eitaa logo
افرا 🇵🇸🇮🇷
243 دنبال‌کننده
533 عکس
287 ویدیو
1 فایل
چشمه ای در کوه می جوشد . . . منم؛ "دختری با کوزهء شعری به روی شانه اش" با من حرف بزن، شاید منتظرت باشم: @shadmonavar
مشاهده در ایتا
دانلود
گفته بودم که زود آرام میشوم، زود روی زخمهام دلمه می‌بندد و زود فراموش میکنم یکهو میبینی پس از بحرانی سخت، پس از اندوهی عمیق یا بعد از رفتن آدمهایی که بودنشان را واقعا می خواسته ام، بعد از اشکهای زیادی که ریخته ام، دلخوشی کوچکی برای خودم دست و پا کرده ام گوشه ای و دارم بی حواس تر از همیشه بلندبلند میخندم... من اشکهایم هنوز خشک نشده، روزنه ای برای لبخند می یابم و هنوز پائیز درونم نرسیده، دوباره بهار میشوم... "من همینم"؛ مصمم در سبز زیستن و لجوج و خودمختار در آدم بهتری بودن و آدم بهتری شدن اصلا چه معنی دارد آدم تسلیم جبر و تحمیل روزگار باشد؟! نرگس صرافیان طوفان ╔═☘°═══╗ @SheroShaaf ╚════°☘️╝
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاهی تو هنوز لب به سخن نگشوده ای و من به پایان آنچه خواهی گفت، رسیده ام. 🍃کاش همینقدر همو بلد باشیم☺️
تا جایی که بشود رنج را تقسیم کرد رنج تو، رنج من هم هست! 🍀میشه ساده و صمیمی قوت قلب باشیم
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
شازده کوچولو گفت: " به هر بهانه ای میخوام ببینمش، زود دلم براش تنگ میشه " روباه خندید، به انتهای جاده نگاه کرد و آرام گفت: " عاشق شدی " @Cafe_Bahar
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹دختری با یک گل سرخ "جان بلانکارد" از روی نیمکت برخاست؛ لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه قطار بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره ی او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت. دختری با یک گل سرخ...! از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه ی مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته ی کلمات کتاب ... بلکه شیفته ی یادداشتهایی با مداد، که در حاشیه ی صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه ی اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد: "دوشیزه هالیس می نل" با اندکی جست و جو و صرف وقت توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یکسال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاکِ قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. جان درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت "میس هالیس" روبه رو شد. به نظر هالیس اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. ولی سرانجام روز بازگشت "جان " فرا رسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: ۷ بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک. هالیس نوشته بود: " تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت ." بنابراین راس ساعت ۷ بعد از ظهر "جان" به دنبال دختری میگشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ی ماجرا را از زبان خود "جان" بشنوید: زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد، بلند قامت و خوش اندام، موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا، کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود. چشمان آبی رنگش به رنگ آبی دریا بود و در لباس صورتی روشنش به شکوفه های بهاری می مانست که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او قدم برداشتم، کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم. لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت: "ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟" بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این حال "میس هالیس" را دیدم. تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا 50 ساله ...! با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مُچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر صورتی پوش از من دور میشد و من احساس کردم که بر سر یک دو راهی قرارگرفته ام. از طرفی شوق و تمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر صورتی پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعیِ کلمه مسحور کرده بود؛ به ماندن دعوتم می کرد. او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید. و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. با کتاب جلد چرمی آبی رنگی که در دست داشتم و در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد جلو رفتم. از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم. به نشانه ی احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم. من "جان بلانکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره ی آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم!! ولی آن خانم جوان که لباس صورتی به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت؛ از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که: "این فقط یک امتحان است!" (🌹@Cafe_Bahar : از کانال من در تلگرام) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
او همانند موسیقی بی کلام بود حرفی نمیزد اما تاثیرش را می‌گذاشت!!
°•♥️•° برای آنها که یکدیگر را خوب بلدند تمام جاده ها به بهشت ختم می‌شود. 😌
°•♥️•° پاییز؛ اضطرابدرختانکاجنیست!! 😉