با حسرت دیدار، چه شبها که سحر شد
این عمر من و توست که بیهوده هدر شد
هرگاه نسیمی به سر زلف تو پیچید
خاکسترِ افروختهام زیروزبر شد
تا آمدم از وعدهی دیدار بپرسم
لبهای تو محدود به اما و اگر شد
از چشم تو افتادم و دیدم که به جز من
هر قطره که از چشم تو افتاد، گهر شد!
در کوزهی خشکیده، "نم"ی راه ندارد
بیچاره نگاهی که به امید تو تر شد
#حسین_دهلوی
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
@Shere_naab
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
دعا نمیکنم، این روزها مرادی نیست
تو را به مهر و محبت که اعتقادی نیست!
ببخش اگر که به تو خیره میشوم گاهی…
خیال کردهام این حاجتِ زیادی نیست!
قبول کن به خدا بخت هم رقیب من است
شبی که موی تو آشفته است، بادی نیست!
سکوت کردی و دیدی چه زخمها خوردم
سکوت معنیاش این است: انتقادی نیست!
تو شاهزادهی مغرور قصهای؛ جز من
دوای بیکسیات دست شهرزادی نیست!
به سیل گریه قسم، آبروی من رفتهست
از این به بعد به چشمانم اعتمادی نیست
#حسین_دهلوی
✨
غمت حسابِ مرا -آه- بیحساب رسید...
حسابِ آهِ من ای دوست، با خداوند است!
#حسین_دهلوی
گویی قمارخانهی هیچ است روزگار
هربار شادمان شدم از بُرد، باختم...
#حسین_دهلوی
وقتی که چنین دست به دامان شرابم
پیداست که چشمان تو کردهست خرابم
از شمع وجودم چه به جا مانده به جز اشک؟
هم معنی بیهودگیام، نقش بر آبم !
هر چند شبیهیم، دریغا که به هر حال
تو چشمهی جوشانی و من موج سرابم
سوگند به یکتایی چشمان تو ای دوست
یک عمر نیامد احدی جز تو به خوابم
بین من و دریا، نفسی بیش نماندهست
افسوس که هرگز نشکستهست حبابم
#حسین_دهلوی
این سینه نیست، مرکز اجماع دردهاست
دیگر قدَم خمیدهتر از پیرمردهاست
قلبی شکسته، قامت خسته؛ تمام من
این شهر، بازماندهی بعد از نبردهاست
جان میکَند دلم، همه سرگرم میشوند!
چون رقصِ تاس در وسط تختهنردهاست
توفان بکن! مرا بشِکن! دل نمیکنم
دریا تمام هستی دریانوردهاست
جای گلایه نیست اگر درد میکشم
صد قرن آزگار، همین رسم مردهاست...
#حسین_دهلوی
گفتم که جرعهجرعه فراموش میشوی
امّا شراب نیز نیامد به کارِ من…🥂
#حسین_دهلوی
•••┈✾~☹️~✾┈•••
چندیاست دل مرا نمیرنجانی
از دست تو انتظار دارد دل من.. :)
#حسین_دهلوی
✨
کسی به خوبی من مشق عشق را ننوشت
ببین به دیدهی انصاف! آفرین دارم...
#حسین_دهلوی
با نگاهش فتنه در پیر و جوان انداخته
آه از این تیری که آن ابروکمان انداخته...
#حسین_دهلوی
من از لجاجت این روزگار میترسم
به لب نمیبرم آن را که آرزو دارم...
#حسین_دهلوی ... 🕊🔖
با حسرت دیدار، چه شبها که سحر شد
این عمر من و توست که بیهوده هدر شد
هرگاه نسیمی به سر زلف تو پیچید
خاکسترِ افروختهام زیروزبر شد
تا آمدم از وعدهی دیدار بپرسم
لبهای تو محدود به اما و اگر شد
از چشم تو افتادم و دیدم که به جز من
هر قطره که از چشم تو افتاد، گهر شد!
در کوزهی خشکیده، "نم"ی راه ندارد
بیچاره نگاهی که به امید تو تر شد
#حسین_دهلوی