت کنم .
شب مراسم سالگرد شهادت عباس بود . توی ذهنم کارهای عقب افتادهام رو مرور میکردم و میگفتم محاله ممکنه که با این همه کار و مشغله بتونم مراسم رو شرکت کنم .
از طرفی هم دلم وصل بود به لبخند عباس و پرمیکشید به طرف امام زاده اشرف .
خیلی اتفاقی و بدون برنامه ریزی سر از امام زاده درآوردم و دیدم یه کنجی نشستم و عکس های عباس با اون لبخند قشنگش دور تا دورمو گرفته .
مدام یه علامت سوال بزرگ روی ذهنم بود که چرا با این همه کار و درگیری ، جفت و جور شد که بتونم مراسم عباسو شرکت کنم ؟ تا اینکه حاج حسین اومد پشت میکروفن و گفت :
مجلش شهدا نه رزقِ ، نه نعمت - فقط دعوتِ
همونجا بود که متوجه شدم عباس خودش خواسته که من توی مهمونی بزرگش حضور داشته باشم .
.
لااقل بین بچه مذهبیا خیلی این جمله رواج داره که میگن : کاش ماهم زمان جنگ بودیم و ...
خب رفیقِ خوبم ، همین الانم جنگِ دیگه ! حضرت آقاهم فرمانِ #جهادِ_تبیین داده . تو وسط این جنگِ بزرگ ، کجای میدون ایستادی ؟
- ببین اینو ! .
از مسخره شدن نترس
آخرش قشنگه . . . !