آری ...
عشق در پشت سيمای درخشانش
يک غولِ ديگركُش نهفته دارد !
" هيچكس مباد برای تو ، الّا من
ناگفته ی زن به مردی كه می ستايد ،
چنين است ...
" هيچ كس ، به جز من ...
#محمود_دولت_آبادی
دریغا روزهایی که بیدلبستگی بگذرند.
دریغا بیگانگی. امّا آدمیزاد را مگر تاب و توان آن هست که از هر کس و هر چیز ببُرّد؟ دمی شاید؛ یا روزی و ماهی شاید به اراده چنین کند.
اما سرشت او چنین نیست.
پیوند مییابد و میپیوندد. جذب میشود. شوق یگانگی. خود را به دیگری بست میزند. خود را به دیگری میسپرد. خود از آن او، او از آنِ خود.
میخواهد، پس خواها دارد.
خواها دارد، پس میخواهد.
هست، پس چنین است.
مگر نباشد تا نپیوندد. مگر بمیرد.
📚کلیدر
#محمود_دولت_آبادی
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
اونجایی که #محمود_دولت_آبادی میگہ:
درون من را هیچکس نمی تواند ببیند،حتی نزدیکترین کَسانِ من،
تازه
چه میتوانند بکنند؟!
در نهایت احساس همدردے چقدر منم!!
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
عشق؛
مثل همین بادهای کویر است
مگر نیاید؛
وقتی آمد،
چشم ها را کور میکند!
#محمود_دولت_آبادی
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
#عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن ، عاشق بودن بدهد؟
گاه عشق گم است؛ اما هست، هست، چون نیست. عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است.
عشق از آن رو هست،که نیست.
پیدا نیست و حس می شود.
می شوراند.
منقلب می کند.
به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد.
می گریاند، می چزاند. می کوبد و می دواند. دیوانه به صحرا!
گاه آدم، خود آدم، عشق است.
بودنش عشق است.
رفتن و نگاه کردنش عشق است.
دست و قلبش عشق است.
در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی.
بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده.
شاید نخواهی هم .شاید هم بخواهی و ندانی .نتوانی که بدانی
#عشق، گاهی همان یاد کمرنگ #سلوچ است و دست های به گل آلوده ی تو که دیواری را سفید می کنند. عشق، خود مرگان است؛ پیدا و ناپیداست، عشق. گاه تو را به شوق می جنباند. و گاه به درد در چاهیت فرو می کشد.
#محمود_دولت_آبادی
(زادهٔ ۱۰ مرداد ۱۳۱۹ دولتآباد سبزوار)
#نویسنده، #نمایشنامه_نویس و #فیلمنامهنویس
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور