عطر تو شعر بلندی است رها در همه سو
کاش یک باد به کشفت برساند ما را
تو همانی که شبی پر هیجان میآیی
تا فراری دهی از پنجرهها، سرما را
#مهدی_فرجی
سوزِ دلی دارم که میگیرد قرارت را
شاید به این پاییز بسپاری بهارت را
بوی تو در پیراهنم جا مانده می ترسم
یک هرزه باد از من بگیرد یادگارت را
آیینه، شد صد تکه اما باز هر تکه
از یک دریچه رنگ زد نقش و نگارت را
مجنون تر از بیدند و می لرزند بی لیلا
بر شانه ها بگذار چشمِ اشکبارت را
تو تشنه ی خونی، گلویم تشنه ی زخم است
پایان دهیم این بار؛ من حرفم، تو کارت را
#مهدی_فرجی
چشم وا کردم و ديدم خبر از رويا نيست
هيچکس اينهمه اندازهی من تنها نيست
بیتو اين خانه چه سلول بزرگی شدهاست
که دگر روشنی از پنجرهاش پيدا نيست
مرگ، آن قسمت دوری که به ما نزديک است
عشق، اين فرصت نزديک که دور از ما نيست
چشم در چشم من انداختهای، میدانی
چهرهای مثل تو در آينهها زيبا نيست
هيچ ديوانهای آنقدر که من هستم نيست
چون که اينگونه شبيه تو کسی شيدا نيست
مردمِ سر به هوا را چه به روشنبينی!؟
ماه را روی زمين ديدهام؛ آن بالا نيست...
#مهدی_فرجی
ای چشم تو دشتی پر آهوی رمیده
انگار کـــه طوفان غــــزل در تو وزیده
دریاچهی موسیقی امواج رهایـی
با قافیهی دستهی قوهای پریده
اینقدر که شیرینی و آنقدر که زیبا
ده قرن دری گفتن، انگشت گزیده
هــم خواجـــه کنار آمده با زهد پس از تو
هم شیخ اجل دست از معشوق کشیده
صندوقچــــهی مبهــــم اسرار عروضـی
«المعجم» ازاین دست که داری نشنیده
انگار «خراسانی» و «هندی» و «عراقی»
رودند و تو دریـــای بـه وصلش نرسیده
با مثنــوی آرام مگر شعر بگیرد
تا فقر قوافی نفسش را نبریده...
مفعــول ومفاعیل و دل بـــی سروسامان
مستفعل و مستفعل و این شعر پریشان
بانــــوی مرا از غـزل آکنده که هستی؟
در جان فضا عطر ِ پراکنده که هستی؟
از «رابعـــــه» آیـــا متولد شدهای یا
با چنگ تورا «رودکی» آورده به دنیا؟
درباری «محمود»ی یا ساکن «یمگان»
در بادهی مستانی یا جامهی عرفان
اسطورهی فردوسی در پای تو مقهور
«هفتاد من ِ مثنوی» از وصف تو معذور
ای شعر تـر ازشعـر تراز شعـرتراز شعر
من باخبرازعشق شدم بی خبراز شعر
دست تو در این شهر براین خاک نشاندم
تا قونیــــه تا بلـــــــخ چــرا ریشه دواندم؟
آرام ِ غـــــزل مثنـــــوی ِ شــور و جنـــــون شد
این شعر، شرابی ست که آغشته به خون شد
برگرد غزل بلکه گلم بشکفد از گل
لاحــــول ولا قــــــوة الا بتغـــــزّل
#مهدی_فرجی
#ظهرتون_زیبا_و_پرامید_و_شادیبخش🦋
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
.
در خودم هر چه فرو رفتم و ماندم کافیست
رو به بیرون زدن از خویش، دری میخواهم...
#مهدی_فرجی
🌸⃟🌼🎼჻ᭂ࿐✰📚
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@Sheroadab_alavi
شادی زیاد بود ولی مثل غم نشد
غم چون تو را به یاد من آورد، کم نشد
در این مسیر ،گاه به انصاف گفتهام
#یادش_بخیر خواست ولی همقدم نشد
بی چشمداشت دادم و بردی، اگر نه اوه!
آنقدر بخشش است که نامش کرم نشد
عشق است و باختن! تو هر آنقدر بردهای
یک از شمارِ آنچه که من باختم نشد
گفتم که پیر میشوم از یاد میروی
مویم سفیدتر شد و #یاد تو کم نشد
سوگند میخورم به تو ای عشق! غیر تو
هر اسم اعظمی که شمردم قسم نشد
شعری که استخوان تو را نشکند نگو
من یک غزل نگفتم و دستم قلم نشد
#مهدی_فرجی
🌸⃟🌼🎼჻ᭂ࿐✰📚
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@Sheroadab_alavi
نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی!
نمیبینم تو را ابری است در چشم تَرم یعنی
سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم
فقط یکریز میگردد جهان دورِ سرم یعنی
تو را از من جدا کردند و پشت میلهها ماندم
تمام هستیام نابود شد، بال و پرم یعنی
نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم
اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟
اگر ده سال بر میگشتم از امروز میدیدی
که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی
تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن
پس از من آنچه میماند به جا؛ خاکسترم یعنی
نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم
اگر منظورت اینها بود، خوبم... بهترم یعنی!
#مهدی_فرجی
کفشهایم کجاست؟ میخواهم بی خبر راهی سفر بشوم
مدتی بی بهـــــار طی بکنم دوسه پاییــــز دربــه در بشوم
خسته ام از تو از خودم از ما، ما ضمیـــر بعیــــد زندگی ام
دونفر انفجار جمعیت است پس چه بهتر که یک نفر بشوم
یک نفر در غبـــار سرگردان یک نفــر مثل برگ در طوفان
می روم گم شوم برای خودم کم برای تو دردسر بشوم
حرفهــــای قشنگ پشت سرم آرزوهـــــای مادر و پدرم
حیف خیلی از آن شکسته ترم که عصای غم پدر بشوم
پدرم گفت دوستت دارم پس دعـــا مـــی کنم پدر نشوی
مادرم بیشتر پشیمان که از خدا خواست من پسر بشوم
داستانی شدم که پایانش مثل یک عصر جمعه دلگیر است
نیستـم در حدود حوصله ها پس صلاح است مختصر بشوم
دورها قبر کوچکی دارم بی اتاق و حیاط خلوت نیست
گاه گاهی سری بـزن نگذار با تو از این غریبه تر بشوم
#مهدی_فرجی
🍃
#امام_خمینی 💔
به رسم بدرقه در بيكرانه ى سفرت
بهار سرزد و باران گرفت پشت سرت
درخت تقليدى از نگاه سبز تو بود
بهار ترجمه ى شعرهاى سبز ترت
صفا به آينه ها داد نور آمدنت
تكان رخوت پرواز داد بال و پرت
زمين فراز ونشيب تورا كه ياد گرفت
چقدر رود به دريا رسيد در اثرت
تو رفتى و دل آيينه ها ترك برداشت
بهار آمد و پاشيد آب پشت سرت
#مهدی_فرجی
این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند
غم نداریم! بزرگ است خدای خودمان
#مهدی_فرجی
یاد من کن، یاد من زهر هلاهل نیست
چشم هایم قاصدمهر است، قاتل نیست
خاطرت باشد که بر ما روزگاری رفت
نازنین! آرام، این دل دیگر آن دل نیست
آه! این اندوه مثل کوه می ماند
کوه کندن مثل کندن از تو مشکل نیست
گفته بودم شوق در آغوش میمیرد
مقصد یک موج بازیگوش، ساحل نیست
گفته بودم عشق، یعنی رنج، یادم رفت
هم کلام آدم دیوانه عاقل نیست
می نشینم سر به روی شانه ام بگذار
مرد، بی غم، زن بدون گریه کامل نیست
#مهدی_فرجی