انگار قراراست که دربند بمیرم
درپنجه ی صیاد به ترفند بمیرم
انگار قراراست که درخلوت این شب
از سوز دل و زخم کمربند بمیرم
انگار کسی مونس تنهایی من نیست
بایـد زغـم خویـش فرهمنـد بمیرم
عمریست که من ازتب عشقت نگرانم
ترسم که در این آتشِ پیوند بمیرم
در آینـه ای کـاش تورا باز ببینـم
حیف است که درحسرت لبخند بمیرم
باید که شبی پاک کنم نیت دل را
سخت است که باخشم خداوند بمیرم
درخواب که بردند مرا سوی گلستان
درحسرت آن بویِ خوشایند بمیرم
ای کاش که ققنوس شوم با دل عاشق
درآتـش و در اوج دماونـد بمیرم
خواهم زتو ای مرگ، که این کهنه رفیقان
وقتی که به دیدار من آینـد بمیرم
#مرتضی_محمدخانی