هفتمین سالگردِ شهید عباسِ دانشگر
رفیقِ با معرفت -☘
دیروز یکی از شلوغترین روزهای زندگیم بود . طوری که لحظهای فرصت پیدا نکردم برای چند دقیقه بنشینم . تا حوالی ساعت هفت ، درگیر بودم . از شدت خستگی کل بدنم درد گرفته بود و آماده بودم برای اینکه بلافاصله بعد از تموم شدن کارهام یکم استراحت کنم .
شب مراسم سالگرد شهادت عباس بود . توی ذهنم کارهای عقب افتادهام رو مرور میکردم و میگفتم محاله ممکنه که با این همه کار و مشغله بتونم مراسم رو شرکت کنم .
از طرفی هم دلم وصل بود به لبخند عباس و پرمیکشید به طرف امام زاده اشرف .
خیلی اتفاقی و بدون برنامه ریزی سر از امام زاده درآوردم و دیدم یه کنجی نشستم و عکس های عباس با اون لبخند قشنگش دور تا دورمو گرفته .
مدام یه علامت سوال بزرگ روی ذهنم بود که چرا با این همه کار و درگیری ، جفت و جور شد که بتونم مراسم عباسو شرکت کنم ؟ تا اینکه حاج حسین اومد پشت میکروفن و گفت :
مجلش شهدا نه رزقِ ، نه نعمت - فقط دعوتِ
همونجا بود که متوجه شدم عباس خودش خواسته که من توی مهمونی بزرگش حضور داشته باشم .
.
لااقل بین بچه مذهبیا خیلی این جمله رواج داره که میگن : کاش ماهم زمان جنگ بودیم و ...
خب رفیقِ خوبم ، همین الانم جنگِ دیگه ! حضرت آقاهم فرمانِ #جهادِ_تبیین داده . تو وسط این جنگِ بزرگ ، کجای میدون ایستادی ؟
- ببین اینو ! .
از مسخره شدن نترس
آخرش قشنگه . . . !
اینو یادت باشه رفیق
درست وقتی که توی مسیر رسیدن به موفقیت قرار گرفتی ، خیلیها قراره مسخرهت کنن ، خیلیها قراره پشتت رو خالی کنن . خیلیها قراره بهت بی احترامی کنن . اما تو محکم باش و دست از آرزوهات نکش .✌️🏻
.
بزار یروزی داد بزنن همهجا بگن فلانِ بچه هیئتیِ مذهبی، حالا یه دانشمندِ ، حالا یه پزشکِ ، حالا یه معلمِ برجستهست ، حالا یه طلبهی فعالِ ، حالا یه استاد دانشگاهِ نخبهست ، حالا یه هنرمندِ دغدغهمندِ !
روزمرگی رو رها کن ! اونی که قراره این انقلاب رو به ثمر برسونه تویی ... دقیقا تو !😎
.
امام جواد ع
امامِ مهربونم ... امامِ غریبم ..
ما بچه شیعهها خیلی دوسِت داریما :)
از بابای خوبت برای ما ، بهترین هارو بخواه ، بگو بچه شیعههات وسط میدونِ جنگِ ترکیبی گیر افتادن و از تو میخوان تا راهنماییشون کنی ..! ما که از خودمون هیچی نداریم که بخواییم بهش بنازیم . اما تو برامون دعا کن همونی بشیم که باید بشیم !☘
.
زمین برهوتِ عربستان به یمنِ قدمهای فاطمه ، جان گرفته بود .
عطرِ دلانگیزِ محبتِ میانِ پدران و دختران ، سر تا سرِ زمینِ نامهربان را پوشانده بود . مردی برخاسته بود و طنینِ صدایِ دلنشینش ، قلبِ بُتگونهی کافران را به لرزه در میآورد ، آنهنگام که ندا سر میداد : فاطمه ، پارهی تنِ من است . . .
درست از همان وقت بود که زنده به گور کردنِ دختران به دستِ فراموشی سپرده شد . از همان زمان بود که در تمامِ جهان ، فخری با این عنوان فروخته شد که : دختر ها باباییاند !(:🌿
فاطمه در آغوشِ پدر قد کشید و بزرگ شد . تمامِ پسرانِ شاهان و حاکمانِ عربستان ، مالکانِ زمینها و کاخها و صاحبانِ بردگان ، آمده بودند تا شاید فاطمه یکی از آنان را به همسری برگزیند . غافل از آنکه دخترِ زیبا سیرتِ محمد ، صاحبِ مجلل ترین داراییها در دنیا و هفت آسمان بود . چه کسی میتوانست قلبِ چنین دختری را تصاحب کند ؟ چه کسی میتوانست دامادِ محمدِ امین بشود و نگهدارِ دخترِ دردانهاش باشد ؟
دختری که پدر دربارهی او میگفت : فاطمه ، مایهی شادمانی من است .
مردی از راه رسید که تمامِ داراییاش و تمامِ داشتهها و نداشتههایش در دنیا ، یک شتر بود و شمشیر و زره . که با آنها به جهاد در راهِ خدا میپرداخت . آن هنگام که محمد ، فاطمه را مطلع ساخت و به او گفت که علی او را برای همسری برگزیده ، آثار شادمانی را در صورتِ دخترش مشاهده کرد . چنین بود که علی و فاطمه ، این دو مخلوقِ بیهمتای جهان ، زندگانی آسمانیِ عاشقانهی خویش را آغاز کردند .
مولا علی علیه السلام میفرمایند :
من و فاطمه همچون دو کبوترِ عاشق در لانهای بودیم :)❤️