من از غرور خود چه بتی ساختم ولی
بتخانه ی غرور من اینک گدای توست
رسوا شدن به پای تو خوش نامیِ من است
خوشحالم از دلم که چنین مبتلای توست
قوس قزح حلالِ کمانیِ چشم تو
نصف النهار ؛؛ خطّ عمودیِ پای توست
میمیرم از غذای تو حس میکنم شبی
در بین لقمه ی من گَل دوای توست
تو از ازلم قبله ی من بوده ای حسین(ع)
بیت المقدس من کربلای توست
#بداهه
#موسوی
امشب دوباره فکر تو از راه میرسد
این شوق کودکانه ی جانکاه میرسد
چندین هزار خاطره در ذهن خسته ام
هر یک به قصد کشتن گه گاه می رسد
حالا که رفته ای و پرم از هوای تو
اشکم به روی گونه به اکراه می رسد
دستت به دست من و نگاهت نگاه من
هر شب خیال چشم تو دلخواه میرسد
جز صبر چاره ای که ندارم ولی بگو
آیا صدای حسرت و این آه می رسد
ای کاش با توشعر به پایان رسیده بود
آن شب کنار من رخ چون ماه می رسد
#موسوی
#بداهه
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇
🌸⃟🌼🎼჻ᭂ࿐✰📚
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@Sheroadab_alavi
در کربلا گردید برپا کارزار نور
می سوخت در هُرم بیابان ها تبار نور
خورشید تابان گریه می کرد آن زمانی که
آمد به میدان شیرمردی از دیار نور
بر دوش او می کرد کوه درد سنگینی
در تشنگی می سوخت جان پرشرار نور
جنگید با اصحاب تاریکی به تنهایی
سرشار از شوق شهادت شهسوار نور
شد پیکرش در آن کشاکش کهکشان زخم
خون می چکید آنجا ز بطن آیه های نور
تیر سه شاخه با خجالت آمد و بوسید
قلب پرآشوب و به غایت بیقرار نور
آشفته شد اوضاع هستی آن زمانی که
می کرد جان خویش را آنجا نثار نور
از آن سپس در بوته کرب و بلای او
قلب تمام مومنان شد داغدار نور
اینک دگر آمد به اوج التهاب خود
در سینه هایمان حدیث اشکبار نور
خون گریه کن دنیا به وقت ظهر عاشورا
با عرشیان و فرشیان سوگوار نور
#موسوی
#بداهه
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇
🌸⃟🌼🎼჻ᭂ࿐✰📚
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@Sheroadab_alavi
قلم برای نوشتن بهانه می خواهد
دلی شکسته و بغضی شبانه می خواهد
برای غربت و تنهایی و غم هجران
سوار اشک به کف ، تازیانه می خواهد
چه غم که فصل بهارم، خزان به بار آورد
شکایتی نکنم، دل نشانه می خواهد
به بوستان امیدم گلی نروییده
بیا که شبنمی و، دانه دانه می خواهد
چه دردسر بدهم شعر بی سر و سامان؟
ردیف و قافیه ی ناشیانه می خواهد
#موسوی
#بداهه
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇
🌸⃟🌼🎼჻ᭂ࿐✰📚
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@Sheroadab_alavi
غنچه از لب وا کن و یک خنده از شادی بگو
باز هم شیرین شو و از عشق فرهادی بگو
بال بگشا از قفس، بیرون بیا تیهوی من
روی دست بادها از شوق آزادی بگو
بوی نانِ تازه و عطر گل یاس و غزل
بامن از مهر وصفای اهل آبادی بگو
ای حنای عشق تو بر دستهای زندگی
باعروس دل کمی از مِهر دامادی بگو
من دلم پر می زند تا حبس آغوشت شوم
کم به گوش من از این زنجیر فولادی بگو
قصه ی بیگانگی درخانه غوغا میکند
خویش من باش ای پسر از حس اولادی بگو
آتشی ازجنس غم بر روی قلیان دل است
کوزه ی پر دود از میراث اجدادی بگو
#موسوی
خسته ایم ازنامرادی شرحی ازشادی بگو
دم زویرانی مزن ازآب و آبادی بگو
ازگذشته یاد کن از کوه ودشت وچشمه سار
اززمستان هاوتابستان واز شادی بگو
زیر کرسی های گرم وقصه ء مادر بزرگ
ازحکایت های شیرین عشق فرهادی بگو
دم مزن از دشت لاله گریه های بی کسی
دم به دم از صبح روشن روزآزادی بگو
گوش ما پر شدز رنج وناامیدی بس کنید
قدری ازیک ناجی و نیروی امدادی بگو
وقت فریاد وشعار و مشت کوبیدن گذشت
تیشه ای بر ریشه زن ازکار بنیادی بگو
آب درهاون مکوب ومشت برسندان مزن
ازوطن، ازاین همه لطف خدادادی بگو
دستگیری کن زمردم مرهمی بر زخم باش
قدری ازرنج وملال ودرد این وادی بگو
#موسوی