تویی آن زخم دیرینه که در من درد می کردی
رهایم گشته ای امّا درونم باز می دردی
دلم را کرده ای غارت ، به یغما برده ای من را
بگو در سینه تنگم به دنبال چه می گردی ؟
دلم را می گزد هر لحظه نیش خاطرات تو
ستم ها کرده ای امّا دعا کردم که برگردی
#مرتضی_شاکری
#دلتنگی
امشب تمام شهر را بیدار می خواهم
دلتنگم و یڪ پنجره دیدار می خواهم
دیگر برای اشڪهایم جان پناهی نیست
من شانه ای محڪمتر از دیوار میخواهم
#مرتضی_شاکری
@Shere_naab
آیینهها نگاه تو را نشر میدهند
هر صبح چون تشعشع چشمان آفتاب...
#مرتضی_شاکری...🕊🔖
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
@Shere_naab
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
از وحشتِ جنون،به دل ارغنون زدم
از اختناق عشق، به قلب جنون زدم...
تلخاست روزگار هر آنکس کهعاشق است
در سینهام به تیشهیغم،بیستون زدم...
دیدم که با سپاه غم آمد امیر عشق
با یک دل شکسته،بهقلب قشون زدم...
آنشب کهیار در دلِ اغیار خفته بود
او انگبین بوسه و من جامِ خون زدم
آموختم ز بس که جفا از تو بیوفا
در شهر دل، بیادِ تو، دارالفنون زدم...
تنها میانِ اینهمه تن هایِ ناتنی
فریاد از این جماعتِ لاینصرون زدم...
دیگر دلی نمانده ز من دلبری کنی
دیریست پشتِپا بهدلی سرنگون زدم...
#مرتضی_شاکری
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
@Shere_naab
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
دست و پایم سست میگردد نگاهم میکنی ،،،
این دل شوریده را یک بوسه راضی می کند...
#مرتضی_شاکری
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
@Shere_naab
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
از وحشتِ جنون،به دلِ ارغنون زدم
از اختناقِ عشق،به قلبِ جنون زدم...
تلخاست روزگارِ هر آنکس کهعاشقاست
در سینهام به تیشهیِ غم،بیستون زدم...
دیدم که با سپاه غم آمد امیر عشق
با یک دلِ شکسته،بهقلبِ قشون زدم...
آنشب که یار در دلِ اغیار خفته بود
او انگبین بوسه و من جامِ خون زدم...
آموختم ز بسکه جفا از تو بیوفا
در شهرِ دل،بیادِ تو،دارالفنون زدم...
تنها میانِ اینهمه تنهای ناتنی
فریاد از این جماعتِ لاینصرون زدم...
دیگر دلی نمانده ز من دلبری کنی
دیریست پشتِ پا بهدلی سرنگون زدم...
#مرتضی_شاکری
آیینهها نگاه تو را نشر میدهند
هر صبح چون تشعشع چشمان آفتاب...
#مرتضی_شاکری...🕊🔖
#صبحتون_بخیر 🍄
دلخسته از این شهر پر از دیوارم
از سایهی هر رهگذری بیزارم
لبریزم از این جامعهی انسانی
اما من از این شهر، تو را کم دارم
هر لحظه چو معتاد دم ترکم که
در حسرت آخرین نخِ سیگارم
در پهنهی شورهزارِ قلبت انگار
یک خوشهی خشکیدهی حسرتزارم
با یاد تو میخوابم و اما، هرشب
از جور خداحافظیات بیدارم
#مرتضی_شاکری
بی تو بیتابترین پنجرهی این شهرم
بی تو ای کاشترین حسرتِ یک دیدارم
بی تو بیشانهترین گریهی یک مَردَم که
دلخوش از شانهی بی منّت یک دیوارم
سرد و مایوسترین آه، که غمباد شدم
بی تو مغمومترین حالت گندمزارم
با خودت بردهای از من، منِ بیحاصل را
سالیانیست به خود عزم رسیدن دارم
در فراقت غزلم حال وخیمی دارد
آفت افتاده از این قائله بر افکارم
درد جانکاه مرا هیچ نفهمید کسی
مرحبا باز به عِرق و شَرَفِ سیگارم
آنچنان از ستم خاطرهها پیر شدم
که خودم را به خدا زنده نمیپندارم
عاقبت درد غزلهای مرا میفهمی
وقتی از من اثری نیست به جز آثارم
#مرتضی_شاکری